eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
704 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... 🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه امـام‌ زمانـم!🍃 نامـت‌‌ که می‌آید آرام‌‌ میـشوم گویی‌ جـز‌ تـو‌ هیـچ‌ نیسـت‌ مـرا؛ سوگـند‌ به‌ نامـت‌‌ که‌ تو‌ آرام‌ منی...♥️ 🌹🍃🌹🍃 《 کانال @Ebrahimhadi
«يتولاکَ اللهُ بينما تظُنُّ أنکَ بمفردِکَ» هنگامی ‌که فکر میکنی تنها و بی‌کسی، خدا از تو مراقبت می‌کند..♥️ 《 کانال @Ebrahimhadi
💠شکستن دل و بداخلاقی عامل کاهش رزق!💠 🔹همچنان که اخلاق خوب، موجب جلب رحمت و محبت خداوند، محبوبیت بین مردم؛ افزایش رزق و روزی و برکت در زندگی خواهد شد، اخلاق بد و شکستن دل نیز برعکس موجب ناخشنودی خداوند، ناخرسندی، کاهش رزق و روزی و بی برکتی در زندگی می‌شود. 🔸به گواهی امیرالمومنین علی علیه السلام: روزی انسانی که دل انسان دیگر را بواسطه زبانش می‌شکند تنگ می‌شود. 🔹و بنابر روایت دیگری: بداخلاقی نسبت به دیگران موجب بی برکتی، واگذار شدن او به خودش (و محرومیت از الطاف خاص خداوند) و آسیب دیدن زندگی او خواهد شد. 《 کانال @Ebrahimhadi
🍀آقا مهدی رسولی حرف قشنگی زد: بچـه بـودیـم یـه زمانی مادرمون ‌دستمونو میگرفت‌ میبـرد مزار شهدا، سنشون رو نگاه مـیکردیم؛ میگفتیم این شـهید انقدر از من بـزرگتره... حالا میریم میبینیم شهیدا چقدر از ما کوچیــك‌ترن... بـیاین قـبول کنیــم جاموندیم از قافله شهدا...!'💔 《 کانال @Ebrahimhadi
💠گنده لات (1) یادم هست در زورخانه حاج حسن، پیرمردی می آمد و آن بالا در گوشه ای می نشست و ورزش جوان ها را نگاه می کرد. در آن جمع، ابراهیم هرگاه از در وارد می‌شد این پیرمرد را حسابی تحویل می‌گرفت و او را در آغوش می فشرد. گویی دوست صمیمی اش را دیده. من دقت کردم که ابراهیم، در حین روبوسی، مبلغی را داخل جیب آن پیرمرد می گذاشت. مدتی از آن ماجرا گذشت. یک روز به او گفتم: ابرهیم، این پیرمرد را از کجا میشناسی؟ جواب درست و حسابی نداد. یقین داشتم که او به خوبی این پیرمرد را می شناسد. دوباره سوالم را پرسیدم. مکثی کرد وگفت: او پهلوان عباس... است، یکی از پهلوان های قدیم تهران. او در جوانی گنده لات بود و کارهای خلاف بسیاری انجام داد، اما حالا سرش به سنگ خورده و دیگر توان قبل را هم ندارد. من هر بار به زورخانه می رفتم، شاهد برخوردهای دوستانه ابراهیم با این پهلوان بودم. از طرفی شاهد بودم که برخی دوستان ما به ابراهیم انتقاد می کردند که او در گذشته چنین و چنان بوده،چرا به او کمک می کنی؟ ابراهیم با مهربانی می گفت: در گذشته این طور بوده، الان پشیمان است. خدا پشیمان ها را قبول می کند، چرا ما قبول نکنیم؟ مدتی گذشت،تا اینکه یک شب متوجه شدم ابراهیم ساعتها با پهلوان عباس خلوت کرده و مشغول صحبت است. آخر شب وقتی پیش من آمد گفت: این پهلوان عباس دستش خالی است. میخواهد دختر شوهر بدهند، اما نمی‌تواند جهیزیه تهیه کند. میتوانی بی سر و صدا کاری انجام دهی؟ 🌱ادامه دارد.. 📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم دوره دوجلدی تصویر بالا کتاب سلام بر ابراهیم در کشور آذربایجان است 《 کانال @Ebrahimhadi
12.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تو پاک کن خدا می‌نویسه! 👤استاد قرائتی 《 کانال @Ebrahimhadi
🔴شبهه: اسلام فقط امام زمان (عج)... بقیه آخوندها و مراجع تقلید دکانیه که واسه خودشون درست کردن!! ✅جواب را در وصیتنامه شهید شهبازی بخوانیم: [مگر میشود] دوستدار حسين بوده باشيم، تشيع علوي را برگزيده باشيم و روحانيت را كنار گذاشته باشيم و بگذاريم. ابداً؛ روحانيت با آن مشخصه‌هاي بارزي كه هر زمان داشته از كلینی ها گرفته تا خمينی ها هر زمان حافظ اسلام بوده‌اند و إن‌شاءالله تا انقلاب مهدي (عج) خواهند بود... اي همه كساني كه سفارشم به گوش و ديده تان خواهد رسيد، مبادا روحانيت را تنها بگذاريد. ✍فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید حاج محمود شهبازی 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5969903974780765989.mp3
1.77M
موضوع: لباس شهادت سخنران: استاد پناهیان 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نوزدهم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود. حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش، - سلام دختر گلم، خسته نباشی. با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم، - دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم. رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد، - مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود، - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید، - تا نگی چی شده ولت نمی کنم. بغض گلوم رو گرفت، - زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود، - چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت، - ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز، - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من. دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم. - خیلی جای بدیه _کجا؟ _سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده. - نه. شایدم. نمی دونم. دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم، - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست. چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره، - زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که... پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد، - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه. تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، - بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم، - یادته 9 سالت بود تب کردی؟ سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم، - پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم. التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود. - خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه. پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود، - برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری. و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود. پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود. بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن. نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه. سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد. - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید. زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت. - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده. نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
اگر نگاه به نامحرم رو کنترل کنی ، نگاه خدا روزیت میشه 💝 🕊- شهید احمد مشلب 🌙 ‌ 《 کانال @Ebrahimhadi
خدا خودش دستمان را در دست شهدا گذاشت و این رفاقت آغاز شد... و چه رفاقتی بھتَر از ࢪفاقت با شٌھدا.! ؛ 🌷 《 کانال @Ebrahimhadi