هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🍃💕🍃💕🍃💕 #زیبایـی شرط شهادت نیست اما شهادت اینگونه زیبایت میڪند تو از همه ما #زیباتری 💕 #شهید_ا
به نام خدا
🔸اخلاق عملی را باید از ابراهیم هادی آموخت.
در ارتفاعات کوره موش چهار اسیر گرفتیم و قرار بود بعد از چند روز تحویل پادگان ابوذر بدیم. یک اتاق آهنی در میان حیاط وجود داشت همه پیشنهاد دادن که اسرارا در آنجا نگهداری کنیم.
اما ابراهیم آنها را آورد داخل اتاق هر غذایی که میخوردیم بیشترش را به اسرا میداد و میگفت این ها مهمان ما هستند. بعد از چند روز برای آنها لباس تهیه کرد و آنها را راهی حمام کرد.
بعد از اینکه قرار بود اسرا را تحویل دهیم همه ی آنها به ابراهیم نگاه میکردند و گریه میکردند و التماس میکردند کنار ابراهیم بمانند.
🍃واین است نشانه ی اخلاق و رفتار خوش.
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت هجدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که ق
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت نوزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
بهش آرام بخش دادم. تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم. نشسته بودم و نگاهش می کردم. زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد. هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود.
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم. جز چند تا خراش جزئی، سالم بود. راه افتادیم. توی مسیر خیلی ساکت بود. بالاخره سکوت رو شکست،
- چرا این کار رو کردی؟
زیر چشمی نگاهش کردم،
_به خاطر تو نبود. من به پدرت بدهکار بودم. لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه.
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه.
زدم بغل. بعد از چند لحظه،
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم. بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم. درس می خوندم، کار می کردم. از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم. می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم. هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم. دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود.
رسوندمش در خونه. با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون. مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده.
وقتی احد داشت پیاده می شد، رو کرد به من،
_پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره. زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد.
برگشتم خونه. تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید. یه لحظه به خودم اومدم.
_استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه، یعنی...
تمام اتفاقات زندگیم. آیات قرآن. بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن. دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن. از اول، این بار با دقت.
شب شده بود. بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم. بدون آب، بدون غذا، بستمش. ولا شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام.
"ما دست شما رو می گیریم. شما رو تنها نمی گذاریم. هدایت رو به سوی شما می فرستیم. اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست؟ آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید؟"
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم. اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد. من داشتم خدا رو می دیدم. نعمت ها و هدایتش رو. برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم.
نزدیک صبح رفتم جلوی در. منتظر شدم. بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه. مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل. بعد از کلی دل دل کردن، رفتم زنگ در رو زدم. حاج آقا اومد دم در. نگاهش سنگین بود،
- احد حالش چطوره؟
- کل دیروز توی اتاقش بود. غذا هم نخورد. امروز، صبح زود، رفت مدرسه. از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد. موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام.
- متاسفم.
مکث کرد. حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست. سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم.
- استنلی. شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه.
چرخیدم سمتش،
_هیچی، فقط اومده بودم بگم من، گاو نیستم. یعنی، دیگه گاو نیستم.
حال احد کم کم خوب شد. برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش. پسر حاجی بود.
من سمتشون نمی رفتم. تا اینکه خود احد اومد سراغم.
- میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است. فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره.
خندید و گفت:
_حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم.
خنده ام گرفت. ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم. اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود.
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند. البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم و چه بلایی سرش آورده بودم.
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد. اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتحاب می کردن. اما من این کار رو نکردم. من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم. هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه. من لیاقتش رو نداشتم.
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد.
بلند شد و پیشونی من رو بوسید،
- استنلی. تو آدم بزرگی هستی. که از اون زندگی، تا اینجا اومدی. خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره. اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن. خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و با سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه. هرگز فراموش نکن. دست تو، توی دست خداست.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢