شهید ابراهیم هادی
#سردار_شهید_محمود_شهبازی🌷 🌐 @Ebrahimhadi
🌷🍃 وقتی صدای اذان رو میشنید، دست از غذا خوردن میکشید و میرفت نماز بخونه.
بهش اصرار میکردیم و میگفتیم: غذات سرد میشه، تمومش کن، بعد برو نمازت رو بخون.
اما محمود میگفت: اگه نروم نماز بخونم، غذای روحم سرد میشه...
#سردار_شهید_محمود_شهبازی🌷
🌸یادش با صلوات🌸
📚منبع: کتاب محراب عشق
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت شانزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) دم در دبیرستان منتظرش بودم. به موبایل
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت هفدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد. با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن.
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو. رفتیم جلو،
- هی، شما جوجه مواد فروش ها.
با ژست خاصی اومدن جلو،
_جوجه مواد فروش؟ با ما بودی خوشگله؟
- از بچه های جیسون هستید یا وانر؟
یه تکانی به خودش داد. با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت:
_به تو چه؟
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش. نقش زمین شد. دومی چاقو کشید. منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم.
- هی مرد. هی. آروم باش. خودت رو کنترل کن. ما از بچه های وانر هستیم.
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود. کشیدمش جلو. تازه متوجهش شدن.
_به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند. گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه، به این احمق مواد فروخته باشه، من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم.
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من.
- به چی زل زدی؟
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی. یعنی قصد کشتن من رو نداری؟
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم،
_من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم. تا مجبور هم نشم نمی کشم. تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه، بهتره هر چی میگم گوش کنی و الا هیچی رو تضمین نمی کنم. حتی زنده برگشتن تو رو.
بردمش کافه،
- من لیموناد می خورم. تو چی می خوری؟
یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
_فکر الکل رو از سرت بیرون کن. هم زیر سن قانونی هستی، هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه.
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد. ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه.
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید. رنگش شد عین گچ. سرم رو بردم نزدکیش،
_به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه.
یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم.
یکی یکی از در کافه میومدن تو،
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ چطوری مرد؟
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم.
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن، چسبیده بود به من،
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ پرستار کودک شدی؟
و همه زدن زیر خنده. یکی شون یه قدم رفت سمتش. خودش رو جمع کرد و کشید سمت من.
- اوه. چه سوسول و پاستوریزه است. اینو از کجای شهر آوردی ؟
- امانته بچه ها. سر به سرش نزارید. قول شرف دادم سالمش برگردونم. تمام تیکه هاش، سر هم.
همه دوباره خندیدن.
_باشه، مرد. قول تو قول ماست. اونم از احد دور شد.
از کافه که اومدیم بیرون. خودش با عجله پرید توی ماشین. می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید.
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن، اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون. البته زیاد دست به اسلحه نمیشن. یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته. این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن.
- منظورت چی بود؟ یه تیکه، سر هم؟
سوالش از سر ترس شدید بود. جوابش رو ندادم. جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه ناز پرورده توان تحملش رو داشته باشه.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part17_@Ebrahimhadi.mp3
9.29M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۷: مرد خدا
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi