هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
قطعا تو آفریده شدی تا هادی دلهای پریشان باشی... دلهایی که منتظر پرِ پرواز در وادی انسانیت اند... ✿
☘🌸🌱🌺🍀🌼
سَلامَُ عَلی اِبراهیم✋
قطعا تو آفریده شدی تا هادی دلهای پریشان باشی...
دلهایی که منتظر پرِ پرواز در وادی انسانیت اند...
زندگی قبل ظهورت در دلم جز پوچی معنی دیگری نداشت...🍂
تو نشانم دادی...
نشانم دادی چگونه زیستن را ...🌱
حضورت را در هر لحظه حیاتم حس میکنم و مُدام شرمنده میشوم از اینکه ذره ای نتوانستم خودم را شبیهت کنم...
پهلوان عارف قصه ی "سلام بر ابراهیم" هوای دلم را داشته باش و رسم جوانمردیت را یادم بده...🙏
✿ @Ebrahimhadi
⭕️نسخه جدید نرم افزار "برای دوست شهیدم" ۱۳۹۷/۴/۲۴👇
*تغییر محیط نرم افزار به دیزاین متریال
*حل مشکل کند بودن نرم افزار و لمس بخشها
*اضافه شدن کتاب سلام بر ابراهیم+همراه با دانلود فایل PDF کتاب
*اضافه شدن سخنرانی استاد رائفی پور در همایش یاد یاران آسمانی (یادواره شهید ابراهیم هادی_بهمن ماه ۱۳۹۶) در بخش صدای ماندگار
*اضافه شدن فیلم کامل روایتگری علیرضا دلبریان در همایش یاد یاران آسمانی در بخش رسانه
*اضافه شدن زیارتنامه شهدا
*اضافه شدن صوت دعای سلامتی امام زمان با صدای #شهید_محسن_حججی
*اضافه شدن بخش خبر خوان
*اضافه شدن بخش دلنوشته
دانلود از کافه بازار⬇️
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.puzzley.ebrahimhadi40595&ref=share
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت سیزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
همه رفتن. بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن.
یه گوشه ایستاده بودم. حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه. رفتم جلو. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_من مسلمان نیستم.
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت:
_می دونم.
شوکه شدم. با تعجب دو قدم دنبالش رفتم. برگشت سمتم، _همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم.
بعد هم با خنده گفت:
_اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم. آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن. خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند.
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم. اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست. هر چی همه پرسیدن چرا؟ جواب نداد.
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم. از دید من، فقط یه شستن عادی بود. برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده، به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه. ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمیز، توی دلم سرزنشش کردم.
خیلی خجالت کشیدم. در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم. همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت:
_راستی حیف تو نیست؟ اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه. تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟
_برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته. ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه.
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد زد، _هی گاو
همه برگشتن سمت ما. جا خورده بودم. رفتم جلو و گفتم:
_با من بودی؟
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه.
_بله با شما بودم. چی شده؟ بهت برخورد؟
هنوز توی شوک بودم.
_چرا بهت برخورد؟ مگه گاو چه اشکالی داره؟
دیگه داشتم عصبانی می شدم.
_خیلی خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی.
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه. بدجور توی ذوقم خورده بود. به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی. چطور باهاش همراه شده بودی؟ در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم.
_مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟
دیگه کنترلم رو از دست دادم. رفتم توی صورتش.
_ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم. سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم. من یه عوضیم پس سر به سر من نزار. تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم.
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست. از دور چشم شون به من و حاجی بود.
_گاو حیوون مفیدیه. گوشت و پوستش قابل استفاده است. زمین شخم می زنه.
دیگه قاطی کردم. پریدم یقه اش رو گرفتم.
_زورشم از تو بیشتره.
زل زدم تو چشم هاش.
_فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت. بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن.
بچه ها حواسشون به ما بود. با دیدن این صحنه دویدن جلو. صورتش رو چرخوند طرف شون.
_برید بیرون، قاطی نشید.
یه کم به هم نگاه کردن،
_مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون. زل زد توی چشم هام.
_تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی. درست یا غلط تصمیم می گیری. اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی. ولی اون گاو، نه. هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه. بدون عقل. بدون اختیار. اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره. تو یا گاو؟
هم می فهمیدم چی میگه. هم نمی فهمیدم.
_من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی. اما می دونم، ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم. ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست.
مکث عمیقی کرد.
_حالا انتخاب تو چیه؟
یقه اش رو ول کردم. خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت: به سلامت.
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل.
برگشتم خونه. خیلی به هم ریخته و کلافه بودم. ولا شدم روی تخت. تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم. به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت، اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم، اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم، اگر... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ چه سرنوشتی؟
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم.
_تو واقعا زنده ای؟ پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم. اگر واقعا زنده ای، خودت رو به من نشون بده. اگر با چشم هام ببینمت، قسم می