eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
695 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت دهم: دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بل
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت یازدهم: هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید. _ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟ این را می گفت و می خندید. _ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان فرش دستباف بگیریم. + ولی دست باف ماندگارتر است. _ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمعه می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم. ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت: _ بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد: _ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم. بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. 🌹 چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد. _ میروم شاهد بیاورم. رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم آورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. _ این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت + آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! _ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد... ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای 《 کانال @Ebrahimhadi
👇🌎 تا میای از یه خوشیِ دنیایی شاد شی، فرداش یه چیز دنیا ضد حال میزنه 🙄 ‌ 🔴 تا میای از غم و غصه دنیا دق کنی، فرداش یه چیز خوب پیش میاد!!! 🙄 ‌ 💞 علی (ع) فرمودن: ‌ 👈 دو روزه... یه روزش به سودِت، یه روزش به ضررت. وقتی به سودِت بود شاد و جَوگیر نشو، 😐 وقتی که به ضررت بود، غمت نباشه." 😊 ‌ 💞 (ع) می فرمایند: ‌ 👈 "تمام زهد و ، در دو جمله از قرآن [گرد آمده] است: خداوند سبحان فرموده است: «...بر آنچه از دست شما رفته، افسوس نخوريد و براى آنچه به شما داده است، شادمان نشويد». ‌ 《 کانال @Ebrahimhadi
📷 ♻️دوربین خدا روشنه! 🔻دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد، دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ خودمون رو جمع و جور میکنیم چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛ نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم! 💯اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم! 💠 شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! 💠شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد! 👈مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود: ✨«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14) 👈آیا نمی دانند خدا می بیند.. ‌ 《 کانال @Ebrahimhadi
💠شاید برای همین بود که ابراهیم هادی با بقیه اعضای خانواده اش تفاوت داشت:💠 🟡ابراهیم مادری داشت که بسیار مهربان بود و فرزندش را خیلی دوست داشت. برادرش می‌گفت: قبل از تولد ابراهیم به مدت یکسال در منزل یکی از زنان مومن محل مستاجر بودیم. 🟢مادر ما تحت تاثیر این زن باتقوا بسیار در اعمال خود دقت می‌کرد. بیشتر مواقع با وضو و مشغول قرآن بود. یکسال بعد از این مراقبت‌ها ابراهیم به دنیا آمد. شاید برای همین بود که او با بقیه اعضای خانواده تفاوت داشت. 📚سلام بر ابراهیم 2 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی: «اين زبان مادامی كه باز است قبل از احتضار از آن كار بكشيد...» 《 کانال @Ebrahimhadi
💠برکت مهمان💠 ✨زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم) میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! 💫حضرت محمد(ص) به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... ⭐️فردای آنرور حضرت محمد (ص) مهمان آن زن و مرد میشود. هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است. 💥زن فریاد میزند یا محمد(ص)! عبای خود را بیرون بیاورید... 🌺حضرت محمد(ص) می فرمایند: اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم... 🌿پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد... 📚بحارالانوار 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5877719270640584199.mp3
2.96M
موضوع: گناه غیبت سخنران: حجه الاسلام هاشمی‌نژاد 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت یازدهم: هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پ
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت دوازدهم: آقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍 یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم. با دلخوری گفت: _ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: _ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: + چی دل شما را خوش می کند؟ گفت: _ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.😌 چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر. از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون آوردم، خشکم زد. عکس خودش بود، درحالی که می خندید. + چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. _ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹 دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه می گفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد. ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد. چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، خمپاره کنارشان منفجر می شود. ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود. می گوید بلند شو. و دستش را می گیرد و بلندش می کند. ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود می گفت: _ من از بازمانده های هویزه هستم. این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. 😢 ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
🌺 امـام باقـر علیـه‌السلام : 🌸 عَجَباً لِمَن یَحتَمی مِنَ الطَّعامِ مَخافَةَ الدّاءِ کَیفَ لا یَحتَمی مِنَ الذُّنوبِ مَخافَةَ النّارِ؟🍃 🌹 تعجب اسـت از كسى که به خاطـر تـرس از بيمـارى از خوردن غـذا پرهيـز می‌کنـد؛ چگونه از تـرس آتـش دوزخ از گناهان پرهيـز نمی‌کنـد؟! 📗میزان الحكمه، جلد۴، صفحه۲۶۴ 《 کانال @Ebrahimhadi
دوست داشتنت❤️ نهال زیبایی است در دلم كه هر روز چند شاخه‌اش با هوای عشق تو شكوفه میدهد..!🌱 سلام بر پهلوان بی مزار 🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
💠اخلاق عملی را باید از ابراهیم هادی آموخت:💠 🟡در ارتفاعات کوره موش چهار اسیر گرفتیم و قرار بود بعد از چند روز تحویل پادگان ابوذر بدیم. یک اتاق آهنی در میان حیاط وجود داشت همه پیشنهاد دادن که اسرارا در آنجا نگهداری کنیم. 🟣اما ابراهیم آنها را آورد داخل اتاق هر غذایی که میخوردیم بیشترش را به اسرا میداد و میگفت این ها مهمان ما هستند‌. بعد از چند روز برای آنها لباس تهیه کرد و آنها را راهی حمام کرد. 🔴بعد از اینکه قرار بود اسرا را تحویل دهیم همه ی آنها به ابراهیم نگاه میکردند و گریه میکردند و التماس میکردند کنار ابراهیم بمانند. 🔺و این است نشانه ی اخلاق و رفتار خوش. شادی روحش صلوات🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5884227597792969949.mp3
3.43M
موضوع: حس حضور سخنران: حجه الاسلام محرابیان 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت دوازدهم: آقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود، همیشه
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سیزدهم: دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند. برای آنکه آرام شود سیگار می کشید. روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار. دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند. عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد. وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید. عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمی خورد. ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من، تکیه گاهم.، از دستش داده ام.😢 بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق می کنند و می گویند: "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است اوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی که ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید." ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
☘❤️ دل ، پا دَریِ ڪُهنهٔ در زیرِ پایِ توست... آشفته ای ڪه مُضطربِ کربلایِ توست با اِذنِ فاطمه(ص) به دلم رتبه داده اند.. شُکرِ خدا که هر شب‌جمعه گدایِ توست 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
enc_16990341131660715504371.mp3
3.96M
🎧 نماهنگ " درد زیاده..." 🎤بانوای: حسین ستوده 《 کانال @Ebrahimhadi
💚 «صبحم» شروع می شود آقا به نامتان «روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!❤️ السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی 《 کانال @Ebrahimhadi
مواظب باشیم هرچیزی رو در شبکه های اجتماعی ❌ 🔅امام جواد علیه السلام : آنکه گناه را تحسین و تایید کند، در آن گناه شریک است. 📔کشف الغمه / ج۲ 《 کانال @Ebrahimhadi
🔅 💠رحمت الهی... 📝⇇زنی نازا و عقیم نزد پیامبر وقت می رود و می گوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه پیامبر دعا می کند ؛وحی می رسد که او را نازا خلق کردیم 📝⇇زن می گوید خدا رحیم است و می رود زن سال بعد هم این درخواست را می کند و باز هم وحی می رسد که او را نازا آفریدیم زن این بار هم نگاهی به آسمان می اندازد و می رود 📝⇇سال بعد پیامبر وقت آن زن را با کودکی در آغوش می بیند با تعجب میگوید بارالها چگونه کودکی دارد! او که نازا خلق شده بود؟ وحی می رسد: هر بار گفتیم عقیم است او باور نکرد و مرا رحیم خواند رحمتم بر سرنوتش پیشی گرفت... 👈🏻چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم... 📚مجموعه شهر حکایت‌ها 《 کانال @Ebrahimhadi
مگر یک شب زده ی عاشق چه می خواهد؟! جز نور هدایت گر ماه🌙 جز لبخند زیبای یک هادی🌷 جز تو ای شهید ...🌹 🌾من اینجا گرفتار تاریکی نفس شده‌ام و در شب نفس، نفس میکشم و تو ای ماه ،تو ای مصباح الهدی برای من! بتاب بر جان این راه گم کرده ی در نفس و گناه گرفتار شده🍂🍁 بتاب تا باز یابد راه عشق را راه عروج را راه رسیدن به رهایی را ... بتاب ... که نور تو ای شهید 🌷 منور کننده ی سرزمین وجود است ... هادی دلها؛ شهید ابراهیم هادی🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
🟡 زنگ زد به منزل ما و برای ساعت شش قرار گذاشت که دنبال من بیاید و به جایی برویم. 🟢درست رأس ساعت شش زنگ خانه ما را زد! رفتم دم در و دیدم آقا ابراهیم است. با تعجب گفت: چرا حاضر نیستی؟ 🔵گفتم: من فکر کردم شما هم مثل بقیه رفقا وقتی قرار می‌گذاری با تأخیر حاضر می‌شوی! عصبانی شد. و گفت: یعنی چی؟ انسان باید هر طور شده به قول و قرارش عمل کنه. نشنیدی خداوند می‌فرماید:👇 ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ... ای کسانی که ایمان آورده اید؛ به پیمان‌ها ( و قرارها و قراردادهایی که می‌بندید) وفا کنید. (مائده/١) 📚‌‌‌خدای خوب ابراهیم 《 کانال @Ebrahimhadi