هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هفتم...
و ما، باز هم بی تو شب زنده داری می کنیم.
می بــینی ؛
درد یتیمی، به قلبمان هیــچ تلنگری نزده!
و دربدری های صبح و شبت، یک ساعت نیز،، از آرامشمان را سلب نکرده است!
❄️می بــینی؛
به نمازی دلخوش کردیم و روزه ای!
دریـــغ که اگر دستمان به تو نرسد، هیچ عبادتی، راهمان را به بهشت باز نکرده است!
دریغ که اگر درد نداشتنت، به استخوانمان نرسد، نه نمازمان پروازمان میدهد، و نه روزه های روزهای تابستانی مان!
❄️یوسف...
قصه غصه های تو را، هــزار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی زار نزدیم.
می بــینی؛
هنوز، زنجیرهای زمین، در قلبمان، از تو محبوب ترند!
❄️سحر است... دعا میکنی..ـ می دانم!
دعا کن، قلبمان برایت درد بگیرد!
دعا کن...دستهایمان، از قنوت گرفتن برای تو ، درد بگیرند!
دعا کن ... دعایمان، بوی درد بگیرد؛
درد انتظار....
درد عاشقی...
درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت!
فقط همین درد؛ درمان همه دردهای ماست!
👈سحر هفتم را، بدنبال درد انتظار، قنوت گرفته ايم !
ما دعا می کنیـــم؛ آمینش با تــو....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz7_@Ebrahimhadi.mp3
5.06M
📎جزء هفتم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
✅از صفات برجسته ابراهیم، دوري از نامحرم بود. اگر ميخواست بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت!
و چه زيبا گفت امام محمد باقر(ع) : از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است.
#شهید_ابراهیم_هادی🌹
یادش با صلوات
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پانزدهم به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت شانزدهم
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری میکرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم آشتی میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه میخرید. حتی از یک ماه جلوتر. آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه ام را میداد. اگر از هم دور بودیم، میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم. ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد. قند توی دلم آب میشد وقتی میخواندم،
"بعد از خدا، تو عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم.
برای روزنامه مقاله مینوشت. با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد. با وجود بچه ها، ایوب نمیتوانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. ودورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند. بارهاشده بود که جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش. در راهم پشت سرش قفل میکرد. صدای جیغ و گریه بچه ها بلند میشد. اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در که ارام شوند. ویک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم که سینی چای را به ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب. بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت. بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق میکردیم کا دلخور نشوند. هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان، اول بود. وقتی توی آینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند، افتاد زمین.
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یکبند میگفت: چرا اینه بغل برایم وصل کردی؟ لبخند میزد.
دوباره ایوب بستری شد. برای پیدا کردن قرص و دوایش، باید بچه ها را تنها میگذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد،
_بابا ایوب عصبانی میشود؟
روی سرش دست کشیدم،
_این چه حرفی است؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است. میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش. دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید.
سرش را تکان داد،
_چشم
فردا عصر که رسیدم، خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم، هر سه امدند جلو، بوسیدمشان. مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: کسی اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد،
-نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام. ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم. بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت. محمد حسین پشت سر هم حرف میزد،
_میدانی چرا همیشه برنج های تو بهم میچسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گازمیرسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
_هیچ چیز انقدر ارزش ندارد که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | آیا اسامی ۳۱۳نفر را نوشتهاند؟
📌استاد پناهیان
🔸این کلیپ ویژه را از دست ندهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هشتم.....
✍هفت سفره از ضیافتت، جمع شد...
و تو همچنان،به سفره داری ات، مشغولی.
❄️خسته نشدی...؟ خدا
از بس آغوش گشودی و... من، رمیدم!
از بس، بوسه بارانم کردی و... من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم!
از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگِ تو، دل ندادم؟
❄️خودم... از خودم خسته ام، خدا!
از قلبی، که توان دریا شدن ندارد،
از بالهایی، که جانِ بال زدن ندارد،
از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود،
👈هشت سحر است که؛
زمین را برایم خلوت کرده ای
تا مــن، دست در دست تو...
گوشه ای از آسمان را بگیرم و پرواز کنم.
امـــــا،
سنگینی روح کوچکــم، چنان زمین گیرم کــرده، که حتی هوس پرواز هم، به سرم نمی افتد!
چه کنم، محبـــوبم؟
بی تــو همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حــبس می شود؛
چه رسد به روح تنــگ من، که عمريست در چهارچوب بدنم، حبس شده است!
💠امشب برای دریا شدنم، قنوت می گــیرم،
برای رها شدنم از زنجیرهایی، که پای دل مرا ســـخت بسته اند.
تــو؛ تنها گشاینده گره های کور زمینی.
من جز تــو، هیچ گره گشایی را نمي شناسم.
✨یک سوال؛ خدا ؛
امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده ام، باز می کنی؟
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1527118543791.mp3
4.91M
📎جزء هشتم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
ابراهيم ميگفت: اگر قرار است انقلاب پايدار بماند و نسل هاي بعدي هم انقلابي باشند بايد در مــدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت به كســاني ســپرده ميشود که شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند!
وقتي ميديد اشــخاصي که اصلا انقلابي نيستند، به عنوان معلم به مدرسه ميروند خيلي ناراحت ميشد. ميگفــت: بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي بايد در مدارس و خصوصا دبيرستانها باشند!
براي همين، کاري کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاري پر دردسر رفت، با حقوقي کمتر!
امــا به تنها چيــزي که فکر نميکرد ماديات بود. ميگفــت: روزي را خدا ميرساند. برکت پول مهم است. کاري هم که براي خدا باشد برکت دارد.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت شانزدهم نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هفدهم
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند. اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را میکشید، وسط خیابان پیاده میشد.
آقاجون میدوید دنبالش، بغلش میکرد و بر میگرداند توی ماشین.
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت، حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط، تا آب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند، حتی از راه دور هم آن را تهیه میکرد. بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه. ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید.
ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی میکند با پسر ها فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی ک مینشست روی پایش، ایوب انقدر میبوسیدش که کلافه میشد، بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست. دوست داشت از زبان ایوب بشنود.
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. ایوب دست هایش را از هم باز کرد،
_سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده.
هدی سرش را انداخت بالا،
_نه، دست و صورتم را بشویم، بعد.
-نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا.
و هدی را گرفت توی بغلش. مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب،
_خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم.
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_من نمیگذارم. اخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه مینویسم به مدرسه. میگویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه. گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد.
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi