یابن الحسن
بـیــا و
دعاے مستجابِ تحتِ قُـبه ام باش.
مگر نگفتهاند دعا زیرِ قبهے امامحسین علیهالسلام
مستجاب است؟
تو ڪہ خودت شاهدی
اَللّهُم أرِنِی الطَلعَة الرَشیٖده های مرا... .
تو که خودت شنیده ای و دیده ای
واجْعـَلْ مِن خَیــرِ اَعوانِهِ و اَنصارِهِ و المُستَشهدینَ بینَ یَدَي هایم را... .
تو که میدانی
چقدر التماس خدا کرده ام
اَللهُمَّ إغــفِر لِيَ ذُنوبَ التي تَحـبِسُ الدُعٰــاء... .
پس چـــرا نمیبینمتــ؟
چـــرا نمیآیی..؟؟
#سلامامام_زمانم
#محرم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
VID_20200905_104713_848_a01.mp3
4.94M
📹 هنر امام حسین(ع)
#استادپناهیان
#ماملت_امام_حسینیم
#محرم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#تلنگر
🌹فکر کن که امروز،
شهیدی در مقابل تو، ایستاده است!
🌹فکر کن که مثلا آن شهید، #ابراهیم_هادی باشد!
🌹همـان شهیدی که لبــاس گشــاد می پوشد تا در خیابان ها، با آن هیکل و تیپ، دلبـــری نکند!
🌹همان شهیدی که کتاب هایش را خوانده ای، و از آنها عکس های مختلف بـرای پست، گرفته ای!
🌹همان شهیدی که می روی، در کنار قبرِ گمنامش، عکس به یادگار می اندازی و پخش می کنی!
🌹خلاصه، فکر کن که تو، در مقابل یک شهید ایستاده ای!
🌹و او می خواهد، چون او زندگی کنی ...
🌹گمنـام باشی،
🌹دلبری نکنی،
🌹دلی را نلرزانی،
🌹برای دیده شدن دست به هر کاری نزنی،
🌹از آرمان هایت به خاطر چند بَه بَه و چنــد آدم زود گـــذر، عقـب نشینی نکنی!
🌹ببین میتونی؟ و چه جوابی داری؟
🌷#علمدار_کمیل🌷
🌷#شهید_ابراهیم_هادی🌷
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃#شهید_محمد_پورهنگ
در حال پخت غذای امام حسین ع
" سال ۱۳۹٣ "
🔹همه از آرامش وجودی او روحیه میگرفتند. با این که یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی میکرد. گاهی به او اعتراض میشد و به او میگفتند: «حاجی این آدمهای شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کردهای»؟ میخندید و میگفت: «هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدمهایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند». با هر کدام یک جور رفاقت میکرد، در دوستی هم سنگ تمام میگذاشت. آنقدر به آنها نزدیک میشد و برادرانه به آنها محبت میکرد که مجذوبش میشدند و نمیتوانستند از او دل بکنند. کمکم و در دوستی با او پایشان به مسجد و هیئت باز میشد و فرسنگها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله میگرفتند.
مژدھاۍدلکھبھماتاجِسريداد،خدا :)
#ولادت_شهید😌
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_سیزدهم مهیا سریع از جایش بلند شود و به طرف در دوید سریع کفش هایش را پ
📜#رمان_جانم_میرود
🔷#قسمت_صد_چهاردهم
آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یادش بیاید کجاست؟
با دیدن سِرم وصل به دستش و تختی که روی آن خوابیده بود ،کم کم همه ی اتفاقات که رخ داده را به یاد می آورد.
حرف های سردار هنوز در گوشش می پیچید ،اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد!!
باورش نمی شد ،شهاب به او قول داده بود برگردد اما ....
سارا و مهلاخانم وارد اتاقش شدند، مهلا خانم با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دخترکش نگاهی انداخت،آه عمیقی کشید و دستی بر موهای مهیا ڪشید،مهیا با گریه مقطع گفت:
ـــ دی دیدی مامان شهاب ،شهاب بهم قول داده بود برگرده اما،اما مامان تنهام گذاشت
مهلاخانم اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی غمگین به دخترکش خیره شد و آرام زمزمه کرد؛
ــ مادر هنوز که چیزی نشده؟چرا اینقدر به دلت بد راه میدی؟به جای توکل به خدا نشستی گریه میکنی ؟
ــ مامان نشنیدی سردار چی گفت؟از شهاب خبری نیست.یعنی شهاب برنگشته
مهیا با صدای بلند هق هق می کرد ،سارا با نگرانی سعی در ارام کردنش می کرد ،اما مهیا احساس می کرد دیگر پایان راه است و دیگر شهاب را در کنار خودش ندارد.
در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و شاکی گفت:
ــ قرار بود اذیتش نکنید،شما حالشو که بدتر کردید،لطفا بیرون باشید
و سریع آرامبخشی به سِرم زد و سارا ومهلا خانم را از اتاق بیرون برد .
مهیا دیگر هق هق اش آرامتر شده بود ،احساس می کرد که چشمانش کم کم بسته می شدند،هرچقدر می خواست مقاومت کند اما دیگر نتوانست و چشمانش بسته شد...
**
سردار به خانه شهاب آمده بود و اتفاق تلخی که همه را نگران کرده بود چه دوستان چه همکاران شهاب،را با خانواده شهاب درمیان گذاشت که مهیا و شهین خانم را،راهی بیمارستان کرده بود،شهاب بعد آن شب که عملیات با موفقیت انجام شده بود اثری از او نبود ،رزمنده هایی که همراه آن بودند ،گفته بودند که شهاب همراه گروه اول که شش نفر بودند وارد منطقه شده بودند و دیگر او را ندیده بودند،و وقتی سراغ آن پنج نفر را گرفتند ،خبر شهادت آن ها را خبر دادند.
هیچ خبری از شهاب نبود ،نه جسدی که بدانند شهید شده ،نه خبری که شاید اسیر شده باشد ،و تنها یک جمله به همه گفته می شود "شهاب مفقود شده"
و از آن صحبت های سردار سه روز گذشته بود اما خبری از شهاب نبود...
مهیا و شهین خانم از بیمارستان مرخص شده بودند،شهین خانم به برگشتن شهاب امیدوار بود و با هر بار صدای تلفن یا آیفون به امید اینکه شهاب باشد به سمت آن پرواز می کند.
اما مهیا ،عجیب امیدش را از دست داده بود،واین گونه می پنداشت که آن ها همه باهم وارد منطقه شدند پس اگر آن ها شهید شده بودند شهاب هم همراه آن ها بوده،شهاب آنقدرخوب و باایمان است، که ماندنی نیست ،وقتی یاد آن بی قراری و شوق رفتن برای دفاع حرم حضرت زینب در چشمان شهاب می افتاد دیگر شکی بر اینکه شهاب ماندنی نیست احساس نمی کرد.
کار هر روزش شده بود که به معراج شهدا برود و کنار شهدا، از نبود شهاب و از بدقولی آن ، گله کند و انقدر گریه می کرد که دیگر نایی برا راه رفتن هم نداشت!!
در یکی از روز هایی که به معراج آمده بود ،آرش دوست شهاب را دیده بود که بعد از صحبت کوتاهی، گفته بود که امروز به سوریه می رود و چون شهاب نیست او قرار بود عملیات را فرماندهی کند و آن لحظه مهیا یاد دختر ریز نقشی که در یادواره دیده بود که خودش را نامزد آرش معرفی کرده بود،افتاد،باخود زمزمه کرد؛
ــ یعنی الان او در چه حالی بود؟یعنی ممکن بود که آرش هم برنگردد و حال دخترک مثل من شود
نویسنده: فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
#سلام_مولا_جانم ❤️
🌾 بہ هر طرف نظر ڪنم
اثر ز روے ماه توست
💫 گر این جهان بپا شده
بہ خاطر صفاے توست...
🌾 ببین ڪہ پر شده جهان
ز ظلم و جور اے عزیز
💫 بگو ڪدام لحظہ ها
ظهور روے ماه توست
🖤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🖤
#مهدویت
#امام_زمان
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنامهروبراه شبکه قرآن با سخنرانی #حاج آقامومنی
صحبت در مورد
#شهید_نوید_صفری
#رفیق_شهیدم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍁با همرزمانش نشسته بود و صحبت می کرد.
وقت #نماز شد. محمد به پا خواست و به طرف منبع آب رفت و #وضو گرفت.☝️
دوستانش گفتند:
-بیا، یک چایی بخوریم،
بعد همگی می رویم و نماز می خوانیم.👌
محمد لبخند زنان گفت:
-امام حسین ع ظهر #عاشورا اول نماز خواند، بعد چایی را با فرشتگان در بهشت خورد.😊
او به سنگر رفت و به نماز ایستاد.
#خمپاره ای فرود آمد و محمد را #آسمانی کرد.💔
راوی: #همرزم_پدرشهیدش
#شهید_محمد_گلچین🌹
#الگوی_زندگی
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله🏴
#دلتنگحرمبطلبارباب💔🏴
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
hejab_rahbari-azemat-zan.mp3
1.51M
#رهبری💚
{•~حجاب~•}🌿🦋
عظمت زن بودن را درآمیختن حجب و حیا و عفاف زنانه با عزت مسلمانانه است
عظمت این رو درک کنید
زن مسلمان ما اینجور است...
#مطیع_رهبر 💞
|° اسلام = دین عقلانیت °|
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_چهاردهم آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یا
📜#رمان_جانم_میرود
🔷#قسمت_صد_پانزدهم
از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داشت راه رفتن را برایش سخت کرده بود ،
همزمان که از کنار در خانه شهاب رد شد ،که در باز شد و محمد آقا از در بیرون آمد ،که با دیدن مهیا به سمتش رفت و بانگرانی گفت:
ــ مهیا؛دخترم حالت خوبه؟رنگت چرا پریده؟؟
ــ سلام،چیزی نیست خوبم
ــ داری با خودت چیکار میکنی دخترم؟امیدتو از دست نده ،به خدا توکل کن
مهیا به محمد آقا خیره شد وچهره ی اورا در نظر گرفت،مگر ممکنه در یک هفته ادم آنقدر زود پسر شود ؟؟
لبخند تلخی بر روی لب هایش نشاند گفت:
ــ من خوبم
ــ شهین حالش خوب نیست؟خیلی بی تابی میکنه؟سراغتو خیلی میگیره،میخواد ببینتت
ــ نه نمیتونم ،من حالم خوب نیست نمیتونم ببینشون حالشونو بدتر میکنم
ــ اما ...
ــ لطفا ،من نمیتونم
و دیگر اجازه ای به محمد آقا نداد سریع خداحافظی کرد و وارد خانه شد
چشمانش رابسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شتدا تکیه داده بود،نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کرد.
امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد،در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند.
از رفتن شهاب سه روزی گذشته بود ،در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که از رفتن ارش چه بر سر دخترک امده.
باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم ،نگاهش را از گوشی گرفت و به تابوت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید ،مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم نگاهی انداخت،و در دلش غوغایی افتاد ،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟
سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید.
شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد .
تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ،اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست.
دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به انجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود.
از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد
نویسنده: فاطمه امیری
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
#سلام_غریب_مـدینـه✋
دوشنبههاست هوایم عجیب بیش از حد
شده است ذکرمن امن یجیب بیش ازحد
دوشنبه هاحسنے ها دوباره دلتنگند💔
برای غربت شاه غریب بیش از حد🌱
#دوشنبه_های_امام_حسنی(ع)🕊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
VID_20200907_100722_761_a01.mp3
4.07M
📹 ما هنوز به این فضای بهشتی نیاز داریم!
🔻چرا راهپیمایی اربعین حتی با وجود کرونا برای ما ضروری است؟
#استادپناهیان
#محرم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
{🕊🥀}
#عاشقانہبہسبکشہـدا♥💍✨
وضــع غــــذاپخـتـنـم دیدنـے بود
بـراش فسنـــجـان درسـت کـردم چہ فسنجانے!
گردوهــا رادرسـتہ انداختہ بودم توے خورش
آنقـدر رب زده بودم کہ سیاه شده بـود.🖤
بــرنـج هـم شـورشور
نشـست سـرسفـره دل تودلم نبـود
غـــذایــش راتـاآخرخـورد
بعـــدشـروع کـردبہ شوخـے کـردن کہ
(چـون توقره قروت دوست دارے بہ جاے رب قره قروت ریختہ اے توغـذا)
چنـدتـااسـم هـم براے غـذایـم ساخـت:ترشـکی...فسنجون سیاه
آخـرش گفـت:خداروشـکر✨
دستت دردنکنہ💕
#شهیـدمهدےزینالدین°🌷°
#الگوبگیریم :) 💛✨
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
جدیدترین نوشته خود آورده است:
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم. دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم... میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است... از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد... همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند. هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..." ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقب ماندگی⁉️
چطور جمهوری اسلامی موشک رو با اون تکنولوژی پیشرفته میتونه بسازه
اما ماشین رو با این تکنولوژی بسیار پایین تر نمیتونه بسازه
چرا...؟؟!!!
تا انتها نگاه کنید...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_پانزدهم از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داش
📜 #رمان_جانم_میرود
🔷#قسمت_صد_شانزدهم
تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند.
شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانس تحمل کند و روی زانوهایش افتاد ،شهین خانم سریه روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت:
ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده
شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته.
مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد:
ــ بگید چی شده؟دارم میمرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده
مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد فلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید .
با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت :
ــ دارم میمرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده
شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت :
ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش
و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟
اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟
مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت:
ــ هیچ چیز طبیعی نیست
مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بی رنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت
نویسنده: فاطمه امیری
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Podcast OstadRaefipour-Ashura Va Zohour.mp3
2.93M
🎙#پادکست
"اصلا گره خورده است عاشورا و ظهور"
هر بار که ظهور شکل نمیگیره یعنی اگر امام زمان عج بیاد کربلا است ماجرا...⛔️
باید تربیت بشیم...🙃
#استاد_رائفی_پور👤
#صبحتون_مهدوی⛅️
#محرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#تلنگرانہ ❣️
خدارحمتڪند،شاعرانقلابی،
آغاسیمیگفت :
اگر نماز قضا بشه میشه جبران ڪرد
اگر روزه قضا بشه میشه جبران ڪرد
اگر ...
ولۍاگر #ولایت قضا بشه ،
نمیشه جبران ڪرد!!!
*یڪباردرسقیفهقضاشد ،
حضرتزهرا(س)راشهیدڪردند ،
*یڪباردرصفینقضاشد ،
حضرتعلی(ع)راشهیدڪردند .
*یڪباردرڪوفهقضاشد ،
تابوتامامحسن(ع)تیربارانشد.
*یڪباردرڪربلاقضاشد،
برپیڪرامامحسین(ع)اسبتازاندند.
#مواظبباشیمولایتمانقضانشود!✨
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید نوید صفری در فراق دوست شهیدش
#شهید_نوید_صفرے🌱🌸
#شهید_سعید_علیزاده🕊
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|•°🥀🖤°•|
آن قدر خار پای مرا زخم کرده که
بابا به روی پنجهی پا راھ میروم ...!
زمانی که از امام سجاد علیه السلام پرسیدند سخت ترین مصیبت های شما کجا بود فرمودند: الشام،الشام،الشام😭
روز حرکت اسرا از کربلا به شام...💔
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌
#زیارت_نیابتی😍🕊
شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر تهران به ویژه شهید محمد جهان آرا عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣
🆔 @Kararr
تعدادی از شهدای شهر تهران: 🥀
1⃣ شهید احمد پلارک
2⃣شهید چمران
3⃣شهید نوید صفری
4⃣شهید رسول خلیلی
5⃣شهید صیادشیرازی
6⃣شهید آوینی
7⃣شهیدان رجایی و باهنر
8⃣شهید تندگویان
9⃣شهید بهشتی
0⃣1⃣شهید کشوری
1⃣1⃣شهید جهان آرا
*نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است.
سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜 #رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_شانزدهم تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خا
📜#رمان_جانم_میرود
🔷#قسمت_صد_هفدهم
سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود
سرش را بالا اورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند ؛
ــ شهاب
شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست.
مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛
ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا
مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد .
ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،گه بیای اینجا به من زل بزنی؟؟
مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست که شهاب او را در آغوش کشید،باورش برای مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود ،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد:
ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی
مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قلب اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و درآغوش همسرش از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود.
مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فرا گرفته،شهاب بوسه ای بر سر مهیا نشاند و ارام گفت:
ــ خوبی مهیا؟
ــالان که هستی خوبم،خیلی خوبم
شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت:
ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟
شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت :
ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم
مهیت نفس عمیقی کشید و سری تکون داد خاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد :
ــ شب رفتیم عملیان اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیوی پیش اومد و بین ورود کا و گرو بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله واعلم ...، من اولین نفر بودم که نیر خوردم ،اونم تو کتفم
نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد!
ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و س م گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده
مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛
ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به ر دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند
ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!!
ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میبرن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن
ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو .
حتی به زبون اوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
نویسنده : فاطمه امیری
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
•🍃🕊🍃•
گشتم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهڪار نیاید
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا✋
#صبحتون_امام_رضایی💚
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چرا رهبری نمی تواند کاری کند؟!🔴
♦️از زبان خودِ حضرت آقا🌻
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
برادارن و خواهران من ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد. از ما گفتن ما که رفتیم...
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بیبی زینب آن زمانی که شما در شام غریب بودید گذشت دیگر به احدی اجازه نمیدهیم به شما و به سلاله حسین(ع) بیاحترامی کند. دیگر دوران مظلومیت شیعه تمام شد.
📜فرازی از وصیت نامه ی شهید صدر زاده
#تولدت_مبارک_سیدابراهیم💔
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_صد_هفدهم سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به ا
📜#رمان_جانم_میرود
🔷#قسمت_صد_هجدهم
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدند !!
ششها از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
و در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کمِ یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت...
#پایان🌹
#نویسنده_فاطمه_امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆