#خاطرات_شهدا
#شهید_سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
حاجقاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و به لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق میگرفت اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست، ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید، هنوز هم کارتش در دفتر بنیاد است.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
#خاطرات_شهدا
#شهید_مجید_پازوکی
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
هر روز وقتی بر می گشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری (شهید) مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب لب به آب نمی زد. همش دنبال یک جای خاصی می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش؛ هی می گفت پیدا کردم این همون بلدوزره و..
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهید دیگر.
مجید بعضی از آن ها را به اسم می شناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت: « بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم.به خدا نداشتم ! تازه، آب براتون ضرر داشت…» مجید روضه خوان شده بود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
#خاطرات_شهدا
#شهید_عبد_الحمید_دیالمه
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
هيكل من كمي درشت تر از بقيه بود ، شده بودم محافظش و هر جا مي رفت من هم مي رفتم به مطالبي كه توي سخنراني ها مي گفت ، گوش مي كردم . يك روز رفته بوديم خدمت آيت الله سيد عبدالله شيرازي ، دو سه تا طلبه ديگر هم نشسته بودند . آيت الله شيرازي يك كتابي به زبان عربي دادند به وحيد آقا . يكي از طلبه ها درخواست كتاب را از آقاي شيرازي كرد ، ايشان گفتند : هنوز براي شما زود است ، وقتش كه شد كتاب را به شما هم خواهم داد .
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
#خاطرات_شهدا
#شهید_دهقان_امیری
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله میرفتند که میبینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پست گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🔘 (( @ebrahiimhadi74 )) 🔘
❤️🍃
#خاطرات_شهدا 🌷
💠زندگی در وانت
🔰به او گفتم: کار درستی نیست🚫 دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشى، بیا #شهرضا یک خانه🏡 برایت بخرم.
🔰گفت: نه، حرف این چیزها را نزن⛔️، دنیا هیچ ارزشی #ندارد. شما هم غصه مرا نخور، خانه ی من #عقب ماشینم 🚘است، باور نمی کنی بیا ببین.
🔰همراهش رفتم در عقب #ماشین را باز کرد؛ 🔹سه تا کاسه، 🔸سه تا بشقاب،🔹 یک سفره پلاستیکی، 🔸دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر.
🔰گفت: این هم #خانه!! دنیـ🌍ـا را گذاشته ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای #خانه دارها....
راوی: مادر سردار شهید
#شهید_محمدابراهيم_همت
◾️🍃🌱↷
『 @ebrahiimhadi74 』🏴
#خاطرات_شهدا
غروب ماه رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت.
بعد داخل کله پزي رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري!
عجب حالي ميده؟
گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد، با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم، فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم1
#شهیدابراهیمهادے
@ebrahiimhadi74
#خاطرات_شهدا 💌
همیشه بهش میگُفتیم
چرا#گمنام کار میکنی؟🤔
می گفت:
ای بابا همیشه کاری کن
که اگه خدا تو رو دیدخوشش بیاد نه مردم🙃
#شهید_ابراهیم_هادی
🌷 @ebrahiimhadi74 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌛شب زیارتی ارباب🌜
تو تفسیرِ عشقی به رنگِ حقایق
ضریح و شبستانِ تو قلبِ عاشق
🌹#صلے_اللہ_علیڪ_یااباعبداللھ🌹
📸قاسم العمیدي
〰〰〰🍃🌺🍃〰〰〰
#خاطرات_شهدا ✨
هرگاه به بهشتزهرا میرفت،
آبی بر میداشت و قبور شهدا را میشست!💌
میگفت: با شهدا قرار گذاشتم که
من غبار را از رویِ قبرهای آنان بشورم
و آنها هم غبارِ گناه را از رویِ دل من بشورند!🍃
🌹#شهید_رسولخلیلی
🌱#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات
@ebrahiimhadi74
#خاطرات_شهدا 💌
یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت، ماشینت🚙 رو امروز استفاده می کنی؟ 🤔
گفتم نه همینطوری جلوی در خونه🏡 افتاده!
آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر میگردم.
وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟🤔
گفت مسافر کشی! تعجب کردم، 😳
بعد گفت، بیا با هم بریم چند جا و برگردیم وگفت، اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار. بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم،
از پول هایی که به فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافر کشی! 🚙
بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم. 🍃بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در #جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند.🌱
این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود که این روزها کمتر از آن خبری است..🌷✨
#شهیدابراهیمهادی
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
@ebrahiimhadi74
#خاطرات_شهدا
🔮 وعده شهادت
🌹 پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند.
دعا را «محمدعلي» مي خواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم😭😭».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد😍😍»».
همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديس به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟»
راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد»
@ebrahiimhadi74
#خاطرات_شهدا
🔮 هیئت آقا امام حسین ع
🌸 آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم می شد يكي از چرخ های مخصوص حمل باندها رو براي خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می گرفت.
با عشق و علاقه خاصی هم اين كار رو انجام مي داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد.
🌹به نقل از دوست شهيد مدافع حرم حامد جوانی
@ebrahiimhadi74
💌#خاطرات_شهدا
🟠شهید مدافعحرم #حسین_بواس
♨️بــــارِ قاچــــاق
☄به روایت پدر و همرزم شهید: اولین سرمشق کاری حسین در کرمانشاه، مرز ایران و عراق در منطقه شیخصالح بود. بعد از آن ماموریت، برای نوبت دوم با همرزمانش راهی پیرانشهر سنندج شد و مدتی هم در آنجا و در لب مرز، مشغول مرزداری بود.
🧨روزی تصمیم گرفتیم صبح علیالطلوع جلوی کاروان قاچاق را بگیریم. رفتیم توی کوه و کمر؛ یکی از محلیها شروع کرد به کولیبازی درآوردن و با تلفن با خانوادهاش تماس گرفت که مرا با تیر زدند.
☄لحظاتی بعد عدهای با بیل و کلنگ به سمت ما آمدند و برای همین برگشتیم پادگان. وقتی رسیدیم، دیدم حسین نیست. دوباره راهی را که رفته بودیم، برگشتیم. یقین داشتیم حسابی کتک خورده اما ردّی از او نبود.
🧨وقتی رسیدیم پادگان، شهید بواس خوشحال و خندان بار قاچاق را که روی الاغ و قاطر بود، به تنهایی به پادگان آورده بود و ما در این فاصله کلی غصه خوردیم که مبادا کتک خورده باشد!
🌟هدیه به رواح مطهرهمه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
@ebrahiimhadi74