هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part12_@Ebrahimhadi.mp3
4.98M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۲: حق الناس
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
«برای دوست شهیدم» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.puzzley.ebrahimhadi40595&ref=share
👆برای دوست شهیدم در کافه بازار قرار گرفت
⭕️لطفا بخوانید:
اگر نرم افزار رو نصب کردید، لطفا حذف کنید و به کافه بازار برید و از اونجا مجددا دانلود و نصب کنید. حتما این کار رو انجام بدین. این کار برای معرفی هرچه بیشتر و بهتر نرم افزار خیلی تاثیر داره.
نظر و امتیاز یادتون نره🌹
لطفا اطلاع رسانی کنید
اجرتون با شهدا
Gap.im/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🍃🌺ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچههای خوبی تربيت كرد، بخاطر سختي هایی بود كه برای رزق حلال ميكش
به نام خدا
پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر (ص) ميفرمايد: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است».
براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور) آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلالي داشته باشد، مغازه اي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.
آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره ميايستاد. تازه آن موقع توانست خانه اي كوچك بخرد. ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي تربيــت كرد. به خاطر سختي هایی بود كه براي رزق حلال ميكشيد.
يادم هســت كه در همان سال های پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد. ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد. نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.
📚سلام بر ابراهیم/جلد۱
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
#مدافع_حرم شهید رسول خلیلی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
💠حلال و حرام💠
✅به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میکردند و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن!
⭕️حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمیکنم.
✳️در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شبهای جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، میرفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم بازنویسی میکرد. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت میکرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود.
💠صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میکرد و دوباره بلند میشد و میرفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح میگفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایههای ایمان و تقوایش را محکم کند.
📢راوی : پدر شهید
#مدافع_حرم شهید رسول خلیلی🌹
یادش با صلوات
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_هفتم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#دوست_شهیدت_کیه؟
#گــــام_هشتم (پایان)
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_هشتم (پایان) 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#گــــــام_هشتم (پایان)
🌾حفظ و تقویت رابطه تا مرگ(شهادت)🌾
گام های سختی را پشت شر گذاشتی،درسته⁉️
موافقی یه بار دیگه گام هایی که تا این جا اومدیم رو مرور کنیم❓
از اونجایی شروع کردیم که قرار شد عکس شهدا رو ببینیم و از هرکدوم خوشمون اومد اون رو بعنوان دوست شهید انتخاب کنیم...😍🌸
بعد با دوست شهیدمون عهد بستیم که به حرفهاش عمل کنیم؛...🙏
توی گام سوم رفتیم دنبال جمع اوری اطلاعات از دوست شهیدمون. راستی از دوست شهیدت چیا پیدا کردی؟ عکس و وصیتنامه و ...؟!📝
قرار شد ثواب کارهای خیری که انجام میدیم رو به دوست شهیدمون هدیه کنیم.😌 توی این مدت چقدر کارهای خوب انجام دادی و دوست شهیدت رو خوشحال کردی⁉️
بعدم که گوشیتو خوشکل کردی و عکس دوست شهیدت رو گذاشتی روی صفحه موبایلت، پوستر هاشو زدی به دیوار اتاقت، روی کیفت...😍
مطمئنا گام ششم رو هم به خوبی پشت سر گذاشتی و مراقب اعمال و رفتارت بودی تا گناه نکنی.❌ میدونی چقدر دوست شهیدت بخاطر اینکه مراقبت کردی خوشحاله؟🌺 میدونی امام توی این مدت چقدر دل امام زمان(عج) رو شاد کردی؟❤️
خواب دوست شهیدت رو دیدی؟🌹
معجزه ای، نشانهای، از طرف دوست شهیدت برات رخ داد❗️
اگر تا الان این اتفاقات برات پیش نیومده ناامید نباش. گفتیم که صبر و استقامت لازمه.💪 مطمئن باش برات رخ میده. ناامید نشو که ناامیدی کار شیطان ملعونه...📛
الانم که رسیدیم به مرحله اخر.💯 خیلی مهمه که این شرایط رو حفظ کنی. مطمئناً با شیرینی ای که از دوست شدن با یک شهید چشیدهای از این مسیر خارج نخواهی شد.💐
اینو هم بگم که دوست شهید میتونه تو رو به درجه رفیع شهادت برسونه🌷.
مثل خیلی از شهدای مدافع حرم🌹.
خیلی از شهدای مدافع حرم بودن که به یک شهید علاقه داشتن💛
بعنوان مثال، مصطفی صدرزاده، مهدی عزیزی، محمدهادی ذوالفقاری، مرتضی عطایی، همگی شهدای مدافع حرمی هستند که علاقه خاصی به شهید ابراهیم هادی داشتند..💞
راستی؟! اسم دوست شهید تو چیه⁉️
طعم شیرین رفاقت با شهدا گوارای وجودتان🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت هفتم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) یه مهمونی کوچیک ترتیب داد. بساط مواد و ش
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت هشتم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
بین راه توقف کردم. کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود. خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم.
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود. آخر قرآن نوشته بود: خواب بهشت دیده ام. ان شاء الله خیر است. این قرآن برسد به دست استنلی.
یه برگ لای قرآن گذاشته بود،
_دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم. امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد. تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد. تو مثل برادر من بودی و برادرها از هم ارث می برند. این قرآن، هدیه من به توست. دوست و برادرت، حنیف.
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود. ضجه می زدم. اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند. اصلا برام مهم نبود. من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی، به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد. دوستم داشت. بهم احترام میذاشت. تنها دوستم بود. دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد. فاصله ای به وسعت ابد.
له شده بودم. داغون شده بودم. از داخل می سوختم. لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم.
برگشتم. اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم.
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم. صدای حنیف بود. برام قرآن خونده بود.
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید. توی هر شرایطی. کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد. اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد.
اگر با قرآن، شراب می خوردم بالافصله استفراغ می کردم. اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم. اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم... اگر...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی. اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم، دیگه توهم و خیال نبود. تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم.
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم. تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد، ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم.
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد. خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم. ما رو از هم جدا کردن. سرم داد می زد،
_تو معلومه چه مرگت شده؟ هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره. می دونی چقدر ضرر زدی؟ اگر...
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم. اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part13_@Ebrahimhadi.mp3
4.38M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۳: اخلاق
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من میگفت: به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنن
به نام خدا
یادم هست ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من می گفت: «به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده».
این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد! زمانی که کسی به این مسائل توجه نمی کرد. اینقدر شخصیت محبوبی در زندگی ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول میکردیم.
اگر میگفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
🌸وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت: «چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید».
حتی یکبار زمانی که سن من کم بودم میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت∶ «حریم زن با چادر حفظ میشود؛ حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند»....
🍃راوی: خواهر شهید🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم۲
✅ @EbrahimHadi
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت نهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون. ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود، حسابی استقبال کرد.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم. صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم. تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت. خود شما مسئول دعایی هستی که کردی. نه جایی دارم که برم. نه پولی و نه کاری.
با هم رفتیم مسجد. با مسئول مسجد صحبت کرد. من، سرایدار مسجد شدم. من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود. قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود. هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد. سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت،
_اینطوری فایده نداره. باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه. خندید و گفت:
_فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد.
ضمانتم رو کرده بود. خیلی سریع کار رو یاد گرفتم. همه از استعدادم تعجب کرده بودن. دائم دستگاه روی گوشم بود. قرآن گوش می کردم و کار می کردم.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود. نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد. بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم.
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند، می خوابیدم.
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها. اما من جرات نمی کردم. نمی تونستم به کسی اعتماد کنم.
رفتار مسلمان ها برام جالب بود. داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن، چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند.
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و... هم عجیب بود. حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند. البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند.
"مراقب نگاهت باش استنلی. اینطوری نگاه نکن استنلی."
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه. چشم برای دیدنه. چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم.
اونها مثل زن هایی که دیده بودم، نبودن. من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند. هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود. من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم.
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد. از کار و پشتکارم خیلی راضی بود. می گفت خیلی زود ماهر شدم. دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود. خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم. زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم، می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف. بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم. به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم.
هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم. اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند. بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید. اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم. خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم. مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه. خونه ای که آب گرم داشت، توی تخت خودم دراز کشیده بودم. شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم. برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه.
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم. چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید. اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد.
کم کم رمضان هم از راه رسید. رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
۩هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
🔅بیاد دوست شهیدم ابراهیم هادی
شادی روحش صلوات
Gap.im/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi