eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
700 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
تا چـند غــزل به پای تو پير شود هی بغض کند،سپس سرازير شود ما جمعه پس از جمعه به جان آمده‌ايم نگـذار بـرای ديــدنت ديــر شــود... 🍃🌼اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌼🍃 Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۲ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۲ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهارم صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مام
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پنجم از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. -به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟ -به همین سادگی، انقدر میروم و می آیم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور. -عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. -میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. -من میگویم پدرم نمیگذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم. گفت: -من انقدر میروم و می آیم تا تو را هم راضی کنم ،بلند شو یک عکس بیاور. عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش. توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت،آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت، _ناسلامتی بله برون من هستا، اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت، -الان همه هستیم. هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد. دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت، -برای آرامش خودمان یک راه میماند این که قران را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب، -بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت، -قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید. قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. فردای بله برون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود.وانقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان، فقط من و ایوب ماندیم. پرسید، -گرسنه نیستی؟ سرم را تکان دادم. گفت، -من هم خیلی گرسنه ام به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت، _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه.گلویم گرفته بود.دحس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم. مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید. آب گوجه در امده بود، اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید، - نمیخوری؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا. -مگر گرسنه نبودی؟ -اره. ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت، _حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت. گفت، -اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم به نماز. اطراف را نگاه کردم، -اینجا؟ وسط پیاده رو؟ سرش را تکان داد. گفتم -زشت است. مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد، -این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند، بااین سر و وضع می آیند بیرون. انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی ⭕️ادامه دارد.. Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
صحبت از عشق است و آه و ناله و چشم انتظاری 🌼"یابن الزهرا"🌼 کی به روی دیده غم بار ما پا می گـذاری..؟! #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🍃 Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
✅امام جواد علیه السلام : آشکار کردن چیزی پیش از آنکه استوار گردد موجب تباهی آن میشود . 📚میزان الحکمه/ج۵ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸🍃امام صادق (ع): کسی که مجردی را تزویج کند و امکان ازدواج او را فراهم نماید، از کسانی است که در قیامت خداوند به آنان نظر لطف میکند.🌹 📚وسائل الشیعه/ج۲۰ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
👇دوستیِ شیطانی که به واسطه #شهید ابراهیم هادی به پیوند الهی تبدیل میشود: Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
👇دوستیِ شیطانی که به واسطه #شهید ابراهیم هادی به پیوند الهی تبدیل میشود: Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa
☑️ پیوند الهی عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي‌آمد. وقتي وارد کوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... . ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه... . ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! 🍃فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. 📚سلام بر ابراهیم۱ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
حالا تو هِی به روی خودت نیاور منم هِی به روی خودم نمی آورم... اما یڪ روزی... یک جایی... برای این همه نداشتنت، مے میرم...💔 🍃ای رفیق! رفیقتو دریاب Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#مرگ_بر_آمریکا از ۱۳۵۷ تا ... ادامه دارد✌️ #down_with_usa✊️ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir