eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
704 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
ترجمه صفحه ۴۱۲
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️ من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می‌شکنم.. ❤️ #قــرار_عــاشقی ⏰هر شب ساعت ۲۲ #استوری #اینستاگرام Instagram.com/Ebrahimhadi_ir 🇮🇷 @Ebrahimhadi
نرم افزاری درباره‌ی شهید ابراهیم هادی دانلود از کافه بازار⇩ http://cafebazaar.ir/app/?id=com.puzzley.ebrahimhadi40595&ref=share
🍃خدایا ممنونم ازت که دوباره بهم فرصت زندگی کردن در یک روز جدید رو دادی..❣️ بابت تمام نعمت هات شکر❤️ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🍂مانند ماهے ‌هاے دور افتاده از دریـــــا وقتے نمی‌بینم #تـــــو را حال بدے دارم..💔 سلام بر ابراهیم #صبحتون_شهدایی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
☘️امام على عليه السّلام مى فرمايند: ❤️دلت براى تو سالم نخواهد شد مگر آن گاه كه براى مومنان همان پسندى كه براى خود مى پسندى. 📚ميزان الحكمة ج ٩ ص ٥١٠ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا ❋قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود. آخرین جلسه هماهنگی بین فرماندهان در دهلاویه برگزار شد و شهید همت از ابراهیم خواسته بود در آن جلسه شرکت کند و دعای توسل بخواند. ❋بعد از چند ساعت برای فرماندهان شام آوردن (کباب). و برای بسیجیان نان و سیب زمینی. ابراهیم در همان جا شروع کرد به دعای توسل خواندن و اجازه نداد جلسه تمام شود‌. وقتی برای سوار ماشین شدند حاج حسین الله کرم بسته ایی را به ابراهیم داد و گفتن نان و کباب است. ❋ابراهیم آن را به بیرون پرت کرد و گفت: وای بحال روزی که غذای فرمانده و بسیجی با هم متفاوت باشد آن موقع کار مشکل میشود. 👨راوی:مرتضی پارسائیان. 🌸 ۲ 🌸 🇮🇷 @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ | جوان‌مرد | شهید ابراهیم هادی با صدای: استاد رائفی پور 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🔥 🔥 🌾قـسـمـت یازدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) سرم رو به جواب نه، تکان دادم. من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم. اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد. تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد. بچه های کوچکی که کشته شده بودند یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند. بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: _تو هم میای؟ _کی هست؟ _روز جمعه. سری تکون دادم و گفتم: _نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست. باید تعمیرگاه باشم. خیلی جدی گفت: _خب مرخصی بگیر. منم خیلی جدی بهش گفتم: _واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه. این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید. با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت، _یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره. باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد. ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ هنوز چند قدم ازم دور نشده بود. صدام رو بلند کردم و گفتم: __یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان. بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده. من تازه دارم زندگی می کنم. چنین اشتباهی رو نمی کنم. برگشت. محکم توی چشم هام زل زد، _تو رو نمی دونم. انسانیت به کنار. من از این چیزها نمی ترسم. من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت. اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون. هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم. روز قدس بود. صبح عین همیشه رفتم سر کار. گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم. اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود. ازش پرسیدم: _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟  خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم. حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد. ولی من پشیمون بودم. خوب یادمه. یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش. در چپش ضربه دید. کارل عاشق اون ماشین نو بود. اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد. نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد. فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود. همه براش سوت و کف می زدن. من ساکت نگاه می کردم. خیلی ترسیده بودم. فقط 15 سالم بود. شاید سرگذشت ها یکی نبود. اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن، من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم. ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن. اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم. اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت. اعصابم خورد شده بود. آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم. لعنت به همه تون. لعنت به تو سعید. رفتم توی رختکن‌ رئیس دنبالم اومد،  _کجا میری استنلی؟ باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم. همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم. قبل طلوع تحویلت میدم. _می تونم بهت اعتماد کنم؟ اعتماد؟ اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه. محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی. روز عید فطر بود. مرخصی گرفتم. دلم می خواست ببینم چه خبره. یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد. مسابقه حفظ بود. تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند. ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم. با تعجب گفت: _استنلی تو قرآن حفظی؟ منم جا خوردم. هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم. اون کار، کاملا ناخودآگاه بود. سعید با خنده گفت: _اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست. توی راه قرآن گوش می کنه. موقع کار، قرآن گوش می کنه. قبلا که موقع خواب هم قرآن گوش می کرد. هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم. حس خوبی داشت. برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد. روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد. سعید مدام بهم می گفت: _تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه. اما من اصلا جسارتش رو نداشتم. جلوی اون همه مسلمان، کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن. من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت. مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو، سعید از عقب مسجد بلند گفت: یه شرکت کننده دیگه هم هست و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو. ⭕️ادامه دارد... ◤ @EBRAHIMHADI
۰#ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۴۱۳ ✷T.me/Ebrahimhadi ✷Gap.im/Ebrahimhadi ✷Sapp.ir/Ebrahimhadi ✷Eitaa.com/Ebrahimhadi
ترجمه صفحه ۴۱۳
ای همه آسمان شده،خیره‌ به هرنگاه تو چشم رضا ستاره شد،مانده کنار ماه تو لشگر حوریان ببین،برگ خزان مقدمتی آمده‌ تا که بال خود،فرش کند به راه تو ولادت حضرت فاطمه معصومه(س) مبارک باد🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi