eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم 7
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣1⃣ . خم میشوم و ب تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارڪ شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم.. دستی ب روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم.. دسته گلی💐 ڪ برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر ب ڪاپوت همان ماشین تڪیه میدهم.. آمده ام دنبالت مثل 😂 میدانم نمیخـــــااهی دوستانت از این عقـــــد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم بدهی آن هم حسابی..😂 درباز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون می آیند.. میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالی ڪ ی دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنـــــده بیرون می آیی.. ی قدم جلو می آیم و سعی می ڪنم هرطور شده مرا ببینی.. روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را ڪمی بالا ✋ می آورم.. نگاهت ب من میخورد و رنگت ب یڪ باره میپرد!یڪ لحظه مڪث می ڪنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی ب دوستانت میگویی.. ی دفعه مسیرتان عوض میشود.. ازبین جمعـــــیت رد میشوم و 🗣صدایت میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمی ڪنی ومن سمـــــج ترمیشوم _ اقا سید!عـــــلی جان؟ ی دفعه یڪی ازدوستانت باتعجب ب پشت سرش نگاه می ڪند..درست خیره ب چشمـــــان من!😳 ب شانه ات میزند و باطعنه میگوید: _ آسیدجون!؟ی خانومی ڪارتون داره ها! خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیی.. دسته گل راطرفت میگیرم.. _ بهبه!خسته نباشیدآقا!میدیدم ڪ مسیر بادیدن خانوم ڪج می ڪنید! _ این چ ڪاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپری _ آرع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چ آبرویی؟؟.خب چرا معرفیم نمی ڪنی؟ _ چراجار بزنم زن گرفتم درحالی ڪ میدونم موندنی نیستم!؟ بغض ب گلویم میدود.نفس عمـــــیق می ڪشم.. _ حالا ڪ فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت! _ ن نمیترسم!ب خـــــدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصـــن اینجا چیڪار می ڪنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصـــــت گرفته! _ حالا گُلوووو نمیگیری..؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبـــــرا...قراربود مانـــــع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم ن!اما.. همـــــان دوستت چندقدم بما نزدیڪ میشود و ڪمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم ڪارشون چیع؟ دستت را باڪلافگی درموهایت میبری... _ ن رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم می ڪنی.. _ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.. پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم... ♻️ ... @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
﴾﷽﴿ #رمان_جانم_می‌رود #قسمت_هفدهم گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودنر اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند ـــ تختمو شکوندید ـــ ساکت شو مریم شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید ـــ چشم خوشکلم ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد ـــ من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد ـــ عفریته؟؟ ساراـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه ـــ دخترا زشته ـــ جم کن بابا مریم مقدس نرجس غذاها را آورد نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید شهین خانم ـــ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم ــــ شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد مهیا از جایش بلند شد شهین خانم به طرفش دوید ــــ وای چی شد مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند ــــوای سوختی مهیا محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد ـــ دخترم حالت خوبه مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید ــــ ول کن مانتومو پارش کردی ـــ بده به فکرتم ـــ نمی خواد به فکرم باشی رو به بقیه گفت ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆