هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Part15_@Ebrahimhadi.mp3
8.88M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۵: جهالت و هدایت
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
اگر خداوند به وسیله ی تو یک نفر را هدایت کند، برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است.
📘 الحیاه، ج۱/ ص۶۹۲
🔸نصیحت های او را هنوز به یاد دارم. ما در زورخانه کسانی را داشتیم که بر خلاف ابراهیم، بسیار آدم های ناشایست بودند. ابراهیم ویژگی های این افراد را برای من توضیح می داد و با توجه به شرایط بد جامعه در آن زمان می گفت: مهدی، با کسی رفیق باش که زور تو از او بیشتر باشد. تا نتواند تو را اذیت کند.
من کسی را در منزل نداشتم که برای ما وقت بگذارد و خوب و بد را یادآوری کند. ابراهیم خیلی برای ما وقت می گذاشت و نصیحت می کرد. بشتر نصیحت های او هم غیرمستقیم بود. بعد هم ما را به سمت مسجد کشاند. اوایل زیاد اهل مسجد و... نبودم. تا ابراهیم می رفت وضو، من هم از مسجد در می رفتم! اما رفته رفته جاذبه ی شخصیت ابراهیم ما را مسجدی کرد.
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۲
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت سیزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) همه رفتن. بچه ها داشتن وسایل رو جمع و
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت چهاردهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه. نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و...
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم. یک هفته، 10 روز و یک ماه گذشت. اما از خدا خبری نشد. هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم، منتظر خدا یا نشانه از اون بودم. برای خودم هم عجیب بود، واقعا منتظر دیدنش بودم.
اون شب برگشتم خونه. چشمم به Mp3 player افتاد. تمام مدت این یه ماه روی دراور بود. چند لحظه بهش نگاه کردم. نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ حرف های یک خدای مرده.
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله.
نهار نخورده بودم. برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم. بعد هم رفتم بار. اعصابم خورد بود. حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده. انگار یکی بهم خیانت کرده بود. بی حوصله، تنها و عصبی بودم. تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم. انگار رفته بودم سر نقطه اول.
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم. چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم، بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم. دیگه چیزی رو به خاطر ندارم.
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود. سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد. کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد. سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم. اومدم به خودم تکانی بدم که، دستم به تخت دستبند زده شده بود.
_اوه نه استنلی. این امکان نداره. دوباره.
بی رمق افتادم روی تخت. نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم.
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم. افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد.
اومد داخل. دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم،
_آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید. لطفا اینجا رو امضا کنید. لازمه تفهیم اتهام بشید؟
برگه رو نگاه کردم. صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود. 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و...
گریه ام گرفته بود. لعنت به تو استنلی. چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی. 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود.
_زودتر امضا کنید آقای بوگان. در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید.
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو. یه نگاه به ما کرد و گفت:
_هنوز امضا نکردی؟ زود باش همه معطلن.
_شما چطور من رو پیدا کردید؟
_من پیدات نکردم. دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد. بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد.
افسر پلیس که رفت، حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد.
- پول غرامت رو...
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی. 1000 دلار بدهکاری چطور پسش میدی؟
با عصبانیت گفتم:
_من ازت خواستم به جای من پول بدی؟
- نه.
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد. چشم هاش رو بست.
_می تونی بدی، می تونی هم بزنی زیرش. اینکه دزد باشی یا نه. انتخاب خودته.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢