♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهلم 🌺 👇👇👇 💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این ب
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و یکم
جماعت صبح🌺
💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم.
💢نیمه های شب بود هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم. من می دیدم که ابراهیم همینطور از خواب می پرد و به ساعت مچی خود نگاه می کند!
💢با تعجب گفتم: چی شده آقا ابراهیم؟!
💢گفت: کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان می گویند. می خواهم نماز صبح ما اول وقت باشه.
💢چند دقیقه بعد از خواب پرید و بیدار ماند اشاره کرد تا جلوی یک قهوه خانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم.
💢تابستان سال ۱۳۶۱ بود و ابراهیم در تهران حضور داشت. هر روز باهم به این طرف و آن طرف می رفتیم.
💢بیشترین کاری که ابراهیم در آن زمان انجام می داد گره گشایی از کار بندگان خدا بود.
💢یک شب با هم هیئت رفتیم بعد از آن در کنار بچه های بسیجی حضور داشتیم.
💢آخرشب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقیم آنها را نصیحت نمود.
💢ساعت حدود دو نیمه شب بود من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم شما چه می کنی؟
💢ابراهیم گفت: منزل نمی روم. من می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود شما می خواهی برو.
💢بعد نگاهی به اطراف کرد یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود.
💢ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد تقریبا یک فضای دو متری بود.
💢ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت. و همانجا دراز کشید.
💢بعد گفت: دوساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند مجبور هستند برای عبور من را بیدار کنند.
💢بعد با خوشحالی گفت: اینطوری هم نمازم قضا نمیشه هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.
💢ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
💢برایم عجیب بود. نمی فهمیدم که چرا ابراهیم اینقدر به نماز صبح اهمیت می دهد.
💢او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می رفت.
💢سالها از آن ماجرا گذشته. این برخورد ابراهیم با نماز صبح بارها مرا به فکر فرو می برد.
💢ما هر شب ساعت ها برای تماشای فیلم و فوتبال.. مقابل تلویزیون می نشینیم بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم بعد ادعا پیروی از راه رسم شهدا هم داریم.
💢بعدها در جایی خواندم شخصی به نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: من گناه بسیار بزرگی کرده ام چه کنم؟
💢حضرت فرمود: اگر به بزرگی کوه باشد خدا می بخشد.
💢آن شخص گفت: از کوه هم بزرگتر است و بعد به حضرت بیان کرد چه گناهی کرده.
💢گناهش بسیار بزرگ بود اما امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️سخنانی از حاج آقا انصاریان درباره شهید قاسم سلیمانی:
💢چه خدمتی به این مملکت و به عراق و به لبنان و به سوریه کرد.
💢چه شرّ عظیمی را از سر این چندتا مملکت ریشه کن کرد.
💢چه توفیقی خدا بهش داده بود...😔
#شیخ حسین انصاریان
#شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_ششم ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید ــــ نم
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_هفتم
ــــ مهیا بدو آژانس دم دره
ـــ اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر قرآن رد شد
ـــ خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
ـــ مهیا مادر مواظب خودت باش
ـــ چشم
ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
ـــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
ـــ آره خیلی
ـــ کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا
ـــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
مهیاپول آژانس راحساب کردکوله اش راروی دوشش گذاشت بااینکه اولین بارش بودچادر سرش می کرداماخیلی خوب توانست کنترلش کندوارددبیرستان شدبادیدن تعدادزیادی دانش آموز که ازسروکول همدیگه بالامیرفتن سری به علامت تعجب تکون دادمریم به سمتش اومد
ـــ چته برا چی سرتو تکون میدی
ــــ واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
ـــ این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
ـــ تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
ـــ چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
ـــ میدونم
دخترهابه صورت صف پشت سرهم ایستادن شهاب بالباس نظامی وبیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد که صدای یکی از دخترا دراومد
ـــ بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود گفت
ـــکدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابااین بسیجیاهم خوشکل شدن جدیدا. مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
ـــ مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد. دختره روبه مهیا برگشت
ـــ مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
ــــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
ــــ واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دخترا شروع به پچ پچ کردن
ــــ دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
ـــ دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد و اخمی به دخترا کرد. همه سوار اتوبوس ها شدند. مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5 بودند نرجس وساراهم اتوبوس شماره ۳. همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
ــــ کی حرکت می کنیم
ــــ هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند. همه ساکت شدند
ـــ سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم. لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید مواظب وسایلتون باشید لطفا خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیاومریم روی صندلیهای ردیف دوم نشستندمحسن وشهاب هم صندلیهای جلوی دخترا
ـــ بگیر مهیا
ـــ من سفید نمی خوام
ـــ همشون سفیدن
ـــ مشکی می خوام
ـــ لوس نشو
ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
ـــ عمرا بهت بده
ـــ برو بینم .سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
ــــ شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کردداشت به چیزی فکرمی کردلبخندی زدوبه سمت مهیاگرفت
ــــ بفرمایید
مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب نگاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند مریم اروم در گوش مهیا گفت
ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
ـــ واه چفیه است ها
ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده
ـــ شهید؟؟
ــــ آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
ــــ مدافع حرم
ـــ مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جایش بلند شد
ــــ مریم کولمو بیارم
ــــ نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
ــــ اوکی
شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست کنار هم قدم برمی داشتند مهیا به اطرافش نگاهی کرد
ــــ وای اینجا چقدر باحاله
مریم لبخندی زد
ــــ آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آمد محکم بر پیشانیش کوبید
ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
ــــ آروم میشنوه
ـــ بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
ـــ سلام خسته نباشید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
28.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
🎙#استاد_پناهیان
✅چرا بازار استغفار سرد است؟ چرا درِ خانۀ خدا کمتر استغفار میکنیم؟ چون مردم از خودشان انتظار ندارند که باید برسند به عالیترین شاخص حیات یعنی نشاط و متوجه نیستند خودشان خراب کردند این وضع را، که نرسیدند به مهمترین شاخص حیات یعنی نشاط و بعد نمیدانند که اگر بروند درِ خانۀ خدا، خدا این خرابکاریشان را جبران میکند.
⚠️چرا در خانه خدا کمتر #استغفار میکنیم؟
🍃🤲یا من یبدل السیئات بالحسنات
🍃🤲الهی ظلمت نفسی
#استغفرالله_ربی_واتوب_الیه🤲🦋
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و یکم جماعت صبح🌺 💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و دوم
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺
💢از همان دورانی که در زورخانه بودیم و اطلاعات دینی من و امثال من کم بود ابراهیم به خوبی با معارف دینی آشنا بود.
💢به تمامی اهل بیت(ع) ارادت داشت اما نسبت به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت.
💢نام مادر سادات را که به زبان می آورد بلافاصله می گفت: سلام الله علیها.
💢یادم هست یک بار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا(س) نمود.
💢ابراهیم همینطور که شنا می رفت با صدای بلند شروع به گریه کرد.
💢من و دیگران نفهمیدیم که چرا ابراهیم اینگونه گریه می کند؟
💢لحظاتی بعد صدای او بلندتر شد و به هق هق افتاد طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد زورخانه شعرش را عوض کرد.
💢حالا کسی در زورخانه در حین ورزش این گونه هست تصور کنید که در هیئت در موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا می کند؟!
💢ابراهیم بعد از عملیات فتح المبین و مشاهده کرامات بی شماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا(س) بود ارادتش بسیار بیشتر شد.
💢روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد و او را به خانه آوردیم حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر و خواهرانش نیز در خانه بودند.
💢ابراهیم گفت: وسط اتاق را یک پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایند می خواهم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم.
💢او با صدایی سوزناک می خواند و خودش مثل ابر بهار اشک می ریخت.
💢نمی دانید با همان جمع چه مجلسی برپا شد.
💢هر بار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می آمد سری هم به من زد و ماشین فولکس استیشن من را گرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا(س) می شد.
💢حضور در بهشت زهرا(س) برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود.
💢یک بار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم.
💢وقتی رسیدیم همراه با ابراهیم آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذشتیم. انگار تمام شهدا را می شناخت! همینطور که راه می رفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت.
💢هر قطعه را که رد می کردیم رو به قبله می ایستاد و به نیابت شهدای آن قطعه یک روضه کوتاه از حضرت زهرا(س) می خواند یا اینکه چند بیت شعر می خواند و از همه اشک می گرفت.
💢بعد می گفت: ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.
💢سپس به قطعه بعدی می رفتیم.
💢هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد. عبارت "من" در کلامش راه نداشت اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس می کردم وجودش جای دیگر است.
💢این ماه های آخر خصوصا در پاییز ۱۳۶۱ هر جا می رفتیم از ابراهیم می خواستند مداحی کند.
💢بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا(س) می کرد. بعد هم خودش از حال می رفت.!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️
نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
#شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی🌹
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_هفتم ــــ مهیا بدو آژانس دم دره ـــ اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_هشتم
مریم خنده اش را جمع کرد
ـــ سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدت تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد
ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه
ــــ آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا میپرسید جواب میداد دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد. از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید. وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود. مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود. شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
ــــ خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
ـــ بله
ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار
ـــ سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
ــــ شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهیدرازیرلب زمزمه کردبه سمت فروشنده رفت
ــــ آقا من این پوسترو می خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود
ـــ سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیا را از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت
ـــ کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
ـــ رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
ـــ با شهاب رفتی؟
ـــ بله مشکلی هست
با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می کرد که با نماز فرادا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
آی شهدا دست ما رو بگیر …
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره .
شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید
همت همت مجنون مجنون جان به گوشم
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر
محاصره تنگ تر شده … اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند …. اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه……. همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده. دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و او بالای یک بلندی رفت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
❤️#حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
✅طلوع خورشید حق و عدل، در پایان این شب ظلمانی
🦋#یاد_یار
#الهی_عظم_البلاء🤲
ای مسیحای دل #حضرت_زهرا برگرد
آه ای ماه، به آه دل تنها برگرد
مظهر عدل خداوند، بیا #مهدی جان
میزند فاطمه لبخند، بیا مهدی جان
#سلام_امام_زمانم ❤️✨💫
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و دوم یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺 💢از همان دورانی که در زورخان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل و سوم
یاد باد آن روزگاران🌺
💢نمی توانم از ابراهیم صحبت کنم خیلی برایم سخت است.
💢هرچه دوران کوتاه حضور او در خانواده را مرور می کنم ناراحت و افسرده می شوم.
💢دوران افسانه ای و طلایی زندگی ما زمانی بود که ابراهیم در خانه حضور داشت، جمع ما با حضور او جمع بود. فراقش زندگی ما را از هم گسیخت.
💢اما از خدا کمک می گیرم تا با دوستان جدید ابراهیم، گوشه ای از روحیات و صفاتش را بیان کنم:
💢دوران زندگی من در کنار ابراهیم کوتاه ولی بسیار آموزنده بود.
💢او برای من نه تنها برادر که یک استاد راهنما بود. در تمام رفتارهایش درس تربیتی وجود داشت.
💢او به موقع کارهایی که به عهده اش بود انجام می داد. در زندگی اش برنامه ریزی و تقسیم کار داشت.
💢وقتی می خواست به برادر و خواهرش چیزی آموزش دهد فقط در صحبت و نصیحت خلاصه نمی شد ابتدا آموزش می داد، بیشتر هم غیر مستقیم سپس خودش همراهی می کرد تا نتیجه کار و خروجی عمل ما را مشاهده کند.
💢ابراهیم برای حجاب و امر به معروف ابتدا از خانواده خودش شروع می کرد. او با کارهایش راه های امر به معروف را به خوبی آموزش می داد.
💢یادم هست هدیه تهیه می کرد و به من می گفت: به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند و حجاب را رعایت می کنند هدیه بده.
💢این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد زمانی که کسی به این مسائل توجهی نمی کرد.
💢آنقدر شخصیت محبوبی در خانواده ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول می کردیم.
💢اگر می گفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
💢وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه می گفت: چادر برای یک زن حریم است، یک قلعه و یک پشتیبان است از این حریم خوب نگهبانی کنید.
💢طوری دلیل می آورد که واقعا قبول می کردیم.
💢یک بار که سن من کم بود می خواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم.
💢ابراهیم غیر مستقیم گفت: حریم زن با چادر حفظ می شود حالا اگر جوراب رنگی پا کنی باعث می شود جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه می کند.
💢می گفت: اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود. صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه آلودگی گناه را فراهم می کند اگر حریم ها رعایت شود نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد.
💢همیشه می گفت: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش بهترین امر به معروف شماست
💢ابراهیم به مهمان و مهمان نوازی خیلی اهمیت می داد.
💢بهترین ها را برای مهمان آماده می کرد اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود.
💢می گفت: اگر می خواهیم کنار هم راحت باشیم باید تجمل گرایی را کنار بگذاریم. نباید خودمان را برای مهمان اذیت کنیم. باید رفت آمدها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم تا رابطه خانواده ها همیشه بر قرار باشد.
💢همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد.
💢دفتر چه ای داشت که برنامه و کارها یش را داخل آن می نوشت.
💢روزی که خیلی کار برای رضای خدا انجام می داد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود.
💢 یادم هست یکبار به من گفت: امروز بهترین روز من است چون خدا توفیق داد و توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم.
💢به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد. هیچ چیزی او را راضی نمی کرد مگر دل یک انسان را به خاطر رضای خدا خوشحال کند.
💢لباس نو نمی پوشید می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند من هم می پوشم.
💢این ویژگی ها را حتی قبل از انقلاب داشت.
💢در ایام انقلاب کارهایی می کرد که نفس خودش را بشکند.
#ادامه فردا ظهر 🕐
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
💠 #تلنگر❤
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛
برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
«نه!!.»
#سردار_شهید_مهندس_مهدی_باکری🍃
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی کم نشه
یه لحظه سایه ات از سرم🍃
🌹و کَم من ضالّ رای قبه الحسین علیه السلام فَاهتَدی...!
و چه بسیار گمراهانی که با دیدن گنبد حسین هدایت شدند.
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_هشتم مریم خنده اش را جمع کرد ـــ سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک س
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_نهم
ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
ــــ نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید
ـــ خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه
ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
ـــ مین برا من خطر داره برا شما نداره
ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد. شهاب آرام آرام جلو رفت. مهیا داد زد
ـــ قشنگ عکس بگیرید سید
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید به طرف مهیا برگشت
ـــ مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد
محسن به طرف دخترها آمد
ــــ چیزی شده خانم مهدوی
ــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد
مریم نالید
ــــ تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه
مریم روی زمین نشست
ــــ الان چیکار کنیم؟
مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مینهابرود.به شهاب که درحال عکاسی بودنگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتدچی؟مهیاازاسترس ونگرانی ناخنهایش رامی جوید شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
ــــ این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
ــــ حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشدچشمانش راباریک کردمهیا به مریم بعدخودش اشاره کردودستش رابه علامت سربریدن بر روی گردنش کشید شهاب خنده اش را جمع کرد. محسن به طرفش رفت
ـــ مرد مومن تو دیگه چرا؟؟
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی
ـــ چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم.
دوربین را به طرف مهیا گرفت
ـــ خیلی ممنون خانم رضایی
مریم به طرف مهیا برگشت
ــــ تو میدونستی می خواد بره اونور
تا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت
ــــ نه نمیدونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت
ـــ بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود. مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
ــــ سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست
ــــ بله بفرمایید خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود
ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت. نگاهش را به بیرون دوخت. شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود. هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
ـــ سید رسیدیم؟
ـــ بیدارید شما؟؟
ـــ بله
ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
ـــ حتما
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆