🔸🍃خدایا به تو پناه میبرم از اینکه در آراستن صورتم چنان مشغول شوم که از اصلاح سیرتم باز بمانـم..
🙏❤️ خدایا..! سیرت را تو میبینی و صورت را دیگران، شـرم دارم از اینکه محبوب دیگـران باشم و منفور تو..
🌺پس خــدایا…
تو خوش صورت و خـوش سیـرتم کـن که اول محبوب تو باشم بعد دیگـران...
🌼آمین یا رب العالمین🌼
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
با بستن سر بند تو آرام شدند...
در جاده عشق،خوش سرانجام شدند
از داغ غمت، خوشا شهیدانی که
با پهلوی تیر خورده گمنام شدند
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
به نام خدا
🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
اگر خداوند به وسیله ی تو یک نفر را هدایت کند، برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است.
📘 الحیاه، ج۱/ ص۶۹۲
🔸نصیحت های او را هنوز به یاد دارم. ما در زورخانه کسانی را داشتیم که بر خلاف ابراهیم، بسیار آدم های ناشایست بودند. ابراهیم ویژگی های این افراد را برای من توضیح می داد و با توجه به شرایط بد جامعه در آن زمان می گفت: مهدی، با کسی رفیق باش که زور تو از او بیشتر باشد. تا نتواند تو را اذیت کند.
🔹️من کسی را در منزل نداشتم که برای ما وقت بگذارد و خوب و بد را یادآوری کند. ابراهیم خیلی برای ما وقت می گذاشت و نصیحت می کرد. بشتر نصیحت های او هم غیرمستقیم بود. بعد هم ما را به سمت مسجد کشاند. اوایل زیاد اهل مسجد و... نبودم. تا ابراهیم می رفت وضو، من هم از مسجد در می رفتم! اما رفته رفته جاذبه ی شخصیت ابراهیم ما را مسجدی کرد.
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۲
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
📝وصیت کرده بود: اگر شد جایی که سرم می خورد به سنگ لحد، یک اسم "حضرت زهرا(س)" بگذارند که اگر سرم به آن سنگ خورد، آخ نگویم و بگویم یا "زهرا(س)"
#شهید_هادی_ذوالفقاری🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💯احتیاط کن!
توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا میبیند، یک آقایی دارد مرا میبیند، دست از پا خطا نکنم، مهدیفاطمه(س) خجالت بکشد...
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ... هی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
🔸 قسمت۲
💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که
- چی شده؟
_ یعنی من کار اشتباهی کردم؟
_مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
- مهران برو توی اتاقت 😒
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
- مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮
- گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند هیچ وقت، کسی نمی دید
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🍃خدایا دستانم خالی است🌺
اما دلم قرص است، چون تو هستی توکل میکنم و اطمینان به قدرتت،
که تنهایم نمیگذاری...😇
فردا بیشتر از همیشه مراقبم باش❤️
#شبتون_بهشت🌸
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین❤️
خواب دیدم که شدم زائر بین الحرمین
صبحگفتمبهخودمهرچهصلاحاستحسین
آرزوی حرمت کرد مرا دیوانه...
انتمولا و انا…! هرچهصلاحاستحسین
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام:
🌺 هرگاه يكى از شما وارد منزل خود شود به خانوادهاش #سلام نمايد اگر خانواده نداشته باشد چنين بگويد: «سلام بر ما از جانب پروردگارمان»
🏠و هنگام ورود به منزل خود سوره «#توحيد» را بخواند كه #فقر را از بين ببرد.
📚 تحف العقول صفحه 11
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
کاری کن ای شهید❤
بعضی وقت ها نمیدانم
در گرد و غبار گناه این دنیا چه کنم😔
مرا جدا کن از زمین
"دســتم را بــگیر "
میخواهم در دنیای تو
"آرام" بگیرم
"دســـتم را بگیر"
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi