خــیــلی خوبه که...
با هر مقدار بار سنگین گناه،
اگر پشیمان شویم و توبه کنیم
باز هم مهربانانه ما را می بخشد...❤️
آری! خــ❤️ــدای خوبی داریم.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
پیامبر مهربانیها (ص)❤️
😍🌸هركه خوش دارد عمرش دراز و روزى اش بسيار شود، به #پدر و #مادر خود نيكى كند.
📚نهج الفصاحه، ح 22671
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
آمده بودم که تـ❤️ـو را بشناسم
خودم را یافتم 🍃
🌱من در تو،
او را لحظه به لحظه دیدهام
شاید خودت هم ندانی اما،
من با تو، #خدا را پیدا کرده ام...💖
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹رهبرانقلاب: جاذبهی شخصیت شهید ابراهیمهادی انسان را مثل مغناطیس به خودش جذب میکند
⚠️تا کتاب شهید ابراهیمهادی را خواندم، تا مدتی دلم نمیآمد از روی میز بگذارم در کتابها
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📞 از هادی به همه خواهران...
🌸حجابتـان را🌸
مثل حجـاب حضرت زهرا(س)
رعایت کنید نه مثل حجاب های امروز..
چون این حجـاب هـا؛
بوی حضرت زهـرا (س) نمیدهد.🍂
#شهید_هـادی_ذوالفقاری
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣3⃣ ✅ فصل نهم 💥 دو روز از رفتن صمد میگذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احس
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣3⃣
✅ فصل نهم
قابلمهی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چهکار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّهگی دارد. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانههایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو و بچهات بروم که این قدر خوشقدمید.»
بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
اینها را با خنده میگفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خوابزده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمیخورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور میکند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنهاش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان میخورم. »
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خستهای. » نیمخیز شد و همانطور که داشت شام میخورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید. »
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش کاری دست و پا میکنم. نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است.افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینجور حرفها.تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاجآقایم جدا کردی.زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی.من چه گناهی کردهام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمیدانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم میآید،فردا شب میآید»
خدیجه با صدای گریهی من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست میگویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعهی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنهاش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر میخورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچهگانهای گفت:«شرمندهی تو و مامانی هستم.قول میدهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد میآید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟!بیانصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِخیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچهها،میدان وسط ده و روی پشتبامها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند.زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند.میگفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. میدانستم از همهی ما به امام نزدیکتر است.دلم میخواست پرواز میکردم و میرفتم پیش او و با هم میرفتیم و امام رامیدیدیم.
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣3⃣ ✅ فصل نهم قابلمهی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم،
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣3⃣
✅ فصل نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
ـ🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱ما را تو صفا ده به صفای صلوات🌸
🌸گلـزار بهـشـت است بـهای صلوات🌱
🌱خواهی که شود مـشکلاتت آسان🌸
🌸بفرست برمحمدوآلمحمد صلوات🌱
ـ🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
مبعث پیامبر (ص) مبارک باد🌸🌱
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌱چه مبارک سحری بود و...
سحر ۲۷ رجب و مبعث پیامبر بود. پانزده سال قبل. همان زمانی که در رویای صادقه، شیخ حسین زاهد تصویر ابراهیم را در دست گرفت و گفت: ایشان الگوی اخلاق عملی است.
از آن روز بود که خداوند متعال، ابراهیم را بار دیگر به اهل دنیا هدیه داد تا برای رسیدن به پروردگار، الگویی کامل داشته باشند.
خدایا از تو ممنونم که ابراهیم را هادی ما قرار دادی و خاطرات او را به ما هدیه دادی...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🍃امام صادق (علیه السلام)
🌱كسـى كه دوست دارد بداند نماز او پذيرفته شده است يا نه، بايد ببيند آيا نمازش او را از زشتيها و ناپاكى ها دور كرده است؟ پس به اندازه اى كه دور كرده باشد همانقدر از نمازش پذيرفته شده است...
📚بحارالأنوار، ج ۸۲، ص۱۹۸
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠صدای بچه ها حواسم را به کل پرت می کرد و نمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم :((اینجا جای درس خوندن نیست !)) دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم!
این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی میکرد.
☘ شروع میکرد به صحبت :((آروم باش خانم. آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ماهم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟))
با حرف هایش آرامم میکرد.♥️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8