eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ همسر شهید 💥زندگی اش وقف جنگ بود❗️ در این سال ها، پنج 5⃣بار مجروح شد🤕 و شاید خیلی ها ندانند که او ۲۲ ترکش در بدن داشت‼️. اصلا مثل بقیه ی مردم زندگی می کرد🙂؛ راحت و عادی به مسجد🕌 می رفتیم، توی بازار قدم می زدیم😊، خرید🛍 می کردیم و به مهمانی می رفتیم🌺. انگار نه انگار او فرمانده است👮 و خصم جان منافقین👿. اصرار می کردم که شما در معرض خطر⛔️ هستید، باید محافظی داشته باشید😢، اما می گفت:«نگهدار انسان باید خدا باشد😊 نه بنده ی خدا»😉 حتی روزی هم که به شهادت😔 رسید، محافظ و همراهی نداشت😢. یادم هست شب قبل از شهادت اش را در مشهد❣ بود. آن روزها مادرش🌸 مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود😇 و روز بعدش را آمده بود تهران. خیلی خسته بود😓، اما مقداری به درس ریاضی بچه ها رسیدگی کرد🙂. صبح ساعت6/30 خداحافظی کرد و رفت☹️ .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_نهم 9⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣1⃣ صدای بوق آزاد📱 درگوشم میپیچد شماره راعوض می ڪنم ❕ ڪلافع دوباره شماره گیری می ڪنم بازم فاطمـــــه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:👋 _ چی شده؟جواب نمیدن❓ _ ن!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشی هاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خووونع😖 چندلحظه مڪث می ڪند: _ خب بیافعلا خونه ما❣ ڪمی تعارف ڪردم و " ن " آوردم... دودل بودم...اما آخرسردربرابراصــــرارهای فاطمه تسلیم شدم.. واردحیاط ڪ شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمـــــیق ڪشیدم مشخص بودڪ زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.🌸 فاطمـــــه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم... وتویڪ تعارف میزنی ڪ: اول شما بفرمائید... اما بی معطلی سرت راپائین می اندازی ومیروی داخـــــل.. چنددقیقه بعد علی اصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... عـــــلی جیغ میزند ومی دود سمت فاطمـــــه ..خنده ام میگیرد چقدر ❕ زهراخانوم بدون این ڪ بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش ب من سلام می ڪند! این نشان میدهد ڪ چقدرخون گرم و مهمـــــان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف می ڪند" - خلاصع این ڪ مامان باباشو گم ڪرده اومده خونه ما❕ علی اصغربالحن شیرین و ڪودڪانع میگوید:آچی❓خاله گم چده❔واقیهنی❓👶 زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخـــــاای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلی زشت شد. _ زشت این بود ڪ توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره.... لبخند میزند ،پشت ب من می ڪند ومیرود داخـــــل... خانه ای بزرگ،قدیمی ودوطبقه ڪ طبقه بالایش متعلـــــق ب بچه هابود.. ی اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمـــــه و علی اصغر.. زینب هم یڪ سالی میشودازدواج ڪرده وسرزندگی اش رفته.. ازراهرو عبورمی ڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگی شروع می ڪنم پاهایم رامیمـــــالم.. ڪ صدایت ازپشت سروپله های بالاب گوش میخورد: _ ببخشید!.میشه رد شم..؟ دستپاچه ازروی پله بلند میشوم. یڪی از دستانت رابسته ای،همانی ڪ موقـــــع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود😅 علی اصغرازپذیرایـی ب راهرومی دود و آویزون پایت میشود.. _ داداچ عـــــلی..چلا نیمیای ڪولم ڪنی..؟؟ بی اراده لبخند میزنم،ب چهره ات نگاه می ڪنم،ســـــرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدی: _ الان خسته ام...جوجه ی من! ڪلمه جوجه🐣 را طوری گفتی ڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! یڪ لحظـــــه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪ پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجـــــاااام".😆 ♻️ ... 💘 🌹🕊 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_نهم مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد ـــ آروم با
مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد ـــ بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد ـــ بیدارت کردم بابا مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت ـــ بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه ــــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت ــــ نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند... ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود به سمت ایستگاه پرستاری رفت ـــ سلام خسته نباشید ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد ـــ اتاق 137 ـــ خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد ـــ اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه مهیا لبخندی زد ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم سارا با ذوق گفت ــــ وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو کنار گذاشت ـــ چی شده دختر ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه مریم ذوق زده گفت ـــ واقعا کی هست؟ ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه ـــ جدی مهیا ــــ آره ــــ حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد ـــ بله خانم مهدوی ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه ـــ جدی ڪی ـــ مهیا خانم به مهیا اشاره کرد... مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مهیا گفت ــــ برا چی این همه نگران بود ??خب می داد یکی درست می کرد دیگه ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه ـــ آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد ــــ خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید ـــ لعنت بهت... ↩️ ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_نهم چه دریای زیبایی ، چقدر مردم مهربانانه نگاهمون میکنند .... چقدر همه چیز ز
داستان عشق شیما . چرا دستان بابک سرد و بی جان شده است... نکند.. نکند... نه این چه حرفی است بابک هنوز دارد میخندد و از شوق اشک میریزد پس چرا جواب مرا نمی‌دهد... بابک..... ضربان ندارد.. نفس نمی‌کشد... بغض مهیبی وجودم را میگیرد از شدت گریه به هوش می آیم... بابک بابک کجاست؟! - آروم باشید خانوم ، شما تصادف کردید و الان در بیمارستان هستید ، شماره ای از خانواده دارید؟ - بابک کجاست؟ نگاهم به بابک می افتد... روی تخت سفید مقابل من خوابیده است پایم را گچ گرفته اند ، حسی ندارم صحبت های پرستاران گنگ به نظر می‌رسد نمیدانم چه اتفاقی افتاده است ، همه چیز مثل یک کابوس تار است...... صدای دستگاه ها متصل به بابک توجه پرستاران را جلب میکند دکتر را صدا میزنند..... - متاسفم دیگه امیدی نیست ، پارچه رو بندازید روش به هوش آمدم هنوز سرم درد میکند ، یکی از دنده هایم شکسته و گردنم کبود شده هنوز هیچ حسی به پای در گچ گرفته ندارم اما پای دیگرم به شدت درد میکند چند بخیه روی پیشانی دارم که صورتم را زشت جلوه میدهد بابک.. بابک کجاست؟ بابک کجاست؟ آرام ندارم ، بیمارستان غرق در جیغ و داد های من شده است که ناگهان.... ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆