وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ
بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ.
🍃🌺 بعضی انسانها به زمین آمده اند تا زمین قابل تماشا شود
🍃🌺 آمده اند که تاریخ؛ شکوه شرافت و آزادگی نفسشان را به نظاره بنشیند
🍃🌺 آمده اند تا آبرو و اعتبار دنیا باشند اصلا زمین، از آمدن بعضی انسانها به خود می بالد
🍃🌺 و قهرمان همیشه سرفراز ما
#ابراهیم_هادی که یکی از این بهترینها شناخته شده
🍃🌺 فرمانده قلبها سردار عشق شهید ابراهیم هادی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
✍ با استغفار و آمرزشخواهى از خداوند خود را معطّر کنید تا بوى بد گناهان شما را رسوا نکند.
✅ امام علی (ع)
📚مستدرکالوسائل،ج 5،ص 318
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
☘🌼هرگـاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد مے ڪننـد.
بیاد #شهید_ابراهیم_هادے
#ابراهیم_جان_التماس_دعا
#شادی_روحش_صلوات 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شب جمعه باید رفت کربلا
🔴با دیدن این کلیپ و هدیه آن به هر مشتاق کربلا، راهی کربلا شوید!
#استاد_پناهیان #تصویری
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یکدریکونیم م
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 صمد ایستاده بود روبهرویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: « بچه به دنیا آمده؟! »
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمیدهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! »
میدیدمش؛ اما نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)! قدم، قدم! منم صمد! »
یکدفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشمهایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! »
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا اینطوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! »
گفتم: « داشتم برفها را پارو میکردم، نمیدانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بیهوش شدم. »
پرسیدم: « ساعت چند است؟! »
گفت: « ده صبح. »
💥 نگاه کردم دیدم بچهها هنوز خواباند. باورم نمیشد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چهکار کردی با خودت؟! میخواهی خودکشی کنی؟! »
نمیتوانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دستها و پاهایم بیحس بود.
پرسید: « چیزی خوردهای؟! »
گفتم: « نه، نان نداریم. »
گفت: « الان میروم میخرم. »
گفتم: « نه، نمیخواهد. بیا بنشین پیشم. میترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُلگز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. »
💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق میچرخید و با خودش حرف میزد و دعا میخواند. میگفت: « یا حضرت زهرا(س)! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)! زنم را از تو میخواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. »
گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی میخواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. »
گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. »
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بیحسی دستها و پاها و بعد خوابآلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان! چشمهایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! »
💥 نیمههای همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم.
صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. میخندید و میگفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. »
مادر و خواهرها و جاریهایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دستهایم را میبوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. »
💥 چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! »
خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. »
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. »
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسهای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، اینبار خوشقول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا میآمد، اینبار هم بدقول میشدم. »
💥 کاسهی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. »
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی میخواهی بروی؟! »
گفت: « مجبورم. تلفن زدهاند. باید بروم. »
گفتم: « نمیشود نروی؟! بمان. دلم میخواهد اینبار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. »
خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! »
گفتم: « صمد! جانِ من بمان. »
گفت: « قولت یادت رفته. دفعهی قبل چی گفتی؟! »
گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً اینبار یک هفتهای بمان. »
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوکهای لحاف انداخته بود و نخ را میکشید گفت: « نمیشود. دوست دارم بمانم؛ اما بچههایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچههایشان را فرستادهاند جبهه. انصاف نیست آنها را همینطوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. »
التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچههایت هستی. بمان. »
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 صمد ایستاده بود روبهرویم، با سر و روی خاکی و موهای ژول
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 سرش را انداخت پایین و باز کوکهای لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنههای جنگ را نشان میداد؛ خانههای ویرانشده، زنها و بچههای آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همینطور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش.
گفتم: « پس چی شد...؟! »
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریهی بچهای میآید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانهی مخروبهای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود.
صدای بچه از آن خانه میآمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچهی قنداقهاش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینهی مادرش مک میزد. اما چون شیری نمیآمد، گریه میکرد. »
💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچهات را شیر میدهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. »
گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایهات بالای سر من و بچههاست. »
کاسهی انار را گرفت دستش و قاشققاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا(س). الهی اجرت با امام حسین(ع). کاری که تو میکنی، از جنگیدن من سختتر است. میدانم. حلالم کن. »
💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباسهایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمدهاند، باید بروم. »
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری میکردم، پایین نمیرفت. آمد پیشانیام را بوسید و گفت: « زود برمیگردم. نگران نباش. »
💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنهاش بود. باید شیرش میدادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را میدیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنجونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریهی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آنطرفتر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
💥 طفلیها بچههای خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمیشان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شبها را اینطور میگذراندند.
یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچهها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چهکار میکردم. بچهی چهل روزه را که نمیشد توی این سرما بیرون برد.
💥 سمیه به سینهام مک میزد و با ولع شیر میخورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنهای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینهام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بیسر و صدا رفتم توی راهپله.
گفتم: « کیه... کیه؟! »
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریهاش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! »
💥 کسی داشت کلید را توی قفل میچرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. »
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چهکار کردهای؟! چرا در باز نمیشود. »
چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یکدفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم...
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
#سلام_امام_زمانم ❤️
من در سبد صبح، سلامی دارم
با تابش خورشید، پیامی دارم
از هستی عشق، هستم پا برجا
با عشق تو آقا، دوامی دارم!
#یابن_الحیدر_ادرکنی❣
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🔸🔶 منْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً
ترجمه: هر کس تقوای الهی پیشه کند،
خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند.
📚قسمتی از آیه 2 سوره طلاق
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💫خوشبختی یعنی
تو ستارهی آسمان زندگیام باشی💫
و من یقین داشته باشم که
راه را با تو هرگز گم نخواهم کرد..
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 سرش را انداخت پایین و باز کوکهای لحاف را کشید. تلویزیو
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچهها با شادی از سر و کول صمد بالا میرفتند. صمد همانطور که بچهها را میبوسید به من نگاه میکرد، میگفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! »
خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! »
💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آوردهام. »
با تعجب پرسیدم: « کجا؟! »
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « میخواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرماندهها میتوانند خانوادههایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. »
💥 بچهها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشهی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا میتوانی برای بچهها لباس بردار. »
گفتم: « اقلاً بگذار رختخوابها را جمع کنم. صبحانهی بچهها را بدهم. »
گفت: « صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم. »
💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچهها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. »
پتویی دور سمیه پیچیدم. دیماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانهی گُلگز خانم و با همسایهی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانهی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گلگز خانم گوشهی پرده را کنار زده و نگاهمان میکند و با خوشحالی برایمان دست تکان میدهد.
💥 ماشین که حرکت کرد، بچهها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلیها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همانطور که رانندگی میکرد، گاهی مهدی را روی پایش مینشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش مینشاند و میگفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم میشد و سربهسر خدیجه میگذاشت و موهایش را توی صورتش پخش میکرد و صدایش را درمیآورد.
💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوهخانهی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانهی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانهام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم.
همان وقت ماشینهای بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور میکردند؛ کامیونهای کمکهای مردمی با پرچم ایران. پرچمها توی باد به شدت تکان میخوردند. صمد که برگشت، یک لقمهی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور »
💥 بچهها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با آنها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد. به جاده نگاه میکردم. کوههای پربرف، ماشینهای نظامی، قهوهخانهها، درختهای لخت و جادهای که هر چه جلو میرفتیم، تمام نمیشد.
💥 ماشین توی دستانداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشینهای نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت میکردند، توی شانههای خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود.
💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز میداد و جلو میرفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. »
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته میشوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر میخوانی؟!»
گفت: «راست میگویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته میشوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤالهای جورواجور و رودهدرازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
💥همان طور که به جاده نگاه میکرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش میشد باز بخوابی.میدانم خیلی خسته میشوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،میدانم چهکار کنم. نمیگذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همانطور که به جاده نگاه میکرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچهها خواباند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچهها با شادی از سر و کول صمد
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستایی مخروبه میماند؛ با خانههایی ویران. مغازهای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکرهها پایین بودند. کرکرههایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابانها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دستاندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانهی مردم را میفروختند. گفتم: « اینجا که شهر ارواح است. »
سرش را تکان داد و گفت: « منطقهی جنگی است دیگر. »
💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازهی حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد. کارتش را از شیشهی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
💥 من و بچهها با تعجب به تانکهایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یکجور و یکشکل به نظر میرسیدند، نگاه میکردیم. پرسید: « میترسی؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. »
گفت: « اینجا برای من مثل قایش میماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. »
💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پلههای ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راهپلههایش پر از دستنوشتههای جورواجور بود. گفت: « اینها یادگاریهایی است که بچهها نوشتهاند. »
توی راهروی طبقهی اول پر از اتاق بود؛ اتاقهایی کنار هم با درهایی آهنی و یکجور. به طبقهی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. »
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
💥 گوشهی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرهی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقهی خودش پردهاش را درست کند. »
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچهها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « میروم دنبال شام. زود برمیگردم. »
💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان میآمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود.
صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار میشدیم. شوهرش ناهار پیشش نمیآمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمیآیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندهی خدا هم احساس تنهایی نکند. »
💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذتبخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد، با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
💥 یک بار نیمههای شب با صدای ضدهواییها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریهی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شبها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم. یکدفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشهی اتاق و گفتم: « صمد! بچهها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند. »
💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش میکنی. هیچ خبری نیست. »
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندهی شوخی و سربهسرم میگذاشت. از شوخیهایش کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
⚠️ #تـلنگـــر
💯تا زمانی ڪه همنشـــین #گــــناه
باشیم #همنشین امام زمان عج نخواهـــیم بود..!
💯تا زمانی ڪه گرفتار نَفس باشیم
هــم نَفَــس امام زمـان عج نخواهـــیم بود..!
#سرباز مهدی(عج) باشیم نه #سربار
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌸🍃 #امام_کاظم (ع):
🍃خداوند در زمین بندگانی دارد که برای برآوردن نیازهای مردم می کوشند؛
اینان ایمنی یافتگان روز قیامت اند.🍂
📚کافی، ج۲، ص۱۹۷🌿
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌺 امام صادق (ع) میفرمایند:
✍کسی که در راه برطرف ساختن نیاز برادر خود قدم بردار، مانند کسی است که سعی میان صفا و مروه به جای آرد.
📘 تحت العقول ص۳۰۳
ابراهیم هادی اگر پولی دستش می رسید سعی می کرد به دیگران کمک کند. خودش به کمترین قانع بود، اما تا می توانست به دیگران کمک می کرد. در یکی از محله های اطراف ما پیرمردی مغازه داشت به نام عمو عزت، او از پهلوان های قدیم بود و هر بار به مغازه او می رفتیم، برای ما از زورخانه های قدیم تعریف می کرد.
ابراهیم هر بار به بهانه ای به مغازه ی او می رفت و از او خرید می کرد. ما را هم با خودش می برد تا لااقل درآمدی نصیب این پیرمرد شود.
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۲
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستای
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچهها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. »
گفتم: « پس تو میگفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه میکنم. »
گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمیخواستم بچهها هم بترسند. »
💥 کمکم همسایههای زیادی پیدا کردیم. خانههای سازمانی و مسکونی گوشهی پادگان بود و با منطقهی نظامی فاصله داشت. بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاجآقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار میشدیم. صبحانهای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، میخوردیم. کمی به بچهها میرسیدیم و آنها را میفرستادیم توی راهرو یا طبقهی پایین بازی کنند.
ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمیآمدند.
💥 ناهار را سربازی با ماشین میآورد. وقتی صدای بوق ماشین را میشنیدیم، قابلمهها را میدادیم به بچهها. آنها هم ناهار را تحویل میگرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش قابلمهای مخصوص داشت؛ قابلمهی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از همروستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود.
در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم.
💥 دو هفتهای میشد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز میخواهیم برویم گردش. » بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. »
پرسیدم: « حالا کجا میخواهیم برویم؟! »
گفت: « خط. »
گفتم: « خطرناک نیست؟! »
گفت: « خطر که دارد. اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. »
💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما اینبار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم.
سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم.
💥 بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد. »
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! »
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم. »
💥 همانطورکه جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت.
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست. »
💥 نزدیک ظهر بود که به جادهی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبهی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما ر
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 رزمندههای کمسن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه میپرسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرهی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقابها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت.
بچهها که گرسنه بودند، با ولع نان و تنماهی میخوردند.
💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانیها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و دربارهی عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدهاند.
💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. »
گفت: « میترسی؟! »
گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یکدفعه دلم برای حاجآقایم تنگ شد. »
💥 پسربچهای چهارده پانزدهساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه میکرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چهکار میکنند؟! »
محکم جوابم را داد: « میجنگند. »
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. »
حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. »
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچهها گرفت و گفت: « چرا اینقدر ناراحتی؟! »
گفتم: « دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها میسوزد. »
گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است، دفاع. شما زنها هم وظیفهی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچههای شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند. »
گفتم: « از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. »
گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. »
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپارهها و توپها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « اینها بچههای من هستند. همهی فکرم پیش اینهاست. دلم میخواهد هر کاری از دستم برمیآید، برایشان انجام بدهم. »
💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت میکردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم میگفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چهطور نگهبانی میدهد و چهطور شب را به صبح میرساند. »
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آنقدر توی رختخواب میماندم تا صمد نمازش را میخواند و میرفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم.
💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش میشد مثل روزهای اول برای ناهار میآمدی. »
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خندهام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاجآقایت تنگ شده... . »
گفتم: « دلم برای حاجآقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ میشوم. »
💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس میشویها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانمهای دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچهها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکانها را شستم و بچهها را فرستادم طبقهی پایین بازی کنند.
💥 در طبقهی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبههها میفرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری میشد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف میرسید. بچهها از آنها بالا میرفتند. سر میخوردند و اینطوری بازی میکردند. این تنها سرگرمی بچهها بود.
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🦋امیرالمؤمنین عليه السلام:
نيكى كن، تا به تو نيكى شود.؛
رحم كن، تا به تو رحم شود...
أحسِنْ يُحسَنْ إلَيكَ...، إرحَمْ تُرحَمْ
📚ميزان الحكمه جلد4 صفحه 382
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🍃در نـگاهـت چیـزیست،
که نمی دانم چیـسـت...؟
مثل آرامـــش بعد از یڪ غـم🍂
مثل پیدا شدن یڪ لبــخـنــد❤️
مثل بـــوی نــم بعد از بـاران💧
در نـگاهـت چـیـزیــسـت
ڪه نمـی دانـم چـیـست؟
مــن به آن محــتـاجــم
سلام به روح پاکت ای شهید
سلام بر ابراهیم🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
#کلام_شهدا 🌷
✨دنیا پوچ است و ما باید برای آخرت توشه بگیریم. از مسجد و نماز و حمایت و اطاعت از امام غافل نشوید.
✨برادرانم! بروید به دنبال فرایض دینی، راه و سلوک امیرالمؤمنین علی(ع) ، نهضت خونین سیدالشهداء، که انسان را به حرکت در مقابل حق علیه باطل در می آورد، عشق امام حسین(ع) را در قلب خود شعله ور کنید.
#شهید_یاسر_بهشتی🌹
یــادش بــا صــلـــوات🦋
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
#حجاب #چادر♥
شاید #چادر کلمه ای است عربی!
ولی عرب که "چ" ندارد!
پس شاید ،
شاید به جای "چ"
باید "ج" گذاشت
"ج" گذاشت و گفت " #جادر"❤️
یعنی "جایِ دُر"😇
یعنی تو "دُر" هستی همان مروارید
همانی که جایش در #صدف است
همان " #مروارید" زیبا در صدف که گران قیمت ترین است در بین "دُر" ها
پس #چادر همان صدف است
صدفی برای #محفوظ ماندن من و تو
صدفی برای ما "خواهر مسلمان"
🦋کلامی از برادرمان ابراهیم:
دوست عزيز؟! همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بيحجاب شما به گناه ميافتند!
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 رزمندههای کمسن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم هم لباسهای کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یکدفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچهها از ترس جیغ میکشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود.خانمها سر و صدا میکردند و به اینطرف و آنطرف میدویدند. نمیدانستم چهکار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران میشد.
💥 خواستم بروم دنبال بچهها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد،پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج میرفت؛اما به فکر بچهها بودم.تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقهی اول.
سمیه ترسیده بود.گریه میکرد و آرام نمیشد. بچهها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی میکردند.آنقدر سرگرم بودند که متوجهی صدای بمب نشده بودند. خانمهای دیگر هم سراسیمه پایین آمدند.
بچهها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند.این بار بچهها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند.
💥 یکی از خانمها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقهی اول. ده پانزدهنفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشتتایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود.بچهها گریه میکردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانمها گفت:«تا خط خیلی فاصله نداریم.اگر پادگان سقوط کند،ما اسیر میشویم.»
💥 با شنیدن این حرف دلهرهی عجیبی گرفتم.فکر اسارت خودم و بچهها بدجوری مرا ترسانده بود.وقتی اوضاع کمی آرام شد،دوباره به طبقهی بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یکدفعه یکی از خانمها فریاد زد:«نگاه کنید آنجا را،یا امام هشتم!»
💥 چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمبهایشان را هم دیدیم.تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمیآمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین.دستها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد میزدیم:«بچهها! دستها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.»
💥 خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمیزدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپگرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر میکردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه میمیریم. یکربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکییکی سرها را از روی زمین بلند کردیم.
💥 دود اتاق را برداشته بود. شیشهها خرد شده بود،اما چسبهایی که روی شیشهها بود، نگذاشته بود شیشهها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لابهلای چسبها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده.
💥 صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون میآمد. یکی از خانمها گفت:«بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِمان را میدیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم.
یکی از خانمها گفت:«چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاجآقای ما خانه بود. گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید. بروید توی درههای اطراف.»
💥 بعد از خانههای سازمانی،سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانمها میرفتیم پیادهروی،از آنجا عبور میکردیم؛اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیمخاردار و چالهچولهها سخت بود. بچهها راه نمیآمدند. نق میزدند و بهانه میگرفتند.
💥 نیمساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانهی خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.
💥 هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی میتوانستیم خلبانهایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبانها هم ما را میدیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود. میگفت:«اگر خلبانها ما را ببینند، همینجا فرود میآیند و ما را اسیر میکنند.»
💥 هر چه برایش توضیح میدادیم که روی این زمینها هواپیما نمیتواند فرود بیاید، قبول نمیکرد و باز حرف خودش را میزد و بقیه را میترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی میکردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریفهایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ولکن نبودند. تقریباً هر نیمساعت هفت هشتتایی میآمدند و پادگان را بمباران میکردند.
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خو
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچهها گرسنه بودند. بهانه میگرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمیدانند ما کجاییم.
یکی از خانمها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار میکردیم. بچهها نق میزدند و گریه میکردند. کلافه شده بودیم.
💥 یکی از خانمها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « اینطوری نمیشود. هم بچهها گرسنهاند و هم خودمان. من میروم چیزی میآورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو میآییم. » میدانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
💥با رفتن خانمها دلهرهی عجیبی گرفتیم که البته بیمورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. اینبار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال میگذشت؛ تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند میآیند. میدویدند و زیگزاکی میآمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچهها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکیها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
💥 هر چه به عصر نزدیکتر میشدیم، نگرانی ما هم بیشتر میشد. نمیدانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی میگذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. به خانه برگردیم، یا همانجا بمانیم. چارهای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم.
در آن لحظات تنها چیزی که آراممان میکرد، صدای نرم و حزنانگیز خانمی بود که خوب دعا میخواند و اینبار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود.
💥 نزدیکی خانههای سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم میزنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛ با چهرهای خسته و خاکآلوده.
بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلیها شهید و مجروح شده بودند.
💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « همدان. »
کمک کرد بچهها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم. »
نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. »
همان طور که سوار ماشین میشدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباسهای سمیه را بیاورم. چادرم... »
معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. »
💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! »
همانطور که تندتند دندهها را عوض میکرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقیها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکییکی بچهها را از زیر سیمخاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از درههای اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالماند؛ اما گردانهای دیگر شهید و زخمی دادند. کاش میتوانستم گردانهای دیگر را هم نجات بدهم. »
💥 شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یکدفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچههایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا میخوابند؟! »
او داشت به روبهرو، به جادهی تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. »
دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! »
گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟! »
توی تاریکی چشمهایش را میدیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمیشود، نه. ماشینها کوچکاند. جا ندارند. همه تا آنجا که میتوانستند خانوادههای دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاهای نیست، باید خودم ببرمتان. »
🔰ادامه دارد...🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🦋امام زمان(عج) می فرمایند:
اگر طلب مغفرت و آمرزش برخى از شما براى یکدیگر نبود، تمام اهل زمین هلاک مى گشتند.
📚دلائل الامامة، ص297
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟سخنرانی تکاندهنده آیت الله مجتهدی: هر طوری میخوای زندگی کن فقط بدون آخرش مرگِ ...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
چقدر پر می کشد
دلمان به هوایتان
انگار تمام پرنده های جهان
در قلبمان آشیانه کرده اند...🍂
#سلام_بر_شهدا🌺
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8