🌙سحر یازدهم...
✍ کویری بودم تشنه؛
که بارش باران نگاه تو، سیرابم کرد.
❄️ جنس نگاه تو، از جنس سحرهای رمضان است؛ یوسف
من، اولین نگاه تو را، در رمضانی بی نظیر، پیدا کرده ام!
❄️نميدانم میان "تــو" و "لیلــه القدر"، چه سری است
که هر آنچه را، تو نگاه میکنی، لیله القدر، بر قيمتش می افزاید.
👈راز میان شما هر چه هست، باشد!
من دلخوشم به تو، که همین حوالی نفس می کشی و سیاهی قلب هايمان، نگاهت را از ما، ساقط نمی کند.
❣فقــــط....
یک درد می ماند، که سالهاست، در کنار اطمینان قلبهایمان، خودنمایی می کند.
"نداشتنت"... درد بی درمانی است!
و اين درد را تنها کسی لمس می کند، که یکبار حرارت آغوش تو، مَستش کرده باشد.
❄️یقیـــن دارم؛
بی تو ماندن، محال است...
بی تو رسیدن، محال است...
بی تو نفس کشیدن، محال است...
اما من همچنان بدون تو، زنده ام!
❄️تا آمدن تو... فقط یک قدم راه مانده است..
مـــن، باید، قدم...بردارم،
تا تــــو را، پیــــدا....کنم!
❣درد نداشتنت...با نسخه زیر...درمان میشود...
راکد....نباش!
بی خیال...نباش!
ساکن...نباش!
برو....می یابی اش!
✍ و من، این رمضان، بسویت، قدم برمی دارم.
برای قدم هايم، امن یجیب بخوان!
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz11_@Ebrahimhadi.mp3
4.65M
📎جزء یازدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذرد از حق الناس نمی گذرد. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.
بعد ادامه داد: تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش! گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت....
📚 سلام بر ابراهیم۲ /ص ٦۰
✅ @EbrahimHadi
⚡تلنگر
✍در بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم «مهدی ایمانی» آمده است:
«از شهدا شرمندهام! خیلی دیر به درکِ حقیقتِ وجودشان پی بردم، از خداوند متعال و حضرات معصومین(ع) و شهدا ممنونم که به گریه_های_شبانه این حقیر جواب دادند و من را به عنوان مدافع حرم حضرت زینب (س) و حرم دختر سه ساله امام حسین (ع) برگزیدند.
👆به این فراز از وصیتنامه شهید دقت کنید. میگه با اشک بابِ رفتن به سوریه و شهادت براش باز شده
✅ شهید علی چیت سازیان بعد از شهادتِ معاونش ، ایشون رو توی خواب دید و بهش گفت: به من بگو راهکار شهادت چیه؟ ایشونم گفت: راهکارش اشک ریختن برا خدا و اهل بیته...
🌸پ.ن:
قدر گریه برا اهل بیت(ع) رو بدونیم
توی روضه ها و هیات ها و لابه لای اشک ریختن برا اهل بیت(ع) خیلی حاجت ها امضا میشه. خلاصه اهل روضه و اشک باشیم
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت نوزدهم برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیستم
کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم. منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم،
_باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟
خندید،
_حالا بیا و خوبی کن. کدام مردی انقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که، به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان، میگذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم.
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند اتاق مراقبت های ویژه، از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم. چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم .دکتر ها هنوز توی ای سی یو بودند.
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد،
_خانم این را ببرید ازمایشگاه.
اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه.
خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم، _گفتند این را ازمایش کنید.
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت گفت.
_مریض شما فوت شد.
عصبانی شدم،
_چی داری میگویی؟ همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما.
سرش را از روی برگه بلند کرد،
_همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده.
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا. از پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد، شنیدم،
_حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!
در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب میکشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید: چند تا بچه داری؟
چشمم به ایوب بود.
_سه تا.
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت:
_اخی، جوان هم هستی. بیا جلو باهاش خداحافظی کن.
حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب. دکتر کنارم ایستاد و گفت:
_تسلیت میگویم.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند، توی بغلم فشردم.
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi