شهید ابراهیم هادی
ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من میگفت: به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنن
به نام خدا
یادم هست ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من می گفت: «به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده».
این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد! زمانی که کسی به این مسائل توجه نمی کرد. اینقدر شخصیت محبوبی در زندگی ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول میکردیم.
اگر میگفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
🌸وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت: «چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید».
حتی یکبار زمانی که سن من کم بودم میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت∶ «حریم زن با چادر حفظ میشود؛ حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند»....
🍃راوی: خواهر شهید🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم۲
✅ @EbrahimHadi
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت نهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون. ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود، حسابی استقبال کرد.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم. صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم. تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت. خود شما مسئول دعایی هستی که کردی. نه جایی دارم که برم. نه پولی و نه کاری.
با هم رفتیم مسجد. با مسئول مسجد صحبت کرد. من، سرایدار مسجد شدم. من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود. قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود. هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد. سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت،
_اینطوری فایده نداره. باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه. خندید و گفت:
_فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد.
ضمانتم رو کرده بود. خیلی سریع کار رو یاد گرفتم. همه از استعدادم تعجب کرده بودن. دائم دستگاه روی گوشم بود. قرآن گوش می کردم و کار می کردم.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود. نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد. بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم.
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند، می خوابیدم.
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها. اما من جرات نمی کردم. نمی تونستم به کسی اعتماد کنم.
رفتار مسلمان ها برام جالب بود. داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن، چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند.
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و... هم عجیب بود. حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند. البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند.
"مراقب نگاهت باش استنلی. اینطوری نگاه نکن استنلی."
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه. چشم برای دیدنه. چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم.
اونها مثل زن هایی که دیده بودم، نبودن. من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند. هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود. من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم.
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد. از کار و پشتکارم خیلی راضی بود. می گفت خیلی زود ماهر شدم. دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود. خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم. زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم، می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف. بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم. به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم.
هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم. اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند. بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید. اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم. خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم. مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه. خونه ای که آب گرم داشت، توی تخت خودم دراز کشیده بودم. شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم. برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه.
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم. چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید. اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد.
کم کم رمضان هم از راه رسید. رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
۩هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
🔅بیاد دوست شهیدم ابراهیم هادی
شادی روحش صلوات
Gap.im/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
با سلام🌹
✅با توجه به درخواست های مکرر همسنگران گرامی داخل و خارج از کشور که قبلا با ما همراه بوده اند و طی این مدت به هر دلیلی به پیامرسان های داخلی دسترسی نداشته و موفق به دنبال کردن مطالب کانال نبودهاند، به اطلاع میرساند فعالیت کانال در پیامرسان تلگرام مجددا آغاز شده است. لازم به ذکر است کلیه فعالیت کانال در تمامی پیامرسانها بطور همزمان انجام خواهد پذیرفت.
التماس دعا🌹
✷ایتا: Eitaa.com/Ebrahimhadi
✷سروش: Sapp.ir/Ebrahimhadi
✷گپ: Gap.im/Ebrahimhadi
✷تلگرام: T.me/Ebrahimhadi
من به همه روزهای هفته نیاز دارم...
به همه ساعت ها...
باتمام جزییاتش...
تابگویم چقدر در نبودنت دلتنگم...💔
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Dua_ahd_@Ebrahimhadi.mp3
9.05M
🎧 #صوت #دعای_عهد
درون کوچه چشم انتظاری...
محاسن شد سفید و روز ما رفت
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi
❤️ #دلنوشته
دو سال پیش تو ماه رمضون بود که کتاب سلام بر ابرهیم ررو دست خواهرم دیدم، ازش خواستم درباره این شهید برام بگه اما خواهرم گفت خودت بشین و بخونش.
از چند شب بعد من هم خوندن کتابو شروع کردم خیلی مجذوب کتاب شده بودمو نمیتونستم کنار بذارمش.
هرچقدر به آخرای کتاب نزدیک تر میشدم بیشتر عاشق آقا ابراهیم میشدم.
جوانمردی هاش تو کشتی،تواضعش و ویژگی های خوب دیگش باعث شد که باهاش دوست شم و هر شب و روز باهاش صحبت کنم و تو همه کارام ازش کمک بخوام.
اون موقع خیلی باحجاب نبودم ولی بعد ماه رمضون توی مرداد ماه حجاب برتر رو انتخاب کردم و چادری شدم و هفته بعدش یک مربی حفظ قرآن ازم خواست تو کلاسشون شرکت کنم و به لطف آقا ابراهیم تا حالا پنج جزء قرآن رو حفظ کردم.
توی چند ماه گذشته بعد از اینکه نتونستم راهیان نور برم خیلی ناراحت شدم و خیلی از آقا ابراهیم دور شده بودم چون فکر میکردم ایشون دوست نداشتن من به اونجا بیام.😔
ولی خیلی جاها عکس ایشون رو دیدم و تو کانالای مختلف خاطراتشون رو دوباره خوندم به دلم افتاد که رفیق شهیدم دوباره میخواد دستمو بگیره و کمکم کنه و همین طور هم شد و دوباره دستمو گرفته و خدا رو شکر داره به زندگیم سر و سامون میده.
الان نزدیک به دوساله که با شهید ابراهیم هادی دوست هستم و هرجا ازشون کمک خواستم کمکم کرده و هرجا ممکن بوده گناه کنم دستمو گرفته و نذاشته گناه کنم.
ازت ممنونم رفیق جان که هوامو داری❤
#ارسالی_اعضا
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت نهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون. ویل هم که
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت دهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود. یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم. کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید. مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن. برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند. توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن. چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن. بعد از نماز درها رو باز می کردن. بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن.
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت. بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم. تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن. آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند، کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود. بدون تکلف. سیاه و سفید. این برام تازگی داشت و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم. این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید.
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود. من مدام به مسجد می رفتم. توی تمام کارها کمک می کردم. با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده، بودن در کنار اونها برام جالب بود.
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم.
رمضان از نیمه گذشته بود. اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن.
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود. توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند.
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند.
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود. رفتم سراغ سعید. سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم. خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد. به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم.
رفتم سراغش،
_اینجا چه خبره سعید؟
همون طور که مشغول کار بود،
_ هماهنگی های روز قدسه.
و با هیجان ادامه داد،
_امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان.
_چی هست؟
_چی؟
همین روز قدس که گفتی. چیه؟
با تعجب سرش رو آورد بالا. شوخی می کنی؟
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
#برای_دوست_شهیدم
نرم افزاری دربارهی شهید ابراهیم هادی
دانلود از کافه بازار⇩
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.puzzley.ebrahimhadi40595&ref=share