♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
❤️Γ∞
✾اُفَّوِضُاَمْریاِلیاللّه
هرچہخداخواست
همان میشود🌱
روزسۍوچـھـارم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموشنشود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
گنـ ـ ـاهمــن⇣
بہانتظــارتـ∞ـۆ↷
نشستنِـ ـ ـ💔
📽|حامدزمانۍ
#استوری| #امام_زمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- گنـ ـ ـاهمــن⇣ بہانتظــارتـ∞ـۆ↷ نشستنِـ ـ ـ💔 📽|حامدزمانۍ #استوری| #امام_زم
•💔 ⃟❥•
بہلباسِڪعبھبگو⇣
↫تابھ ڪِیسیہباشـد؟!
عزیزِفاطمھ🌱
اینجمعھ همنمۍآیۍ؟↻
#مهدویت
5317995_791.mp3
4.78M
•♢• ⃟𝄞
مناجاٺباامامزمانعج:
⇠بہصحرابنگــرم...
🎙•|حاجمیثممطیعۍ
#مناجات|#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
چهشد کهبـه شهـادترسیدی؟😭💔
.•.
از خواستههای دلـمگذشتم(:
#استوریشهدایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- چهشد کهبـه شهـادترسیدی؟😭💔 .•. از خواستههای دلـمگذشتم(: #استوریشهدایی
--⃝🦋
جـادهزندگیام
بدجوربـهپیچ و خمافتاده💔
دلـممحتاجنیمنگاهیازشمـاست👀
ايشهیــد
اجابتکندلِخســتهامرا
#شهیدانه
°.•🤲🏻•.
نمازترواولوقتـ بخونے
ۅبـدونےامـام زمـانـتم
همـۅنمـۅقـعدارهـ نـمـاز میخونهـ💛
حـسِ قَشَنگیہ...
#نماز_اول_وقت
❛🌱❜
•.توزیعبستھ ارزاقبیـنافـراد
بۍبضـاعـترا نـذرآمـدنتمیکنیم
یاصاحبالزمان»عج«
"ان شاءالله".•
اللهمعجللولیڪالفرج⛅️
#روستایدرسونآبادکهریزک
#جهاد_ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❛🌱❜
انشاءاللهمـوردتاییـدخـدا و توجـه
امام زمان»عج« قراربگـیرد🤲🏻
بـاتشـڪر از بـانیانخـیر🌷
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•◇ ⃟🔸
اعضا محترم سلام🌹
🔸پـاسـخسوالهـاۍشـرعے
تـوسـط"حــاجاقـاحــامدچهارمحالے"
ممنون از همراهے شما🙏
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_یک کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خونه خودمون،
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_دو
سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟
چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت .
غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود،
عروسش را دلداری می داد....
**
ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f