eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
718 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1527723972060.mp3
4.15M
📎جزء پانزدهم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌸امام حسن عليه السلام : بزرگوارى، احسان كردن داوطلبانه است و دَهِش پيش از خواهش. 📚ميزان الحكمه ج10 ص88 🌸 ولادت با سعادت امام حسن علیه السلام مبارک باد🌸 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🍃ای تو با قلبم صمیمی یا حسن🌹 🍃تو کریم بن کریمی یا حسن🌼 🍃داری از زهرا نشان یا مجتبی🌸 🍃مهربانی دل رحیمی یا حسن 🌺 💝میلاد کریم اهل بیت مبارک💝 🇮🇷 @Ebrahimhadi
تغییر عکس پروفایل به مناسبت ولادت #امام_حسن (ع) 💚💚💚 ‌ #امام_حسنی_ام 🌹❤ ‌ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌸 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول 🔻بخوانید: حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت. 🍃ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود. گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم. 🔸آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند! 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و سوم ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و چهارم شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم. رد شدن سوسک هارا میدیدم. از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید. وقتی  پرز های تی میخورد توی صورتم، میفهمیدم که صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغز استخوانم بالا میرفت. درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمیکرد. تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش. سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم، _خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد، _نه دارم گوش میدهم. -خسته نمیشوی هر شب تا صبح قرآن گوش میدهی؟ لبخند زد، _نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند. هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم، _تو هم که بیداری! -خوابم نمیبرد، من پیش بابا میمانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش میکرد. انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها، محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت. از اینکه بالاخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد میکشید، _بابا اگر  از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید، _همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید. فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم. آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم، _ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی ها. اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد، €خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد. با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. مرد من گریه میکرد. تکیه گاه من. وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد میکشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت، _خدا صدام را لعنت کند. بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آنقدر لاغر شده بود که حتی میترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید. من هم میلرزیدم. دستم را زیر آب میگرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش میخوردند، برایش دردناک بود. انقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها. ⭕️ادامه دارد... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🍃هرگاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد مے ڪننـد. #شادی_روحشان_صلوات 🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi