4_5861996915788351045.mp3
3.1M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۳۴
موضوع: جوانان را ازدواج دهید
سخنران: حجه الاسلام رفیعی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۳۴
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت دهم: دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بل
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت یازدهم:
هر روز با هم می رفتیم بیرون.
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان فرش دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای نماز جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. 🌹
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم آورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد...
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای
بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای
من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
👇🌎 تا میای از یه خوشیِ دنیایی شاد شی، فرداش یه چیز دنیا ضد حال میزنه 🙄
🔴 تا میای از غم و غصه دنیا دق کنی، فرداش یه چیز خوب پیش میاد!!! 🙄
💞 #امیرالمؤمنین علی (ع) فرمودن:
👈 #دنیا دو روزه...
یه روزش به سودِت، یه روزش به ضررت.
وقتی به سودِت بود شاد و جَوگیر نشو، 😐
وقتی که به ضررت بود، غمت نباشه." 😊
💞 #امام_علی (ع) می فرمایند:
👈 "تمام زهد و #پارسایی، در دو جمله از قرآن [گرد آمده] است:
خداوند سبحان فرموده است: «...بر آنچه از دست شما رفته، افسوس نخوريد و براى آنچه به شما داده است، شادمان نشويد».
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#تلنگرانه 📷
♻️دوربین خدا روشنه!
🔻دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد،
دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به
ما میرسه؛ خودمون رو جمع و جور میکنیم
چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛
نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم!
💯اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین
خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده،
شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم!
💠 شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود!
💠شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!
👈مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه
روشنه و روی تک تک ما زوم شده؛ چون
خودش فرمود:
✨«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14)
👈آیا نمی دانند خدا می بیند..
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠شاید برای همین بود که ابراهیم هادی با بقیه اعضای خانواده اش تفاوت داشت:💠
🟡ابراهیم مادری داشت که بسیار مهربان بود و فرزندش را خیلی دوست داشت.
برادرش میگفت: قبل از تولد ابراهیم به مدت یکسال در منزل یکی از زنان مومن محل مستاجر بودیم.
🟢مادر ما تحت تاثیر این زن باتقوا بسیار در اعمال خود دقت میکرد.
بیشتر مواقع با وضو و مشغول قرآن بود. یکسال بعد از این مراقبتها ابراهیم به دنیا آمد.
شاید برای همین بود که او با بقیه اعضای خانواده تفاوت داشت.
📚سلام بر ابراهیم 2
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی:
«اين زبان مادامی كه باز است قبل از احتضار از آن كار بكشيد...»
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠برکت مهمان💠
✨زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم) میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
💫حضرت محمد(ص) به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
⭐️فردای آنرور حضرت محمد (ص) مهمان آن زن و مرد میشود. هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
💥زن فریاد میزند یا محمد(ص)! عبای خود را بیرون بیاورید...
🌺حضرت محمد(ص) می فرمایند:
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
🌿پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...
📚بحارالانوار
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5877719270640584199.mp3
2.96M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۳۵
موضوع: گناه غیبت
سخنران: حجه الاسلام هاشمینژاد
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۳۵
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت یازدهم: هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پ
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت دوازدهم:
آقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍
یک بار یادش رفت.
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.😌
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه می گفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات.
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.
آنها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت.
از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از #رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،
طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد.
ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد.
چند نفری را می رساند و بر می گردد.
به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، خمپاره کنارشان منفجر می شود.
ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را.
موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید.
سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود.
کسی را می بیند که نزدیکش می شود.
می گوید بلند شو.
و دستش را می گیرد و بلندش می کند.
ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود
می گفت:
_ من از بازمانده های هویزه هستم.
این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. 😢
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi