eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.4هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
724 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ابراهیم هادی
‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه د
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱 نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۳ مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم.... ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
enc_16770988891862574867867.mp3
10M
🎧 میدونی چی مادرم میخواهد 🎤بانوای: کربلایی حسین طاهری 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸 خوشا آنکس که مهدی(عج) یار او شد رفیق مشفق و غم‌خوار او شد... اگر صد ها گره افتد به کارش بدست او فرج در کار او شد 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸🍂 🍂 رفقا حواستون باشه! دارند برای ظهور امام عصر (عج) یارگیری میکنند. 《 کانال @Ebrahimhadi
🌹یکی از مواقعی که میشه فهمید رفيقت، رفیق راه خداست یا نه، اينه که ببینی وقت نماز، بی تاب نماز میشه یا عین خیالش نیست. 🍃رفیق شهدایی با نماز حال میکنه... 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی
‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🌱 نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۳ مات و مبهوت ... پشت در خشکم ز
‍ 📕 (داستان واقعی) 🌱نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی 🔸 قسمت۴ 💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد - فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم - دیگه تاخیر نکنی ها - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین - شرمنده ... اومدم تو  پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم - سلام باباخسته نباشی جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد - کجا بودی مهران؟ _چرا با پدرت برنگشتی؟ _ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم  دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست  و از این به بعد باید خودم برم و برگردم - خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش سینه سپر کردم و گفتم: - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم  اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂 تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد - اگر اجازه بدید؟؟!!😲  باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد  مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم - حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩 - پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده 😠 و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد - اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... ♻️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌱گوشیتو خوشگل کن 🎨 ایتا: شهید ابراهیم هادی ۱۰ 📲بفرست واسه دوستات 🌟تم های بیشتر در👇 @Ebrahimhadi
🏞پیش نمایش تم شهید ابراهیم هادی ۱۰
همه جور آمدنی رفتن دارد، الا شهادت! شهادت تنها آمدن بدون بازگشت است. 🌹شهید🌹 که شدی می مانی... یعنی خدا نگهت می دارد تا ابد... 《 کانال @Ebrahimhadi
❤️🍃 مهربانا...! هزاران شکر که در کنارمان هستی و قرار و آرام دلهای بیقرارمان هستی... جز تو چه جوییم و جز تو که را خوانیم که همه تویی و جز تو همه هیچ... 🌺خداوندا…! لحظاتمان را قرین رحمت و مهربانی ات بفرما و ما را در ادامه راهمان تنها مگذار که یک لحظه بی تو ویرانی دنیاییست.. 🌼✨آمین یا خدای خوب عالمین✨🌼 《 کانال @Ebrahimhadi
🔰یڪ ماهه امام زمانت را خوشحال ڪردی... 💠 دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلے مقید نبود، یعنے اهل خیلے ڪارها هم بود، تو یخچال خونہ ش مشروب هم میتونستے پیدا ڪنی… از طرف دانشگاہ اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت اللہ بهجت(ره) هم دیدار داشتہ باشن... از این بہ بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف ڪنه… 🔸وقتے رسیدیم پیش آقاے بهجت، بچہ ها تڪ تڪ ورود میڪردن و سلام میگفتن، آقاے بهجت هم بہ همہ سلامے میگفت و تعارف میڪرد ڪہ وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم… منتظر بودم آقاے بهجت بہ من نگاهے بڪنن… اما اصلا صورتشون رو بہ سمت من برنمیگردوندن… درحالیڪہ بقیہ رو خیلے تحویل میگرفتن… 🍃 یہ لحظہ تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونہ خبر داشتہ باشه… تو با چہ رویے انتظار دارے تحویلت بگیره…!!! تو ڪہ خودت میدونے چقدر گند زدی…!!! خلاصہ خیلے اون لحظہ تو فڪر فرو رفتم… تصمیم جدے گرفتم ڪہ دور خیلے چیزا خط بڪشم، وقتے برگشتیم همہ شیشہ هاے مشروب رو شڪستم، ڪارامو سروسامون دادم، تغییر ڪردم، مدتے گذشت، یڪماہ بود ڪہ روے تصمیمے ڪہ گرفتہ بودم محڪم وایسادم ✨ از بچہ ها شنیدم ڪہ یہ عدہ از بچہ هاے دانشگاہ دوبارہ میخوان برن قم، چون تازہ رفتہ بودم با هزار منت و التماس قبول ڪردن ڪہ اسم من رو هم بنویسن، اما بہ هرحال قبول ڪردن… اینبار ڪہ رسیدیم خدمت آقاے بهجت، من دم در سرم رو پایین انداختہ بودم، اون دفعہ ایشون صورتش رو بہ سمتم نگرفتہ بود، تو حال خودم بودم ڪہ دیدم بچہ ها صدام میڪنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست 💠 نگاہ ڪردم دیدم آقاے بهجت بہ من اشارہ میڪنن ڪہ بیا جلوتر… آهستہ در گوشم گفتن: ✨ یڪ ماهہ ڪہ امام زمانت رو خوشحال ڪردی… ✅ ترڪ هر گناہ مساوے است با نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدے علیہ السلام… ✅ ترڪ هرگناہ مساوے است با برداشتن یڪ قدم در مسیر ظهور… 《 کانال @Ebrahimhadi