🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹
♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو انتخاب کنید♥️
1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku
2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy
3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp
4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0
5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8
8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8
9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru
1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
4_6044083007785011880.mp3
2.62M
🎼 مگه یادت میره نوکریهامو😔
عبدالرضا هلالی🎤
#نوآهنگ
#احساسی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨چگونهشهیدشویم ؟!✨
وقتے از چیزےڪہ دوست داشتے #گـذشـتے❤️🚫
با#هواےنفست مقابلہ ڪردے ✊🏻
همہ ڪارهات روبراے #رضاےخدا ☝️🏼
یعنے فقط وفقط رضاےخدا انجام دادے✅
وقتی #بدےڪردن بهت 🔥فقط #خوبےڪردے..! 💕
وقتی بجز #عشق_خدا_و_اهلبیت_وشهدا
تودلت نبود💚
وقتی عاشق فداڪردن جونت و سرت
درراه #امام حسین شدے💫
وقتی تونستے نگاهتوروےڪفشات ثابت ڪنے
و راه برے👣
و خیلےوقتےهاےدیگه
اونوقتہ ڪہ #شهید_میشی ...💖
شهادتتـــ مبارڪـــ باشہ🦋
اللهـــم الرزقنا شهادة...🙏😢
#شهیدنشویم_میمیریم
#مراجامشھـادتبدهید😔💔
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_پنجاه_ودوم مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_پنجاه_وسوم
در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد.
مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.
در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد.
ـــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!
ـــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
ـــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم.
ــ شوهرت کجاست پس؟!
ـــ خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه.
ـــ خداروشکر...
ــ تو کجا میری؟!
مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد.
ـــ واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!!
ـــ چی گفت؟!
ـــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...
مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!!
غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند.
"محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس"
مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد.
بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.
بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید:
ـــ نام ونام خانوادگی؟!
ـــ مهیا رضایی!
محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد.
ـــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟!
ـــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟!
ـــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟!
ـــ بله اگه خدا بخواد.
محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد.
ـــ حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!!
دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند.
ـــ نامرد گفتی نمیام که!!
ـــ قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند!
مریم او را درآغوش گرفت.
ـــ ازت ناراحت بودم؛ ولی الان میبخشمت.
ـــ برو اونور پرو...
با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند.
اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.
شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت:
ــــ آمار چقدر شد؟!
محسن یه نگاهی به لیست انداخت.
ـــ الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر...
شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد.
مریم لبخندی زد.
ـــ اینجوری نگام نکن... اونم میاد.
مریم روبه مهیا ادامه داد:
ــــ امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد.
ـــ شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه!
شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد.
دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند.
محسن اخمی به شهاب کرد.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
لیست را برداشت.
ـــ من میرم لیست رو بدم به حاح آقا...
و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود...
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟!
ـــ آره مامان! با دختر ها و آقا محسن میریم معراج شهدا...
ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید.
ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟!
ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند.
ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم.
ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده.
ـــ چشم!
از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند.
ـــ سلام!
همه جواب سلامش را دادند.
مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد.
ـــ بریم دیگه؟!
مریم به او اخمی کرد.
ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم...
سارا، ایشی گفت!
ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟!
مریم خندید.
ـــ دیوونه تو و سارا و...
چشمکی به او زد.
ـــ نرجس جونت با شهاب میاید!
این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد.
شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد.
مهیا اخم هایش را جمع کرد.
و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!!
همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود.
حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد.
ـــ خانم محترم بیاید دیگه!
و با اخم سوار ماشین شد.
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
#مادر_واقعی❣
❤️ داستان عشق 📚
در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت میشود، مادر در خانهی این و آن کار میکند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ میکند و برای او زن میگیرد.
🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک میکند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را میبوسید، پایش را میبوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد میزند، یواش یواش فحش میدهد، یواش یواش سیلی میزند، یواش یواش توی حیاط میبندد و به این مادر شلاق میزند، کار به جایی میرسد دیگر او را در خانه راهش نمیدهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر میریزند.
🐱 اینها یک گربهای داشتند که بچهها با آن گربه بازی میکردند. بعد از مدتی گربه مریض میشود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب میشود، و الا میمیرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه میکند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را میکشد و کشان کشان روی سنگلاخها به طرف بالای کوه میبرد و زنده زنده سینه مادر را میشکافد و قلبش را میگیرد توی دستش و دوان دوان میدود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ میخورد، #قلب هم از دستش میافتد
❤️ ناگهان از قلب صدا میآید: پسر جانم پایت چی شد؟
قلب #مادر است دیگر! وقتی قلب مادر این را میگوید، #خدا هزار برابر از این مادر برای شما مهربانتر است. 📚 #فتح_عشق ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
#مادر_واقعی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
4_721038705925555055.mp3
2.3M
🌹 با آمدن #امام_زمان(عج) تازه حیات انسانی شروع میشه...😍
استاد عالی🎤
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وطن خودتو به چی فروختی🙄
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به یک مشت دلار😏?!
#سید_محمود_موسوی_مجد
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#استورے🍃
حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اللَّهِ رَاغِبُون
«ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ [ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻭ ﺻﻠﺎﺡ ﺑﺪﺍﻧﺪ،] ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ، #ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺍﺯ ﻓﻀﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺭﺍﻏﺐ ﻭ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ.»
📚 {#قرآن سوره توبه بخشی از آیه ۹۵}
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸مراسم وداع و طواف فرمانده شهید مدافع حرم جواد الله کرم در #حرم_مطهر_رضوی شب گذشته برگزار شد.
#شهید_جواد_الله_کرم🌹
#شهدا🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_پنجاه_وسوم در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خو
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_پنجاه_وچهارم
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند.
سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.
نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشمانش را محکم روی هم بست.
ـــ حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد.
ـــ خوبم!
سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش را پایین بیندازد.
موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.
با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.
رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت.
و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند.
سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد.
به محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.
نرجش حالت متعجب به خود گرفت:
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو!
سارا هم پیاده شد.
مریم کنار سارا ایستاد.
ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
ــــ از خان داداشت بپرس!
مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت.
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید.
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید...
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.
ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد.
ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
ـــ ببخشید مزاحم شدم!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد.
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸❤
•
.
✨ڪاششیخعَباسقمے
درمفاتیحالجنانذِڪرتسکین
فِرآقِدیداریارامۍنوشـت...
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆