💠روزشمار غدیر💠
✨ #امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
🍀 إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَنْزَلَ كِتَاباً هَادِياً بَيَّنَ فِيهِ الْخَيْرَ وَ الشَّرَّ فَخُذُوا نَهْجَ الْخَيْرِ تَهْتَدُوا وَ اصْدِفُوا عَنْ سَمْتِ الشَّرِّ
🌸 همانا خداوند بزرگ كتابی هدایتگر فرستاد، و نیكی و بدی خیر و شر را آشكارا در آن بیان فرمود، پس راه نیكی در پیش گیرید كه هدایت شوید، و از شر و بدی پرهیز كنید تا در راه راست قرار گیرید.
📚 #نهج_البلاغه ، #خطبه ۱۶۷
🌹۲۵ روز تا بزرگترین عید خدا #عیدغدیر 🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠جاذبه شخصیت شهید ابراهیم هادی؛ شروعی برای تغییر💠
❤️ #دلنوشته ❤️
🌸سلامی گیرا، به مانند گیرایی چشمانی که برای اندکی صبر کافیست...
سلام بر ابراهیم...
🌸حقیقتش نمیدانم از کجا باید شروع کنم، البته من هنوز با آقا ابراهیم رفیق نشدم ولی او را به اسم رفیق خودم میشناسم...چون نه هنوز کتاب سلام بر ابراهیم را خوانده ام و نه هنوز میدانم که چرا بی نشان است...
فقط عکس هایی را از او دیده ام و داستان هایی از او شنیدم.
🌸حال اگر بگویم که من با آقا ابراهیم آشنا شده ام، شاید بگویید که با چند عکس نمیشود آشنا شد ولی نمیدانم چرا در چشمان #شهید_هادی جاذبه عجیبی وجود دارد که نمیشود توصیف کرد...
عکس های پروفایل یکی از آشنایان، عکس های شهید هادی بود، میدیدم اما درکی از گمنامی نداشتم...اصلا نمیدانستم گمنامی یعنی چه...؟! فقط میدانستم در لغت معنی برایش تعریف شده است...من فقط از تصاویر شهید هادی در ذهن خودم، فردی متفاوت را تداعی میکردم...اما شهید هادی بیشتر از چند تصویر تاثیر گذار بود...
🌸داستان هایی که از او خواندم در ورزش، رعایت کردن محرم و نا محرم، کار انجام دادن در راه رضای خدا، نماز اول وقت و...و...و همه بیش از چند تصویر بود اما نمیدانم چرا وقتی خواستم دفتر یادداشت بخرم، دفتری را که عکس شهید هادی بر رویش بود را انتخاب کردم...و آن را به طور عمودی که عکس شهید هادی مشخص باشد بر روی میزم گذاشتم... ؟! تا حتی وقتی مادرم وارد اتاق من می شدند و عکس را میدیدند، از جاذبه چشمان شهید هادی میگفتند...
🌸نمیدانم چرا ولی احساس میکنم حواسشان به ما هست...نمیدانم چرا ولی وقتی خواستم پیکسل بخرم، دوستم پیکسل شهید هادی را انتخاب کرد و من هم آن را انتخاب کردم...نمیدانم چرا ولی وقتی دفتری خریدم که عکسی بر رویش نبود و طرح تقریبا چریکی داشت، ترجیح دادم برچسب عکس شهید هادی را به آن بزنم...
🌸نمیدانم این اتفاق ها از کجا شروع شد...ولی احساس میکنم از همان جمله ای میگوید: "شخصیت شهید هادی جاذبه خاصی دارد و آدم را مثل مغناطیس به خودش جذب میکند، شروع شد...
باور کردنی است...جاذبه یک شخصیت، شروعی باشد برای تغییر...
#شهید_ابراهیم_هادی
#ارسالی
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت سی و هشتم ـــــــ🔸 ✨ ابو جعفر #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebra
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣راویان:حسين الله كرم، فرج الله مراديان
روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو،عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. و رضا گوديني و من انتخاب شديم. براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه اي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته جاده دشــت گيلان و ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. فاصله بين ايــن دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقي ها هنوز بر روي بازي دراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله های داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقي ها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقي ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد...
#ادامه👇
شهید ابراهیم هادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣راویان:حسين الله كرم، فرج الله مراديان روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده،
آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقي ها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت: من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار((بان سيران)) در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم! با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم. ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي! با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.
شهید ابراهیم هادی
آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كرد
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها، تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها ميجنگيدند. عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم.قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر
در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم.از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد. حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
♻️ #ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠چقدر میخواهی بخوابی؟!💠
✅آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
🌸استاد ما حضرت حاج شیخ علی اکبر برهان (ره) مےفرمودند: آن قدر درقبر بخوابیم که استخوان هایمان بپوسد، یك شب هم بلند شو ببین چه خبر است.
🌸پیامبر اکرم صلےالله علیہ وآله می فرمایند: «وقتی بنده ای از خواب شیرینش و از رختخوابش برخیزد در حالیكه خواب آلود است،» برای این كه به سبب نماز شبش می خواهد كه خداوند را راضی كند،
🌸خداوند متعال به سبب آن بنده ، بر ملائكه مباهات می کند و می گوید :
این بنده ام را می بینید كه بلند شده و خواب شیرینش را ترك كرده تا كاری را انجام دهد كه بر او واجب نكرده ام؟
شاهد باشید كه من او را آمرزیدم .
🆔 @Ebrahimhadi
•••••••••••••••••••••••••
💠 #معرفی_کتاب 💠
⭕ ️یکبار پرسیدم از چیزی ناراحتی!؟ چرا اینقدر گرفتهای؟
⭕️گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانمها توی تهران ناراحتم؛ وقتی آدم توی کوچه راه میره، نمیتونه سرش رو بالا بگیره.
بعد گفت: یه #نگاه_حرام آدم رو خیلی عقب میاندازه😔
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
(از عاشقان شهید ابراهیم هادی بود)
📚کتاب پسرک فلافل فروش
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
@Ebrahimhadi-پسرک فلافل فروش.pdf
3.73M
📚دانلود نسخه PDF کتاب #پسرک_فلافل_فروش
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠روزشمار غدیر💠
🍎 #امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
🌲 تَقْصِدُوا الْفَرَائِضَ الْفَرَائِضَ أَدُّوهَا إِلَي اللَّهِ تُؤَدِّكُمْ إِلَي الْجَنَّةِ إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ حَرَاماً غَيْرَ مَجْهُولٍ وَ أَحَلَّ حَلَالًا غَيْرَ مَدْخُولٍ وَ فَضَّلَ حُرْمَةَ الْمُسْلِمِ عَلَي الْحُرَمِ كُلِّهَا وَ شَدَّ بِالْإِخْلَاصِ وَ التَّوْحِيدِ حُقُوقَ الْمُسْلِمِينَ فِي مَعَاقِدِهَا
🌳 واجبات! واجبات! در انجام واجبات كوتاهی نكنید تا شما را به بهشت رساند، همانا خداوند چیزهایی را حرام كرده كه ناشناخته نیست، و چیزهایی را حلال كرده كه از عیب خالی است، و در این میان حرمت مسلمانان را بر هر حرمتی برتری بخشید و حفظ حقوق مسلمانان را به وسیله اخلاص و توحید استوار كرد.
🍏 #نهج_البلاغه ، #خطبه ۱۶۷
🌹۲۲ روز تا بزرگترین عید خدا #عیدغدیر 🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #کلام_شهدا 💠
🌸مسئولیت سنگینی گرفته بودم. یک روز شهید تهرانی مقدم پیش من آمد و گفت دوست داری کارت خوب پیش برود؟ گفتم: بله.
🌸گفت: به تمام نیروهای تحت امرت بگو بگویند خدایا ما این کار را برای تو انجام می دهیم اگر ثواب دارد آن را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم. بعد از آن به صورت عجیبی کارهای ما درست می شد...
🌸بیایید نیت کنیم بگوییم: خدایا ما کار خوبی نداریم همین اندک کارهای خوبمان را هم تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم. ان شاء الله کارهای ما هم وسط کارهای خیر ائمه قرار می گیرد و اجر و قرب و برکت پیدا می کند.
پدر موشکی ایران؛ #شهید_تهرانی_مقدم
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠یک نفر مراقبمه...💠
❤️ #دلنوشته ❤️
🍃بِــسـمِ رَبِ شُـهَــداٰ و صِـدیقـیـنْ🍃 🌸سلام، امیدوارم حالتـون خوب باشـه راستش نمیدونم باید از کجا شروع کنم... من یه دختــر ۱۸ساله ام،از اول چادری بودم و ارادتمند به شهـدا اما اینا فقط ظاهــر ماجـرا بــود! کاهل نماز بودم ، همیشه هم آهنگ گوش میدادم ، اصلا نمیشد گوش ندم! ولی همچنان متعصب روی دین و ائمـه و شهــدا ولی خب چه فایده؟!
🌸یه دوستی داشتـم که معتقد و با ایمان بود،اما اونم مثل من ایرادایی داشت، با این تفاوت که از چادر متنفر بود؛ بعد از یه مدت دیدم که چادری شده! خیلی عجیب بود برام🤔 یکم که گذشت،بهم گفت که چیشده... ماجرای دوستی خودش رو با شهید هادی برام تعریف کرد.... از اون به بعد (فقط بخاطر اینکه اون ناراحت نشه و دوستیمون حفظ بشه) منم مجبور به تظاهر شدم.... (دوستی با شهید هادی و .....)
🌸قرار بود بریم بیرون... نمیدونم چیشد که سر از بهشت زهرا در آوردیـم.... داشتیم بر میگشتیــم خونه ، که سر از قطعه ی ۲۶ و ردیف ۵۲ در آوردیم.... "مزار شهیـــد ابـراهیـــم هــادے" راستش با همه ی اون تظاهرایی که نسبت به شهید هادی داشتم اما ته دلم دوسش داشتم (چون بالاخره از اولشم شهدا رو دوست داشتم) اون روز ، روز عجیبی بود برام خیلی عجیب... با اینکه مثل دوستم ، اونقدرا هم مشتاق مزار شهید هادی نبودم ، ولی وقتی نگاهم افتاد به مزارش ، دیگه نفهمیدم چیشد.... انگار خواب بود همش..
🌸وقتی برگشتم خونه ، نماز مغرب رو اول وقت خوندم... یه حس و حال عجیبی داشتم... توی یه لحظه تصمیم گرفتم قرآن رو بیارم و به نیت شهید هادی باز کنم.... وقتی قرآن رو باز کردم سوره ی ابراهیم رو دیدم.... اشکام سرازیر شد... باورم نمیشد... همه چیز مثل یه رویای شیرین بود که دوست نداشتم تموم بشه...
🌸حالا دیگه همه چیز خیلی فرق کرده از اون لحظه یه احساس مسئولیت عجیبی داشتم... حس میکردم خیلی باید مراقب رفتارم باشم... چون دیگه یه نفر مراقبمــه.... تمام آهنگامو پاک کردم ، نماز اول وقت و ترک غیبت و... تصمیماتی بود که بعدش گرفتم حالا من موندم و عشق به داداش ابراهیمم و کلی قول و قرار که بینمونه.... امیدوارم که لذت دوستـی با شهــدا نصیب شمـا هم بشــه :)
#ارسالی
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
@Ebrahimhadi-شمشیر بی غلاف.mp3
5.76M
💠آتش به اختیار شهید ابراهیمهادی💠
حواسـت هست..!
برای اصلاح به این فضا اومدی..!
قرار نبود غرق شی..؛
حاج حسین یکتا
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت سی و نهم ـــــــ🔸 ✨ دوست #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebrahimha
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣راوی : مصطفی هرندی
خيلي بيتاب بود. ناراحتي در چهره اش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي رفت رو مین شهید شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم. عراقي ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان(عج) ادركني. هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالای سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم. مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام. من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
ماشــاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گیلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عمليات هاحضور داشت.او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
♻️ #ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 #معرفی_کتاب 💠
⭕️شيوه خاصي هم در جذب جوانان داشت گاهي حتي خود من هم به سيد مي گفتم: اينها کي هستند مي آوري هيأت؟ به يکي مي گويي بيا امشب تو ساقي باش؛ به يکي مي گويي اين پرچم را به ديوار بزن و ول کن بابا!
⭕️مي گفت: نه! کسي که در راه اهل بيت هست که مشکلي ندارد، اما کسي که در اين راه نيست، اگر بيايد توي مجلس اهل بيت و گوشه بنشيند و شما به او بها ندهيد، مي رود و ديگر هم بر نمي گردد؛ اما وقتي او را تحويل بگيريد، او را جذب اين راه کرده ايد.
⭕️برنامه هيأت او، اول با سه چهار نفر شروع شد، اما بعد رسيده بود به سيصد، چهارصد جوان عاشق اهل بيت، که همه اينها نتيجه تواضع، فروتني و اخلاص سيد بود.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
📚کتاب علمدار (انتشارات شهید هادی)
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••