eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
704 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام رضا(ع): 🌴 کسی که با وجود بعد مسافت، به زیارت من بیاید، من در روز قیامت در سه جا به دیدار او می‌آیم و از هراس نجاتش می‌دهم: ۱. هنگامی که نامه‌ی اعمال داده می‌شود. ۲. نزد صراط، ۳. نزد میزان (هنگام سنجش اعمال). الخصال؛ ۱: ۱۶۸ ✅ ذکر روز سه‌شنبه ۱۰۰ مرتبه 🌴 یا ارحم الراحمین🌴 🏴 شهادت امام مهربان و رئوف، حضرت امام رضا(ع) تسلیت باد 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💔 بنده‌ی سلطان که باشی،پادشاهی می‌کنی اسم هرکس میشود نوکر پناهش می دهند لنگ دیدار خدا بودم، که دیدم در حرم هرکه میگوید رضا بهتر جوابش میدهند شهادت امام رضا(ع)تسلیت باد #صلے‌الله‌علیڪ‌یاایھاالرئوف 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
مقدمه‌ی خوب شدن، سپردن دستت به دست خوبان است! و چه خوبی بهتر از شهدا🌹 "دلت را به شهدا بسپار " لحظه هات بوی خدا میگیره و دور گناه رو خط میکشی❌ #رفیق_شهدم ؛ #ابراهیم_هادی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #انفاق‌به‌مردم 🌸غروب ماه رمضان بود. ابراهیم در خانه ما آمد و یک قابلمه بزرگ گرفت و به کله پزی رفت. گفتم داش ابرام افطاری کله پاچه خیلی میچسبه. گفت آره ولی برا من نیست. رفتیم پشت پارک چهل تن انتهای کوچه در زدیم و کله پاچه ها را به خانواده مستحقی تحویل دادیم. آن ها ابراهیم را به خوبی می شناختند ... 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 باز هم نجاتم دادی...💠 ❤️ ❤️ سلام... اسفند ۹۶ به لطف خدا،و مادرم حضرت زهرا چادری شدم دو سال عاشقانه چادر سر کردم.. آبان ۹۷ بود که با شهید هادیِ نازنین آشنا شدم و شده بود همدم غم و شادی و خوب و بَدَم.. کمکم میکرد،و دیگه همه تو گلزار شهدا و توی جمع دوستان(خواهر ابراهیم هادی) صدام میکردن چند روز پیش،یهو دلم هوای اون زمانو کرد که چادری نبودم شیطان طوری نفوذ کرده بود تو جونم که اصلا یادم نمیومد چرا چادری شدم فقط میخواستم زودتر بذارمش کنار چند روزی با خودم کلنجار رفتم... تا اینکه حدودا سه شب پیش،تصمیمم قطعی شد و با خودم گفتم: چادر بی چادر!!!! و من این مسئله رو به هیچکس نگفتم،جز خودم و خدا و بعضی اوقات هم به عکس آقا ابراهیم که تو اتاقمه همون شب،مادر بزرگم که حتی اسم ابراهیم رو نمیدونست و فقط به وسیله ی عکسی که توی اتاق منه،شناخت داشت اومد خونه‌ی ما و بی مقدمه گفت،این شهیدی که دوسش داری اسمش چیه!؟ گفتم ابراهیم هادی... گفت ازت ناراحته.... گفتم چطور؟! گفت: دم صبح خواب دیدم تو یه جایی مثل مسجد‌،این شهیدی که دوسش داری ،ابراهیم نشسته و کلی دخترچادری و پسر مومن دورشو گرفتن و با ذوق اینکه بالاخره دیدنش،نگاهش میکنن اما تو که از در اومدی،چادر سرت نبود!!! این شهید تا تورو دید لبخندش جمع شد و سرشو برگردوند... اصلا نگاهت نمیکرد و من فقط تونستم اشک بریزم.. فقط تونستم به عکسش بگم: عزیزِ ما!خیلی مردی که حتی تو اوج بیخیالی و بی معرفتیم بازهم نجاتم دادی.. بازهم...❤️ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت پنجم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ! بقیه هم از قسمت من صر
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 اون شب تا صبح خوابم نبرد؛ غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم،جلوی چشم هام رژه می رفت ؛ بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم؛فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین،مادرم خیلی خوشحال شده بود، چند روز به همین منوال گذشت تا روز یکشنبه از راه رسید؛ توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ، با خوشحالی اومدن سمتم ؛ - وای کوین،بالاخره پیدات کردیم ، باورت نمیشه چقدر گشتیم ، یه نگاهی به اطراف کرد، عجب مزرعه زیبائیه! کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ، بچه ها دورم رو گرفتن ، یه نگاهی به سارا کردم، - دستت چطوره؟! خندید ، _از حال و روز تو خیلی بهتره ! چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ سرم رو انداختم پایین ، اگر برای این اومدید،وقتتون رو تلف کردید، برگردید ... - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم؛ هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ، مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ، فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ، فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی و رفت ... چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت:ما همه پشتت ایستادیم ، اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن، سارا هم همین طور ، تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ازشون شکایت می کنه ، دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ، خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ، برگرد پسر تو تا اینجا اومدی به این راحتی جا نزن ... بچه ها که رفتن هنوز کیفم توی دستم بود توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ، حرف هاشون درست بود، من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت، در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ، فقط کافی بود واسش تلاش کنن ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ، جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ، اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه اگر اینجا عقب بکشی امید توی قلب های همه شون میمیره ، به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ، باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ، امروز تو تا دبیرستان رفتی نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار اما اگر این امید بمیره چی؟ وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه، تصمیمم رو گرفته بودم به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم می کردم ؛ وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ؟ کدوم بی طرف بودن بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ، بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ، بعضی ها برام دست بلند می کردن ، یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ، یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ، همزمان تحصیل دنبال کار می گشتم ، من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ، حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود، یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ؛ شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود،من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... ✍🏻نویسنده: شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌱خوش بحال دل من مثل تو آقا دارد❤️ بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شَائِقٍ يَتَمَنَّى جانم فدایت، ای آنکه آرزوى هر مشتاقى كه آرزو كند.💛 تعجیل در فرج مهدی‌فاطمه(عج) صلوات🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌱❣پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 💛هرگاه كسى به خواستگارى نزد شما آمد و ديندارى و امانتدارى او را پسنديديد، به او زن دهيد؛ كه اگر چنين نكنيد، در روى زمين تبهكارى و فساد بسيار پديد خواهد آمد. 📚ميزان الحكمه جلد5 صفحه 89 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌱از هوایی تنفس می کنیم که بوی "خون شهدا" می دهد، در زمینی راه می روید که از "خون شهدا" گلگون است و این شهیدان بر "همه اعمال ما" ناظرند. #رفیق_شهیدم #ابراهیم_هادی ❣ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #اهمیت_به_کودکان 🌸اهمیت دادن به مردم یکی از شاخصه های ابراهیم هست. مقابل درب خانه نشسته بود. بچه ای به همراه دوچرخه رو به رویش می نشیند و از مشکلاتش می گوید، ابراهیم به صحبت های آن بچه گوش می کند و پاسخش را می دهد. چه مقدار شبیه ابراهیم هستیم؟.. 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت ششم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨