#ختم_قرآن #صفحه۱۵۳
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت سی ام: آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جا
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و یکم:
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم.
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت:
"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
"آقای وزیر.....محسن مرد...."
مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم: "دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده.
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم: "توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت: "پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم: "همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران." 😓
درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم تبریز
التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل
بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید.
تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد.
بعد از آن ایوب دیگر با عصا راه می رفت.
پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد.
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است.
آن عضو گز گز می کند. سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.
اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
☑️شهید #سردار_سلیمانی:
▪️ما هر وقت در سختیهای جنگ فشارها بر ما حادث میشد، وقتی که به صورت بسیار مضطری هیچ کاری ازمون بر نمیآمد، پناهگاهی جز #حضرت_زهراء سلاماللهعلیها نداشتیم.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 تا حالا هر مطلبی در مورد رژیم سفاک صهیونیستی دیدید و شنیدید بذارید کنار،فقط این یک دلیل برای نابودی رژیم صهیونیست کافیه
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌺امروز را مهمان خاطرات پسرک فلافل فروش، شهید هادی ذوالفقاری هستیم
توی کوچه درس می خواند. به هادی گفتم: چرا اینجا درس میخوانی؟ تو حق به گردن این پایگاه داری، همهی در و دیوار اینجا را خود تو بدون گرفتن مُزد گچکاری کردی. همهی تزئینات اینجا کار شماست. خب بمون توی پایگاه بسیج و درس بخوان. تو که کار خلافی انجام نمیدی.
هادی گفت: من این درس رو برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینهاش را بیتالمال پرداخت میکند استفاده کنم.
از طرفی چون میدانم این لامپها تا صبح روشن است اینجا میمانم.
اما بیشترین احتیاط او دربارهی غذا بود. هر غذایی رو نمیخورد. البته دستور دین نیز همین است. برخی از بزرگان به غذایی که تهیه میشد خیلی دقت میکردند.
در تهران وقتی غذا تهیه میکردیم میگفت: از کجا آمده؟ چه کسی پخته؟
وقتی میگفتیم پخت مادر است خوشحال میشد، اما غذاهای دیگر را خیلی تمایل به خوردنش نداشت.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌺میگفت من برای کار در منزل طلبه ها و افراد مستحق پول نمی گیرم!
🔆 در نجف روال زندگی هادی ذوالفقاری همین بود. یا درس می خواند یا برای افراد مستحق لوله کشی آب انجام میداد.
🍃یکبار گفتم: آخه پسر این چه کاریه؟ تو پول بگیر ولی کمتر. تو پس فردا به این پول احتیاج پیدا میکنی. نگاهی به چهره من انداخت و گفت: حرفی که میزنم تا زنده ام نقل نکن. من هر زمان احتیاج به پول داشته باشم خود مولا مرا کمک می کند.
🔶 یکبار از تهران زنگ زدند و پول میخواستند. مادرم یک میلیون تومان پول می خواست. شب طبق معمول رفتم حرم. کنار ضریح بودم که یک نفر صدایم کرد و گفت: این پاکت مال شماست. فکر کردم مربوط به حوزه است. وقتی برگشتم پاکت را باز کردم. یک میلیون تومان پول داخل آن بود....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
زندگینامه مدافعحرم شهید هادی ذوالفقاری
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
خوب به یاد دارم که هادي از ميان تمام شهداي كربلا به يك شهيد علاقه ويژه داشت.
🌸بعضي وقتها خودش را مثل آن شهيد مي دانست و جمله آن شهيد را تكرار مي كرد. هادي مي گفت:
🔴من عاشق جُون، غلام آقااباعبدالله ع هستم. جُون در روز عاشورا به آقا حرف هايي زد كه حرف دل من به مولا است.
🔵او از سياه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اينكه لياقت ندارد كه خونش در رديف خون پاكان قرار گيرد.
من هم همينگونه ام. نه آدم درستي هستم. نه...
✳️در اين آخرين سفر هادي مطلبي را براي من گفت كه خيلي عجيب بود!
🌸هادي مي گفت: يكبار در نجف تصميم گرفتم كه سه روز آب و غذا كمتر بخورم يا اصلاً نخورم تا ببينم مولاي ما امام حسين(ع) در روز عاشورا چه حالي داشت.
🌸اين كار را شروع كردم. روز سوم حال و روز من خيلي خراب شد. وقتي خواستم از خانه بيرون بيايم ديدم چشمانم سياهي مي رفت. همه جا را مثل دود مي ديدم. اينقدر حال من بد شد كه نمي توانستم روي پاي خودم بايستم.
🌸از آن روز بيشتر از قبل مفهوم كربلا و تشنگي و امام حسين(ع) را مي فهمم.
📗 پسرک فلافل فروش.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌷ولایت فقیه🌷
از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد، نگرش خاصي به موضوع ولايت فقيه پيدا كرد.
🔆به ما كه در تهران بوديم مي گفت: شما مانند يك ماهي كه قدر آب را نمي داند، قدر ولايت فقيه را نمي دانيد.
🔵مشكل كار در اينجا نبودِ بحث ولايت فقيه است. لذا آمريكا بر گُرده ي اين مردم سوار است و هر طور مي خواهد عمل مي كند.
✅خوب يادم هست كه ارادت هادي به ولي فقيه بسيار بيشتر از قبل شده بود.
🔴هر بار كه مي آمد، پوسترهاي مقام معظم رهبري را تهيه مي كرد و با خودش به نجف مي برد.
🌸در اتاق شخصي او هم دو تصوير بزرگ روي ديوار بود. تصوير مقام معظم رهبري و در زير آن پوستر شهيد ابراهيم هادي.
📙برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش. اثر گروه شهید هادی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۵۴
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت سی و یکم: آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت سی و دوم:
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد.
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه.
صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😦
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار می داد.
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
ایوب جان......چاقو....را ....بده...به ...من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد: "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.😢
"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ام کرده، تو را خسته کرده."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک می ریختند. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.
قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها خجالت می کشید. 😔
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.
ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه
گفت: "شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.😄
آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم."
خیلی جدی نگاهم کرد.
_ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد."
+ اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم"
صورتش را نیشگون گرفتم
+ "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت😀
"خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است"
می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد.
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. ☺️
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠 نشانی خانه امام زمان (عج) 💠
✍ از علامه حسن زاده پرسیدند:
آدرس امام زمان ارواحنافداه کجاست؟ کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟
✅ایشان فرمودند: آدرس حضرت در قرآن کریم آیه ۵۵ سوره قمر است؛ که میفرماید:
"فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عَنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِر"
🔹 هر جا که صدق و درستی باشد،
🔹 هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد،
🔹 هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد،
حضرت آنجا تشریف دارند..."
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌱یکبار که دستم بند بود
چادرم را درآوردم
مادربزرگ گفت
چادری ، چادرش را از سر نمی کشد
گفتم دستم بند است
گفت پس با دندان بگیر
🍃سالها میگذرد
من چادرم را با چنگ و دندان سخت گرفته ام
دستم بند است..
میخواهم عالم را برای ظهورت به هم بریزم. ❤
#لبیک_یا_مهدی 🌸
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi