eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
700 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz7_@Ebrahimhadi.mp3
5.06M
📎جزء هفتم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌸مهدی جانم(عج)🌸 🍃سلام بر هوای بارانی چشمت... وقتی برای بخشش گناهانم ؛ دعا می ڪنی...🍁 🌼السلام علیڪ یا اباصالح المهدی🌼 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌹 #امام_خامنه_ای ما در این شبهای ماه رمضان اگر میخواهیم توسل بجوییم، تضرع ڪنیم، دعای مستجاب داشته باشیم، بایستی ارواح متعالی #شهیدان را شفیع قرار دهیم. 🇮🇷 @Ebrahimhadi
✅از صفات برجسته ابراهیم، دوري از نامحرم بود. اگر ميخواست بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت! و چه زيبا گفت امام محمد باقر(ع) : از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است. #شهید_ابراهیم_هادی🌹 یادش با صلوات 🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پانزدهم به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت شانزدهم نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری میکرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم آشتی میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه میخرید. حتی از یک ماه جلوتر. آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه ام را میداد. اگر از هم دور بودیم، میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم. ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد. قند توی دلم آب میشد وقتی میخواندم، "بعد از خدا، تو عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم. برای روزنامه مقاله مینوشت. با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد. با وجود بچه ها، ایوب نمیتوانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. ودورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند. بارهاشده بود که جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش. در راهم پشت سرش قفل میکرد. صدای جیغ و گریه بچه ها بلند میشد. اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در که ارام شوند. ویک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم که سینی چای را به ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب. بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت. بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن. هر سه را تشویق میکردیم کا دلخور نشوند. هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان، اول بود. وقتی توی آینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند، افتاد زمین. ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یکبند میگفت: چرا اینه بغل برایم وصل کردی؟ لبخند میزد. دوباره ایوب بستری شد. برای پیدا کردن قرص و دوایش، باید بچه ها را تنها میگذاشتم. سفارش هدی و محمد حسن را به حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد، _بابا ایوب عصبانی میشود؟ روی سرش دست کشیدم، _این چه حرفی است؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است. میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش. دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید. سرش را تکان داد، _چشم فردا عصر که رسیدم، خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم، هر سه امدند جلو، بوسیدمشان. مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: کسی اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد، -نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم بردم حمام. ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم. بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت. محمد حسین پشت سر هم حرف میزد، _میدانی چرا همیشه برنج های تو بهم میچسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گازمیرسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. _هیچ چیز انقدر ارزش ندارد که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد. ⭕️ادامه دارد... 🇮🇷 @ebrahimhadi
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | آیا اسامی ۳۱۳نفر را نوشته‌اند؟ 📌استاد پناهیان 🔸این کلیپ ویژه را از دست ندهید 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هشتم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر هشتم..... ✍هفت سفره از ضیافتت، جمع شد... و تو همچنان،به سفره داری ات، مشغولی. ❄️خسته نشدی...؟ خدا از بس آغوش گشودی و... من، رمیدم! از بس، بوسه بارانم کردی و... من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم! از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگِ تو، دل ندادم؟ ❄️خودم... از خودم خسته ام، خدا! از قلبی، که توان دریا شدن ندارد، از بالهایی، که جانِ بال زدن ندارد، از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود، 👈هشت سحر است که؛ زمین را برایم خلوت کرده ای تا مــن، دست در دست تو... گوشه ای از آسمان را بگیرم و پرواز کنم. امـــــا، سنگینی روح کوچکــم، چنان زمین گیرم کــرده، که حتی هوس پرواز هم، به سرم نمی افتد! چه کنم، محبـــوبم؟ بی تــو همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حــبس می شود؛ چه رسد به روح تنــگ من، که عمريست در چهارچوب بدنم، حبس شده است! 💠امشب برای دریا شدنم، قنوت می گــیرم، برای رها شدنم از زنجیرهایی، که پای دل مرا ســـخت بسته اند. تــو؛ تنها گشاینده گره های کور زمینی. من جز تــو، هیچ گره گشایی را نمي شناسم. ✨یک سوال؛ خدا ؛ امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده ام، باز می کنی؟ 🇮🇷 @ebrahimhadi