🔴 عنایت ویژه امام زمان (عج) به خانمی که به خاطر حفظ حجاب هفت سال از خانه بیرون نیامد
🔵 مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (علیه السلام) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.
در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (علیه السلام) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است. ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»
بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.»
#حجاب
#امام_زمان
📙سیزده چهارده
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
در جایی زندگی می کردیم که اکثرشان قاچاقچی بودند. آن ها از پوشاک تا لوازم منزل را وارد کشور می کردند.
بعد از پایان جنگ، متاسفانه پدر من هم وارد این کار شده بود و از این راه سود زیادی کسب می کرد.
روزی در خانه بودیم، شخصی پشت سر هم درب را می کوبید!
درب را باز کردم دوست پدرم را دیدم، چهره اش خیلی عجیب بود. انگار از جنگ برگشته، بدنش خاکی و گلی بود!
گفتم: چه شده؟!
گفت: پدرت کشته شد!
بعد از فوت پدرم وضعیت اقتصادی ما وخیم شد. به کمیته امداد مراجعه کردیم، گفتند بروید خدمت سردار سلیمانی.
با مادرم رفتیم پیش سردار. با خودم گفتم: اگر بگویم پدرم قاچاقچی بوده مرا تنبیه نمی کند؟!
ولی مادرم سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد. سردار برگه ای برداشت و از کمیته درخواست کرد به وضعیت ما رسیدگی شود.
عجیب بود، با نامه سردار مشکل ما حل شد. با این که پدر من به دست سربازان همین سردار کشته شده بود، اما من همیشه ایشان را دوست داشتم.
📚:مالک زمان
به یاد عزیزترین سردار ایرانی حاج قاسم سلیمانی.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
•دلت که گرفت💔
با رفیقی درد و دل کن
که آسمانی باشد🕊
•این زمینی ها در کارِ خود مانده اند...
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠در محضر علما💠
🌾 هر جا غصّه دار شدی استغفار کن. استغفار امان انسان است. به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای ، اذیّتت کرده اند ؟ گناهی کرده ای؟ بعضی وجود خودشان را گناه می دانند. شما می گویی چرا من درست کار نمی کنم، او خودش را گناه می داند.
🥀محزون که شدی استغفار کن. چه غم خود را داشته باشی و چه غم مؤمنین را، استغفار غم ها را از بین می برد. همان طور که وقتی خطا می کنی همه صدمه می خورند، مثلاً وقتی چند نفر کفران نعمت می کنند به همه ضرر می رسد؛ استغفار هم که می کنی به همه ماسوای خودت نفع می رسانی🌾
[ میرزا اسماعیل دولابی ]
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_6037224950035645619.mp3
3.62M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۴۸
موضوع: کم حرف زدن و حکمت
سخنران: حجه الاسلام حیدریان
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۴۸
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت بیست و چهارم: رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و پنجم:
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. 😡
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد،
پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها.
واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.😍
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"
بالاخره جوابمان کرد.
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود.
چیزی هم به کنکور کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم.
☺️
نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود.
روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.
زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه کاکائو بود حتی ایوب.
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت.
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.
انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد.
با ایوب هم دانشگاهی شدم.
او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: "خانم غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد: "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
-نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند.
می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا😍
من هم کنجکاو شدم.
اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم.
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. 😍
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠همسر شهید مدافع حرم :
به خاطر شهادت همسرم گریه نمےکنم، ولے به خاطر وضعیت حجاب جامعه ناراحتم و گریه مےکنم....😔
#شهید_مسلم_خیزاب 🌷
#یادش_با_صلوات 🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌴پلاڪش را برای ما جا گذاشت
تا روزی بدانیـم از جنس ما بود.
هویتش خاکے بود،
اما دلش را به آسمان زد...🕊
#گمنامے راز عجیبے است 🌷
باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله
پهن شد سفره احسان همه را بخشیدی
باز با لطف فراوان همه را بخشیدی...
بیسبب نیست #شبجمعه شب رحمت شد
مادری گفت #حسینجان همه را بخشیدی
#یاحســــــــــــــــــــین❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
enc_17016014893497244364025.mp3
5.37M
🎧 نماهنگ " شبهای جمعه "
🎤بانوای: حسین ستوده
#امام_حسینی_بمونیم
#امام_حسینی_بمیریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_6048335016818115889.mp3
6.19M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۴۹
موضوع: خدایا رسوام نکن!
سخنران: حجه الاسلام علیپناه
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۴۹
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌷شب جمعه است. یادی کنیم از سرداران بزرگ سپاه قدس، شهیدان حاج قاسم سلیمانی و سردار جانباز شهید حاج حمید میرزایی
💐حاج حمید از دوستان و عاشقان شهید ابراهیم هادی بود اما هر بار که در نمازجمعه برای مصاحبه به سراغش می رفتیم با اخلاصی که داشت آدرس دیگر دوستان شهید را میداد. فقط میگفت اگر ابراهیم نبود پای من قطع شده بود...
او در بازی دراز کار بزرگی کرد و مرا به عقب منتقل نمود.
#یادشهداباصلوات
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت بیست و پنجم: برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم، با
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و ششم:
کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد.
اخم کردم:
"باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟"
خندید:😁
"حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم.
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند.
می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست.
وقتی نامه می آمد برای استاد که: "به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. 😔
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، اتاق مراقبت های ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند.
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.
چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.
دکترها هنوز توی آی سی یو بودند.
پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد:
"خانم این را ببرید آزمایشگاه"
اشکم را پاک کردم.
لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه
خانم پشت میز گوشی را گذاشت.
لوله را به طرفش دراز کردم:
"گفتند این را آزمایش کنید."
همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت:
"""مریض شما فوت شد"""
مریض شما فوت شد.
عصبانی شدم: "چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد:
"همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا...
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم.
"حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم.
دور تخت ایوب خلوت بود.
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید: "چند تا بچه داری؟"
چشمم به ایوب بود.
"سه تا"
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند.
با مهربانی گفت: "آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن"
حرفش را گوش دادم.
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم.
دستش سرد بود.
گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب
دکتر کنارم ایستاد و گفت: "تسلیت می گویم"
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم. 😢😢😢
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب می کوبید.
نگاهش کردم
اشک می ریخت و به ایوب ماساژ قلبی می داد.
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت
دکتر می گفت: "مظلومیت شما ایوب را نجات داد" ❤️
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#یا_صاحب_الزمان_عج 💚
وقتی میان نَفْس و هوس جنگ می شود
شیطان دوباره دست به نیرنگ می شود
نقشه کشیده است، مرا دشمنت کند
با لشگر گناه هماهنگ می شود
دارد حنای توبه و شرمی که داشتم
پیشت عزیز فاطمه بی رنگ میشود
با هر گناه فاصله می گیرم از شما
کمکم وجبوجب، دو سه فرسنگ میشود
اشکم چه شد؟! به جان تو باور نداشتم
روزی دلم ز فرط حسد سنگ می شود
آقا ببخش، بس که سَرَم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ می شود 😔
تعجیل ظهور مهدیفاطمه(عج) صلوات🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
❤️پیامبر اعظم(ص):
☘وارد بهشت شدم، ديدم بر در آن نوشته است: ثواب صدقه، ده برابر است و قرض هجده برابر.
گفتم: اى جبرئيل! چرا صدقه ده برابر و قرض هجده برابر است؟
گفت: زيرا صدقه به دست نيازمند و بى نياز مى رسد، امّا قرض جز به دست كسى كه به آن نياز دارد، نمى رسد.🌷
🍃 كنز العمّال، ح 15373 🍃
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
به سلامی از نگاهت که دَرِ بهشت دیدم
به گلستان نگاهت آینهای ز خِشت دیدم
چو به مشکلی رسیدم نظرم به چشمت افتاد
نه که راه حل ببینم، خود سرنوشت دیدم
سلام بر ابراهیم🍃❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
ابراهیم هادی زنگ زد به منزل ما و برای ساعت شش قرار گذاشت که دنبال من بیاید و به جایی برویم.
⌚درست رأس ساعت شش زنگ خانه ما را زد! رفتم دم در و دیدم آقا ابراهیم است. با تعجب گفت: چرا حاضر نیستی؟
گفتم: من فکر کردم شما هم مثل بقیه رفقا وقتی قرار میگذاری با تأخیر حاضر میشوی! عصبانی شد و گفت: یعنی چی؟ انسان باید هر طور شده به قول و قرارش عمل کنه.
نشنیدی خداوند میفرماید:👇
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ
ای کسانی که ایمان آورده اید؛ به پیمانها ( و قرارها و قراردادهایی که میبندید) وفا کنید.
🔹مائده/١
📚خدای خوب ابراهیم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
گفت پایت را بگذاری اینطرف خط، برزخ شما شروع می شود!
بهشت را از دور می دیدم. رفتم آن طرف خط و دویدم...
اما نتوانستم جلو بروم! دیدم کنار یک پیرمرد بسیار ضعیف قرار گرفتم.
به من گفتند: شما تنها نمی توانی بروی. این پیرمرد همراه شماست!
گفتم: این که نمی تواند راه برود. الان می گیرد.
لبخندی به من زد و گفت: این پیرمرد اعمال صالح توست که از تو جدا نخواهد شد...
زدم توی سرم. پس کی بود می گفت دلت پاک باشه... نماز چیه... ثواب چیه....
📙قسمتی از کتاب بازگشت
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5776363269430183647.mp3
4.31M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۵۰
موضوع: ستارالعیوب
سخنران: حجه الاسلام دارستانی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۵۰
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت بیست و ششم: کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم،
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و هفتم:
آمدم توی راهرو نشستم.
انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد.
حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک آن شب به من وارد شده. 😢
ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید.
تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم: "حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"
_ مثلا چه جور کاری؟
+ مهم نیست، هر جور کاری باشد.
سرش را انداخت بالا و محکم گفت:
"نُچ، خانم ها یا باید دکتر شوند، یا معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد."
ناراحت شدم:😞
"چرا حاجی؟"
چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.
هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.
اصلا میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. ☺️
چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.
هر مسئولی را گیر می آوردم برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.
این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند.
وقتی اعتراض می کردم، می گفتند:
"به ما همین قدر حقوق می دهند"
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری می شد. 😔
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من به دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم: "توضیح می دهم همسر من..."
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم: "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: "برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم: "فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید.
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم. 😢
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
یکی از خاطـرات بسـیار زیبـا و دلنشـین مرحـوم مهندسـی را کـه خـود ایشـان بـرای مـن نقـل کردنـد و شـاید هـم بـرای دیگـران نقـل کـرده باشـند، نقـل میکنـم.
ایشـان فرمودنـد: یـک پیکان داشـتم، پسـر بـزرگ مـن احمـد، ایـن را برداشـت و رفـت تهـران و برگشـت و بـه مـن گفـت: بابـا یـک خبر بد! ماشـین را به سـرقت بردنـد! آن را در مکانـی پـارک کـرده بـودم، برگشـتم و دیدم نیسـت!
ایشـان فرمودنـد: به پسـرم گفتـم طـوری می گویی خبر بـد که آدم گمـان می کند دروغـی گفتـه شـده، غیبتـی شـده، نمـاز صبحـت قضـا شـده، چشـمت بـه نامحرم افتـاده!
اینکـه تـو میگویـی، باباجـان خبر بدی نیسـت. یـک مشـت آهن پاره در دسـت مـا بـود و بـا در اختیار داشـتن آن، چقـدر دردسـر داشـتیم؛ غصـه بنزیـن، لاسـتیک، غصـه روغـن و تعمیـر آن. خـوب حالا کـه در اختیـار دیگری قـرار گرفته، تمـام ایـن نگرانی هـا را بـا خودش بـه او منتقـل کرده. اینکه خبر بدی نیسـت!
📚حدیث سهر، ص ۵۰۹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔰خودسازی و دغدغه های فرهنگی
مصطفی صدرزاده یکی از مربیان شهید فرهنگی است که مراحل خودسازی و کار فرهنگی را طی کرده بود. او در وصیت نامه اش به کسانی که کار فرهنگی میکنند، نصایحی بیان کرده:
۱.وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم.
۲.وقتی که کارتان میگیرد و دورتان شلوغ می شود ، تازه اول مبارزه است. زیرا شیطان به سراغتان می آید.آیا فکر کرده اید که شیطان میذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید؟
هرگز....
۳.اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید
۴.سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید ، قلب شما را بیدار میکند.
۵.دعای ندبه و هیئت را محکم بچسبید.
۶.خودسازی دغدغه اصلی شما باشد....
📙 فرزندان مسجد
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi