eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.4هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
723 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
💠روزشمار غدیر💠 ♨ علی علیه السلام : 🍎 فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ 🍏 پس مسلمان كسی است كه مسلمانان از زبان و دست او آزاری نبینند، مگر آنجا كه حق باشد. 📚 ، ۱۶۷ 🌹۲۶روز تا بزرگترین عید خدا 🌹 🆔 @Ebrahimhadi
💠ابراهیم تونست ؛ تو هم می‌تونی... ❤️ #دلنوشته ❤️ سلام. مدت ها بود دنبال کتاب سلام بر ابراهیم بود. نمیگم مشکل مالی داشتم.نه... ولی یجورایی برام سخت بود تهیه اون. 📌تو ایام عید شیفت بودم.تو یه مرکز بهداشت غیر از محل کار خودم. روی میز دنبال دستورالعمل واکسیناسیون همکارم میگشتم که چشمم افتاد به...به کتابی که مدتها دلم دنبالش بود. کتاب سلام بر ابراهیم❤️ ✉️پیام دادم به همکارم.گفت مال اون نیست. از سرپرست اونجا پرسیدم.گفت برای خودت!!!! گفتم آخه نمیشه اینجور. گفت زیاد دارن از این‌کتاب. ازم خواست وقتی خوندمش بذارم تو محل کار خودم برای استفاده باقی همکارام. 📔الان چندروزه که کتاب رو چندین بار خوندم. همش به خودم میگم تا حالا میگفتی ائمه و پیغمبر با ما فرق داشتن و... ابراهیم که معاصر خودمونه. 🌸چطور اون تونسته به این زیبایی زندگی کنه و تو نتونی...🌸 دعام کنید بتونم ابراهیمی بشم... #ارسالی 🆔 @Ebrahimhadi •••••••••••••••••••••••
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥یاد و خاطره شهید ابراهیم هادی در برنامه تلویزیونی #عصر_جدید ‌ 💠لطفا با دقت به صحبت های خواهر شهید ابراهیم هادی گوش کنید ‌ 🆔 @Ebrahimhadi
#ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه: 128 🆔 @Ebrahimhadi
ترجمه صفحه ی 128
@Ebrahimhadi-صله رحم.mp3
3.09M
۱۶۸ موضوع: آثار صله رحم سخنران: حجه الاسلام قرائتی 🆔 @Ebrahimhadi
💠روزشمار غدیر💠 ✨ علی علیه السلام : 🍀 إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَنْزَلَ كِتَاباً هَادِياً بَيَّنَ فِيهِ الْخَيْرَ وَ الشَّرَّ فَخُذُوا نَهْجَ الْخَيْرِ تَهْتَدُوا وَ اصْدِفُوا عَنْ سَمْتِ الشَّرِّ 🌸 همانا خداوند بزرگ كتابی هدایتگر فرستاد، و نیكی و بدی خیر و شر را آشكارا در آن بیان فرمود، پس راه نیكی در پیش گیرید كه هدایت شوید، و از شر و بدی پرهیز كنید تا در راه راست قرار گیرید. 📚 ، ۱۶۷ 🌹۲۵ روز تا بزرگترین عید خدا 🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
ـ❣🌺❣🌺❣🌺❣🌺❣🌺❣ بخند و بگذار همواره بر لبت نقش ببندد که لبخندت، تــو را ای زیبا.. زیباتر می‌سازد... 🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠جاذبه شخصیت شهید ابراهیم هادی؛ شروعی برای تغییر💠 ❤️ ❤️ 🌸سلامی گیرا، به مانند گیرایی چشمانی که برای اندکی صبر کافیست... سلام بر ابراهیم... 🌸حقیقتش نمیدانم از کجا باید شروع کنم، البته من هنوز با آقا ابراهیم رفیق نشدم ولی او را به اسم رفیق خودم میشناسم...چون نه هنوز کتاب سلام بر ابراهیم را خوانده ام و نه هنوز میدانم که چرا بی نشان است... فقط عکس هایی را از او دیده ام و داستان هایی از او شنیدم. 🌸حال اگر بگویم که من با آقا ابراهیم آشنا شده ام، شاید بگویید که با چند عکس نمیشود آشنا شد ولی نمیدانم چرا در چشمان جاذبه عجیبی وجود دارد که نمیشود توصیف کرد... عکس های پروفایل یکی از آشنایان، عکس های شهید هادی بود، میدیدم اما درکی از گمنامی نداشتم...اصلا نمیدانستم گمنامی یعنی چه...؟! فقط میدانستم در لغت معنی برایش تعریف شده است...من فقط از تصاویر شهید هادی در ذهن خودم، فردی متفاوت را تداعی میکردم...اما شهید هادی بیشتر از چند تصویر تاثیر گذار بود... 🌸داستان هایی که از او خواندم در ورزش، رعایت کردن محرم و نا محرم، کار انجام دادن در راه رضای خدا، نماز اول وقت و...و...و همه بیش از چند تصویر بود اما نمیدانم چرا وقتی خواستم دفتر یادداشت بخرم، دفتری را که عکس شهید هادی بر رویش بود را انتخاب کردم...و آن را به طور عمودی که عکس شهید هادی مشخص باشد بر روی میزم گذاشتم... ؟! تا حتی وقتی مادرم وارد اتاق من می شدند و عکس را میدیدند، از جاذبه چشمان شهید هادی میگفتند... 🌸نمیدانم چرا ولی احساس میکنم حواسشان به ما هست...نمیدانم چرا ولی وقتی خواستم پیکسل بخرم، دوستم پیکسل شهید هادی را انتخاب کرد و من هم آن را انتخاب کردم...نمیدانم چرا ولی وقتی دفتری خریدم که عکسی بر رویش نبود و طرح تقریبا چریکی داشت، ترجیح دادم برچسب عکس شهید هادی را به آن بزنم... 🌸نمیدانم این اتفاق ها از کجا شروع شد...ولی احساس میکنم از همان جمله ای میگوید: "شخصیت شهید هادی جاذبه خاصی دارد و آدم را مثل مغناطیس به خودش جذب میکند، شروع شد... باور کردنی است...جاذبه یک شخصیت، شروعی باشد برای تغییر... 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🔸ـــــــ قسمت سی و هشتم ـــــــ🔸 ‌ ✨ ابو جعفر #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebrahimhadi مطالعه کنیم🔻🔻🔻
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت سی و هشتم ـــــــ🔸 ‌ ✨ ابو جعفر #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebra
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣راویان:حسين الله كرم، فرج الله مراديان روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو،عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. و رضا گوديني و من انتخاب شديم. براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه اي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته جاده دشــت گيلان و ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. فاصله بين ايــن دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقي ها هنوز بر روي بازي دراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله های داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقي ها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقي ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد... 👇
شهید ابراهیم هادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣راویان:حسين الله كرم، فرج الله مراديان روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده،
آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقي ها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت: من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار((بان سيران)) در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم! با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم. ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي! با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.