eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
697 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱آیت الله بهجت(ره): 🌺فقط منتظر ظهور عام نباشید و ظهور خاص را هم برای خود طلب کنید... ظهور عام زمانی است که همه مردم حضرت را ببینند؛ و ظهور خاص هنگامی است که ما در محضر حضرت حاظر میشویم و غیبت بین خودمان و حضرت را رفع کنیم... 🔸اللّٰھـُــم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج🔸 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🍃امام صادق(ع): بهشتی ها، چند نشانه دارند 😍 روی گشاده 🌸 زبان نرم 💖 دل مهربان 🌼 دستِ دهنده ❤️ 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🔻لباس پلنگی پوشیده بود. خیلی زیبا شده بود. رفت و بدون لباس پلنگی برگشت. گفتم لباست کو؟ گفت یکی خوشش اومد منم دادمش به اون! ابراهیم همیشه بهترین چیزهای خودش رو میداد به دیگران.. 🌹 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته.. مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته... راه ‌شهدا یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت... پس پیشه کنیم.. ظاهر افراد مهمه ولی بدونیم و ما مهم ترینه.. در جانب خداوند اینگونه بودن... 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌟علامه حسن زاده آملی: 🍀پیش از ﺍﯾﻨﮑﻪ "ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎﺷﯽ، "ﻋـَﺒﺪ" ﺑﺎﺵ! ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳﺎﻝ ﻋﺒاﺩﺕ ﮐﺮﺩ؛ ﻋـﺎﺑﺪ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﺪ ... ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛ ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ: 🌿ﺑﺒـﯿﻦ ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ ﺩﻟﺖ ...🌿 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
♻️دوربین خدا روشنه! 🔻دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد، دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ خودمون رو جمع و جور میکنیم چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛ نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم! 🔹اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم! 💠 شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! 💠شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد! 👈مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود: ✨«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14) 👈آیا نمی دانند خدا می بیند.. ‌ 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣4⃣ ✅ فصل دوازدهم 💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه‌ها را از
‍ 🌷 – قسمت 5⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 صمد می‌رفت و می‌آمد و خبرهای بد می‌آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: « چه خبر است؟! » گفت: « فردا می‌روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ‌وقت برنگردم. » بغض ته گلوبم نشسته بود. مقداری پول به من دادو ناهارش را خورد. بچه‌ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه‌ای که این‌قدر در نظرم دل‌باز و قشنگ بود، یک‌دفعه دل‌گیر و بی‌روح شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بچه‌ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نششسته داشتم. به بهانه‌ی شستن آن‌ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. 💥 کمی بعد صدای در آمد. دست‌هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب‌خانه بود. حتماً می‌دانست ناراحتم. می‌خواست یک‌جوری هم‌دردی کند. گفت: « تعاونی محل با کوپن لیوان می‌دهند. بیا برویم بگیریم. » حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه‌ها خواب‌اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک‌دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: « جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگی‌ام بیاید. آن‌وقت این‌ها چه دل‌خوش‌اند. » زن گفت: « می‌خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت؟ » گفتم: « نه، شما بروید. مزاحم نمی‌شوم. » آن روز نرفتم. هر چند هفته‌ی بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان‌ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. 💥 شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب‌ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می‌شد و به مردم آموزش می‌دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن‌ها باید چه‌کار کرد. چند بار هم راستی‌راستی وضعیت قرمز شد. برق‌ها قطع شد. اما بدون این که اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق‌ها آمد. اوایل مردم می‌ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. 💥 چهل و پنج روزی می‌شد که صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می‌گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می‌کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می‌شود. تصمیمم عوض می‌شد. هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن‌قدر کش‌دار و سخت شده بود که یک روز بچه‌ها را برداشتم و پرسان‌پرسان رفتم سپاه. آن‌جا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: « بی‌خبر نیستیم. الحمداللّه حالش خوب است. » 💥 با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه‌ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می‌کرد. معصومه گرسنه بود و نق می‌زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه‌ها آن‌قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند. 💥 آن شب به جای این‌که با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب‌های بد و ناجور می‌دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می‌دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می‌خواستند بچه‌ها را به زور از بغلش بگیرند. یک‌دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می‌زند و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: « نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب‌های وحشتناک است. » 💥 این‌بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می‌آمد. انگار کسی روی پله‌ها بود و داشت از طبقه‌ی پایین می‌آمد بالا؛ اما هیچ‌وقت به طبقه‌ی دوم نمی‌رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه‌های مبهمی را می‌دیدم. آدم‌هایی با صورت‌های بزرگ، با دست‌هایی سیاه. 🔰ادامه دارد...🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 صمد می‌رفت و می‌آمد و خبرهای بد می‌آورد. یک شب رفت سراغ
‍ 🌷 – قسمت 6⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی گوش‌هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که یک‌دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! » خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما می‌ترسی؟! » گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره‌ترک شدم. » گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه‌کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیده‌ای. »  💥 رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: « آبگرم‌کن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! » گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام. » رفتم آشپزخانه، آبگرم‌کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: « شام خورده‌ای؟! » گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. » 💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب‌خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » باورم نمی‌شد صمد این‌طوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: « نصف‌جان شدم. بگو چی شده؟! » گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها. » 💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن‌ها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد 💥 سعی می‌کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری‌های خدیجه می‌گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق‌هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم‌کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. 💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشته‌ای. » از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده‌ام باورت می‌شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. » خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی‌ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه‌ات درد نکند. » خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. » 💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می‌آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه‌هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... » آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانه‌ی هیچ‌کس باز نکن. » 💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه‌آب می‌رفت، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با این‌که نصف‌شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل‌باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می‌خندید. 🔰ادامه دارد...🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💛 پیامبر رحمت(ص): 🔸گوش دادن به چیزهای لغو و بیهوده، انسان را سنگدل می کند. 📔 بحار؛ ۷۹:۲۵۲ 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
آسید مهدی قوام آخر شب داشت میرفت سمت خونه 🏠 دید یه دستفروشی داره داد میزنه: مردم شمارو به خدا بیاید میوه هام رو بخرید وگرنه خراب میشه ضرر میکنم... دلش سوخت رفت پیشش و گفت: یه کیسه بده یه مقدار میوه میخوام🍇 همونطور که داشت میوه ها رو سوا میکرد دستفروش گفت: آشیخ سوا نکن درهم بخر! گفت:آخه میوه هات خیلی خوب نیستن... گفت:میدونم ولی درهم بخر وگرنه ضرر میکنم... سید مهدی نشست زمین و دستش و برد بالا و گفت:خدایا درهم بخر...🙏 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
به نام خدا ‍ ● با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. راننده به محض خروج از شهر، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چندبار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند. ● من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت. دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را می‌بست. ● حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم ... نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.» ● رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه. عادت کردم. نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره! ● ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد. از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت، شروع به قرائت قرآن کرد. ● همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد. 📚سلام بر ابراهیم2 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگ
‍ 🌷 – قسمت 7⃣4⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! » گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی‌گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. » گفتم: « اِ... همین‌طوری می‌گویی‌ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. » گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آن‌جا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه‌ها نبود، این چند روز هم نمی‌آمدم. » 💥 گوشت‌ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه‌ها که غذاخور نیستند. می‌ماند من یک نفر. خیلی زیاد است. » رفت توی هال. بچه‌ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن‌ها بازی کردن. گفتم: « صمد! » از توی هال گفت: « جان صمد! » خنده‌ام گرفت. گفتم: « می‌شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. » زود گفت: « می‌خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. » شیر آب را بستم و گوشت‌های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آن‌جا، تو غیبت می‌زند. می‌خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه‌ها باشیم. » 💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! » گفتم: « برویم پارک. » پرده‌ی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل این‌که نیمه‌ی آبان است‌ها، خانم! بچه‌ها سرما می‌خورند. » گفتم: « درست است نیمه‌ی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. » گفت: « قبول. همین بعدازظهر می‌رویم. فقط اگر اجازه می‌دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. » خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می‌گیری؟! » خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی‌روم. » گفتم: « برو، فقط زود برگردی‌ها؛ و گرنه حلال نیست. » 💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه‌ها پشت سرش می‌رفتند و گریه می‌کردند. بچه‌ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! » بند پوتین‌هایش را بسته بود و داشت از پله‌ها پایین می‌رفت. گفت: « آبگوشت. » 💥 آمدم اول به بچه‌ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب‌بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت‌ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی‌ها شدم. » 💥 ساعت دوازده و نیم بود. همه‌ی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه‌ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه‌ی اتاق و سرگرم بازی با اسباب‌بازی‌هایشان شدند. 💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک‌باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه‌ها دعوایشان شده بود و گریه می‌کردند. کاسه‌های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی‌رسید. 💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه‌ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس‌هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه‌ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد. داشتم با خودم تمرین می‌کردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف‌هایم را می‌زدم. 🔰ادامه دارد...🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣4⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو
‍ 🌷 – قسمت 8⃣4⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 صدای در که آمد، بچه‌ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسه‌ی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. » تند و تند بچه‌ها را می‌بوسید و قربان صدقه‌شان می‌رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. » گفت: « نه، نمی‌شود باید از دستم بگیری. » 💥 با اکراه کیسه‌ی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته‌جقه‌های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک‌دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می‌گفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بی‌اختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. این‌ها گران است. » 💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت می‌آید. چقدر قشنگ شدی. » پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آماده‌ای برویم؟! » گفتم: « کجا؟! » گفت: « پارک دیگر. » گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب می‌شود. » گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می‌شود‌ها! فردا که بروم، دلت می‌سوزد. » 💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلت‌ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس‌هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می‌گفت، روسری خیلی بهم می‌آمد. گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. » داشت لباس‌های بچه‌ها را می‌پوشاند. گفت: « عمداً این‌طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می‌گیرد. » 💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن‌ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن‌ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می‌رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه‌دار نمی‌شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهن‌سال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آن‌جا را روشن کرده بود. 💥 پاییز بود و برگ‌های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می‌وزید و شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه‌‌ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک‌دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: « بسم‌اللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. » 💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی‌دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می‌آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ‌قوه‌اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای‌ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت‌ها افتاده بود. زوزه می‌کشید و برگ‌های باقی‌مانده را به اطراف می‌برد. صدای خش‌خش برگ‌هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می‌انداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. » صمد گفت: « از این حرف‌ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می‌کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه‌ها بازی می‌کند. مثلاً تو بچه‌ی کوه و کمری. » 💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. گاهی صدای زوزه‌ی سگ یا شغالی از دور می‌آمد. باد می‌وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یک‌دیگر را درست و حسابی نمی‌دیدیم. کورمال‌کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می‌لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می‌کردم‌ زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام‌آرام برای من تعریف می‌کرد. 💥 هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می‌کردم الان از پشت درخت‌ها سگ یا گرگی بیرون می‌آید و به ما حمله می‌کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می‌شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن‌موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. 🔰ادامه دارد....🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📖السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ... 🌱سلام بر تو ای یادگار بهانه خلقت، ای امیدِ مادر، سلام بر تو و بر روزی که دولت زهرایی ات جهان را منور خواهد ساخت. 📚 دعاى استغاثه به حضرت صاحب الزّمان (صلوات الله عليه) - مفاتیح الجنان. 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
که داشته باشی یک قدم به نزدیک تری دل هایی با رفاقت به خدا هر دلی قدر این ارزش را نمی داند کاش دل ما بی معرفت نباشد. ما باش برادر ابراهیم 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
‍ 🌺 امام صادق (ع) میفرمایند: انسان مۇمن اسراف و زیاده روی نمی کند، بلکه میانه روی را پیشه می سازد. ●به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد. از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد. ○یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت. ●و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. 📚 سلام بر ابراهیم۲/ص۱۴۷ 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣4⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 صدای در که آمد، بچه‌ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی
‍ 🌷 – قسمت 9⃣4⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 به خانه که رسیدیم، بچه‌ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس‌هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف‌ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می‌لرزید. 💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه‌ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی‌ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت‌بام را به عهده‌ی صاحب‌خانه گذاشته بود. 💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که می‌خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره‌ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت‌تر بود. با این حال ده دقیقه‌ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ». 💥 تا خانه برسم چند بار روی برف‌ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان‌ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من این‌جا نوبت گرفته‌ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زن‌ها فکر کردند می‌خواهم بی‌نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن‌ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می‌افتادم. یک‌دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن‌ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می‌بینم، یاد آن زن و خاطره‌ی آن روز می‌افتم. 💥 هوا روز به روز سردتر می‌شد. برف‌های روی زمین یخ بسته بودند. جاده‌های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی‌آمد. در این بین، صاحب‌خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می‌خرید، مقداری هم برای ما می‌آورد؛ اما من یا قبول نمی‌کردم، یا هر طور بود پولش را می‌دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا این‌که فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می‌کشیدم. 💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه‌ها نبود. برای این که بچه‌ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می‌کردم. 💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه‌ها خوابیده بودند. پیت‌های بیست‌لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه‌ی ما فاصله‌ی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت‌های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا‌به‌جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم‌ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت‌های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان‌هایم به هم می‌خورد. دیدم این‌طور نمی‌شود. برگشتم خانه و تا می‌توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.   بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن‌وقت‌ها توی شعبه‌های نفت چرخی‌هایی بودند که پیت‌های نفت مردم را تا در خانه‌ها می‌آوردند. شانس من هیچ‌کدام از چرخی‌ها نبودند. یکی از پیت‌ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن‌کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می‌گذاشتم و نفس تازه می‌کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می‌ایستادم. انگشت‌هایم که بی‌حس شده بود را ماساژ می‌دادم و دستم را کاسه می‌کردم جلوی دهانم. ها می‌کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله‌های طبقه اول گذاشتم. 🔰ادامه دارد...🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣4⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 به خانه که رسیدیم، بچه‌ها خوابشان برده بود. جایشان را ا
‌🌷 – قسمت 0⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم وقتی می‌خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می‌زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می‌رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه‌ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت‌های نفت بود. دلم نمی‌خواست صاحب‌خانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرام‌آرام و بی‌صدا پیت اولی را از پله‌ها بالا بردم و نیم‌ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می‌رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می‌رفتند؛ اما آن‌قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می‌کرد، که نمی‌توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می‌کردم بچه‌ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه‌ها گرسنه بودند و باید بلند می‌شدم، شام درست می‌کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می‌شد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه‌های خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها شکست. همین که وضعیت قرمز می‌شد و صدای آژیر می‌آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می‌دویدند و توی بغلم قایم می‌شدند. تپه مصلّی روبه‌روی خانه‌ی ما بود و پدافندهای هوایی هم آن‌جا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار می‌کردند،خانه‌ی ما می‌لرزید.گلوله‌ها که شلیک می‌شد، از آتشش خانه روشن می‌شد.صاحب‌خانه اصرار می‌کرد موقع وضعیت قرمز بچه‌ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین‌که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.این‌بار آن‌قدر صدای گلوله‌هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشت‌زده شروع به جیغ و داد و گریه‌زاری کردند.مانده بودم چه‌کار کنم. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. از سر و صدا و گریه‌ی بچه‌ها زن صاحب‌خانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمی‌ترسید؟!» گفتم:«چه‌کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده‌ی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه‌ها.» گفتم:«آخر مزاحم می‌شویم.» بنده‌ی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آن‌جا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه‌ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه‌ی هر هفته شهید می‌آوردند. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که هفته‌ای یک‌بار در تشییع جنازه‌ی شهدا شرکت کنم.خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می‌گرفت و ریزریز دنبالم می‌آمد. معصومه را بغل می‌گرفتم. توی جمعیت که می‌افتادم، ناخودآگاه می‌زدم زیر گریه. انگار تمام سختی‌ها و غصه‌های یک هفته را می‌بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن‌ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه‌ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه‌های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین‌ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن‌ها مشغول خانه‌تکانی و رُفت‌وروب و شست‌و‌شوی خانه‌ها بودند. اما هر کاری می‌کردم، دست و دلم به کار نمی‌رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه‌ی چند شهید برگشته بودم، بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می‌آمدم و به آن‌ها سر می‌زدم. بار آخری که به خانه آمدم،سر پله‌ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده‌ی بچه‌ها می‌آمد. یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد. پله‌ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه‌ای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمس‌اللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم، سر جایم میخ‌کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می‌چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می‌کردند و می‌خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون این‌که چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم.اشک توی چشم‌هایم جمع شد.باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچه‌گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت:«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! » از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم. همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند، روبه‌رویم ایستاد و گفت:«گریه می‌کنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت: « آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!» 🔰ادامه دارد...🔰 @Ebrahimhadi
🌸🍃 💞 اکرم (ص) فرمودند: 🍃اگر کسی تمام نعمت های خدا را در خوراک و مادیات ببیند، این عملش کم است و عذابش نزدیک شده است.🌾 📚 کافی، ج۲، ص۳۱۵🌿 🍃سه نعمت بزرگ که خدای متعال به ما مرحمت کرده: یکی ایمان، بدنت را بر آتش جهنم حرام کرده است🌸 🍃دوم خدا عافیت به تو داده است، کمک بر بندگی خدا بر تو فراهم شده است🌺 🍃سوم هم عزت نفس و قناعت داده و از آبرو ریختن تو را حفظ کرده است.🌸 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🚫حق الناس🚫 حضرت عیسی (ع) از کنار قبری میگذشت... از خدای متعال خواست که صاحب قبر را زنده کند تا چیزی از او بپرسد... همین که زنده شد از او سؤال کرد: "حالت در عالم برزخ چگونه است؟؟ عرض کرد:من باربری بودم؛ روزی مقداری هیزم برای کسی بر دوش داشتم و میبردم... خلالی از آن جدا کردم که دندان خود را با آن خلال کنم... از آن زمان که مرده ام تا به حال گرفتار کیفر همان عملم... ⁉️ چقدر حواسمان به حق الناس هست!؟؟ 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
✍مرحوم اسماعیل دولابی : 🌸صلوات خیلی کارها می کند ظرف انسان را بزرگ می کند صلوات به آدم قوت می دهد 👌هم در امر آخرت و هم در خوشی و ناخوشی به انسان قوت می دهد و بهجت می آورد و غم را زائل می کند صلوات در راه خدا به انسان خیلی کمک می کند . صلوات هم در بین دعاها برای رفع خستگی و باز شدن نطق و راه افتادن است. هر وقت با خدای خود صحبت می کنی ، اگر دیدی تعطیل شد و نتوانستی حرف بزنی صلوات بفرست ، دوباره نطقت باز می شود . 🌻اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌻 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
خانه اش در یکی از کوچه پس کوچه های جنوب شهر بود یکی از کوچه های پر شهید خیابان خاوران از اون خیابان هایی که هر کوچه اش چندین شهید داشتند. اما این خانه سه، شهید داشت! روی سر در خونه، سه تا عکس شهیدانش رو زده بود شهیدان سیف الله، محمد و احمد اختیاری در زدم مادر پیر و تنها در را برایم باز کرد با مهربانی تعارف کرد، رفتم داخل وارد راهروی تنگ و باریکی شدیم که با سه عکس شهید مزین شده بود سمت چپ راهرو، یک اتاق کوچک و ساده بود گوشه اتاق یک تلویزیون قرمز رنگ قدیمی روی میز بود و بالای طاقچه هم ، سه تا عکس شهیدانش بهم گفت بریم آشپزخانه غذام روی گازه باهم رفتیم. آنور حیاط کوچک، یک آشپزخانه ساده و کوچولو بود با یک گاز رو میزی، و یک قابلمه که توش چند تا سیب زمینی داشتند میپختند. غذایش سیب زمینی پخته بود! و بالای سر گاز سه قاب عکس شهید، باز به چشم می‌خورد بهم گفت: من توی این دنیا کسی و چیزی رو ندارم سه تا پسر داشتم که هدیه شون کردم برای انقلاب و وطن حالا هم در این خانه، با عکس و یاد پسرام دارم زندگی میکنم میبینی، همه جا با من هستند، دم در کوچه، توی راهرو، اتاقم، آشپزخانه... شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🌹 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🔻ابراهیم دستش رو شبیه یک دایره کرد و گفت: اگر دنیا مثل این کره باشد امام زمان(عج) مانند دستهای من به دنیا احاطه دارد. خداوند نیز برتمام دنیا شاهد و ناظر هست. 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‌🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم وقتی می‌خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت ر
‍ 🌷 – قسمت 1⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 هر چه او بیشتر حرف می‌زد، گریه‌ام بیشتر می‌شد. بچه‌ها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچه‌ها با دست‌های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! » با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. » پرسید: « خریدی؟! » گفتم: « نه، نگران بچه‌ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. » گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچه‌ها، من می‌روم. » 💥 اشک‌هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمی‌خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می‌روم. » بچه‌ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده‌ی من. » گفتم: « آخر باید بروی ته صف. » گفت: « می‌روم، حقم است. دنده‌ام نرم. اگر می‌خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. » بعد خندید. داشت پوتین‌هایش را می‌پوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباس‌هایت را عوض کن. بگذار کفش‌هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. » خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشته‌ام. » خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه‌ها را شستم. لباس‌هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می‌خندید. 💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: « یعنی می‌خواهی به این زودی برگردی؟! » گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. » 💥 بعد همان‌طور که کیسه‌ها را می‌آورد و توی آشپزخانه می‌گذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفته‌ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. » کیسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! » دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی‌ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی‌کردی، الان برای خودت خانه‌ی مامانت راحت و آسوده بودی، می‌خوردی و می‌خوابیدی. » خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب. 💥 برنج‌ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همه‌اش را پاک می‌کنم. تو به کارهایت برس. » گفتم: « بهترین کار این است که این‌جا بنشینم. » خندید و گفت: « نه... مثل این‌که راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین این‌جا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. » 💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « می‌خواهم بروم سپاه. زود برمی‌گردم. » گفتم: « عصر برویم بیرون؟! » با تعجب پرسید: « کجا؟! » گفتم: « نزدیک عید است. می‌خواهم برای بچه‌ها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب‌هایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! » من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! » گفت: « یعنی من دست بچه‌هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن‌وقت جواب بچه‌های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه‌های شهدا خجالت نمی‌کشم؟! » گفتم: « حالا مگر بچه‌های شهدا ایستاده‌اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن‌ها که نمی‌فهمند ما کجا می‌رویم. » 💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بی‌داد. ای داد بی‌داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل‌هایی جلوی چشم ما پرپر می‌شوند. خیلی‌هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن‌ها لباس نو می‌خرد؟ » نشستم روبه‌رویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچه‌های من لباس عید نمی‌خواهند. » گفت: « ناراحت شدی؟! » گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه‌هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه‌های شهدا نداریم. » 💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همه‌ی ما هر کاری می‌کنیم، وظیفه‌مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون این‌که منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانواده‌ی شهداییم. » بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت می‌خواهم. اشتباه کردم.»بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. 🔰ادامه دارد...🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 هر چه او بیشتر حرف می‌زد، گریه‌ام بیشتر می‌شد. بچه‌ها ر
‍ 🌷 – قسمت 2⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصله‌ی بچه‌ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می‌آمد و نه پایین می‌رفت. 💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می‌ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ‌ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. ‌همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. » 💥 توی دلم غوغایی بود. یک‌دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه‌ها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می‌زد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! » دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه‌ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! » به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می‌شد. گفت: « ببین چی برایتان خریده‌ام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. 💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه‌ها لباس خریده بود و داشت تنشان می‌کرد. یک‌دفعه دیدم بچه‌ها با لباس‌های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس‌ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمی‌دهی، اقلاً بیا ببین از لباس‌هایی که برایت خریده‌ام خوشت می‌آید؟! » 💥 دید به این راحتی به حرف نمی‌آیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خنده‌ام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می‌شوم و می‌روم. چند نفری از بچه‌ها دارند امشب می روند منطقه. » دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس‌ها را پوشید 💥 سلیقه‌اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک‌دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده‌ای. چقدر به تو می‌آید. » خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. می‌روی بیرون. می‌خواهم لباسم را عوض کنم. » دستم را گرفت و گفت: « چی! می‌خواهم لباسم را عوض کنم! نمی‌شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می‌خندی، عید است. » گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. » خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمی‌شود برای من این لباس را بپوشی؟! » تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. » 💥 بچه‌ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان‌طور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت می‌خواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می‌دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می‌دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ‌کس را توی این دنیا اندازه‌ی تو دوست نداشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می‌کنم، می‌بینم من با عشق تو به خدا نزدیک‌تر می‌شوم.  💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر می‌کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن‌ها و کودکان ما می‌آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می‌دیدی، به من حق می‌دادی. 💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمان‌هایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمان‌ها در اختیار مردم جنگ‌زده‌ی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آن‌ها در این آپارتمان‌ها زندگی می‌کنند. ) ببین این مردم جنگ‌زده با چه سختی زندگی می‌کنند. مگر آن‌ها خانه و زندگی نداشته‌اند؟! آن‌ها هم دلشان می‌خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی‌شان و درست و حسابی زندگی کنند. » 💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست می‌گویی. حق با توست. معذرت می‌خواهم. » نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. » 🔰ادامه دارد...🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8