eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز دیگه تولدته رفیق 😍 ای عکس‌هایت رویِ زخمِ دل نمک پاش یک بار هم رفیقِ معلومُ الاثر باش 💔 یادش با صلوات🌹❤️ #شهید_ابراهیم_هادی ✅ @Ebrahimhadi
🌸خواهرم چادرت رامحکم بگیر و امیدوار باش به وعده‌ی شهدا که هر خانمے چادر به سر ڪند و عفت ورزد، سفارشش را به مولایم امام حسین "ع" میڪنم... #شھیدحسین‌محرابی ✅ @Ebrahimhadi
من باید از آنجا یک کربلا در بیاورم! #شهید_سیدمرتضی_آوینی #شهید_ابراهیم_هادی ✅ @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می ش
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و سوم وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا. خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور. توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد، - دکتر حسینی، لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی. در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی، - شما با وجود سن تون، واقعا شخصیت خاصی دارید. - مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت، - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه، اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخودآگاه خنده ام گرفت، - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواسته تون بشم. چند لحظه مکث کردم، - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید، برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن. این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید، - دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن، بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. از جاش بلند شد، - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن، هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم، - چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم. برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها. از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه. حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم، - بابا، می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما، من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم. همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد. درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران. هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید! زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود. - چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست. - اما علی که گفت... پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت. - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام، فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم. گریه ام گرفت. _مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم. توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم. و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم، - چطور تونستی بگی تک و تنها. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود خودش شخصا تمماس گرفته بود تا بگه، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده. برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد. اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.. و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
برای امام زمان لوتی‌وار زندگی کن.mp3
7.86M
برای امام زمان(عج) لوتی‌وار زندگی کن راوی: حاج حسین یکتا ✅ @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
سلام امام زمانم🌸 باور دارم یکی از همین صبح‌ها که بی هوا و خسته چشم باز کنم بوی نرگس در همه‌عالم دمیده است... آمدن، برازنده‌ی توست!❤️ 🍃السلام‌علیک یا اباصالح‌المهدی(عج) ✅ @Ebrahimhadi
⭕️اى پيامبر! به مؤمنان و مؤمنات بگو كه در مقابل نامحرم #چشمهاى خود را بپوشانند و نگاه خيره نكنند. 📚نــور، آيات 31 - 30 ✅ @Ebrahimhadi
هر ڪس سراغ خدا را گرفت🕊 و دلش تنگ بود🍂 آدرس #شهدا را بہ او بدهید... خدایا ما را تا . . . رسیدن بہ آسمان شهدا یاری فرما💫 ✅ @Ebrahimhadi
💠استاد فاطمی نیا: تمام مشکلات با اخلاص حل میشود، تمام سعادتها درپرتواخلاص میباشد و درهای رحمت به روی انسان باز میشود ودل بستن به ظواهر،مانع بازشدن آن درهاست. 📚نکته ها از گفته ها،ج۱ ✅ @Ebrahimhadi
💐توی اخلاص نمونه بود. دقت میکرد کار برای خدا باشه. میگفت همه ما باید نیت کارهامون "رضای خدا" باشه. اینجوری زندگیمون با برکت میشه... #شهید_ابراهیم_هادی🌷 ✅ @Ebrahimhadi
#شهید_علی_چیت_سازیان🌹 اگر تمام بدنمان را قطعه قطعه کنند، و زیر تانک ها از بین ببرند، ما قطعه قطعۀ بدنمان می گوید: #مــرگ_بــر_آمــریــکــا👊 ✅ @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و سوم وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و چهارم گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم. به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد. سخت تر از همه، رمضان از راه رسید. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل. انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره. اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار. از شدت خستگی خوابم نمی برد. بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک. رفتم توی حیاط، هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد، - امشب هم شیفت هستید؟ - بله - واقعا هوای دلپذیری شده با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره . بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم. اون هم سر چنین موضوعاتی. به نشانه ادب، سرم رو خم کردم. اومدم برم که دوباره صدام کرد، - خانم حسینی؟ من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه، می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم. برای چند لحظه واقعا بریدم، - خدایا، بهم رحم کن. حالا جوابش رو چی بدم؟ توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد. از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده. - دکتر حسینی، مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت. پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده. نه رئیس تیم جراحی. چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه، - دکتر دایسون، من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم. علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه. اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره، بین ما تعریفی نداره. اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن. حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه. ولی بین مردم من، نه. ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم. با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه. این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم. در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم، یه بلای جدید سرم نیاد. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
هدیۀ تولد شهید ابراهیم هادی.mp3
3.06M
🌸هدیۀ تولد شهید ابراهیم هادی🌸 🎧گوش کنید و برای عاشقان شهید ابراهیم هادی ارسال کنید: ✅ @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
مھدے جان..🍃 ❤️عاشقانی که مدام از فرجت مےگفتند 🌷عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری .. 🔸اللهم عجل لولیک الفرج🔸 ✅ @Ebrahimhadi
🍃امام علی (ع): 🔸در کارها استخاره و طلب خیر از خدا کن و خود رأیی مکن که بسا کسی از روی خود رأیی کاری را اختیار کرده که نابودی اش در آن بوده است. ✅ @Ebrahimhadi
هر که آمد به #تماشای_تو بی دل برگشت ... دلربایی، هنــرِ این #شهید❤️ مےباشد... با ابراهیم یک قدم به خدا نزدیکترے. ✅ @Ebrahimhadi
✨ حضرت آيت الله مجتهدي تهراني : ☝اولين عملي که باعث خوب شدن کار و بار انسان مي شود "راضي نگه داشتن پدر و مادر" است. ✌دومين عمل "نماز اول وقت" است. نماز اول وقت در اين که کارتان خوب شود مؤثّر است. کساني که به هر دري مي زنند ، ولي کارشان درست نمي شود براي اين است که نماز اول وقت نميخوانند. ✅جوانها به شما توصيه مي کنم اگر ميخواهيد هم دنيا داشته باشيد و هم آخرت ، نماز اول وقت بخوانيد. ✅ @Ebrahimhadi
📎اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم... ❤️رهبر انقلاب ۹۵/۱۲/۱۶ ✅ @Ebrahimhadi
به نام خدا ابراهیم در مقابل خدا برای خودش شخصیتی نمیدید. هرکاری میتوانست برای رضای خدا انجام میداد. 💢 یکبار وارد مسجد شدم. میخواستم به دستشویی بروم. دیدم دو نفر دیگر از زیرزمین برگشتند و گفتند چاه دستشویی گرفته. برای نماز برمیگردیم به خانه! من هم خواستم برگردم که همون موقع ابراهیم رسید. وقتی ماجرا را شنید آستینش رو بالا زد و رفت توی زیر زمین و در رو بست! یک ربع بعد در را باز کرد. چاه دستشویی رو باز کرده بود و همه جا رو شسته و تمیز کرده بود! 💐ابراهیم خودش رو درمقابل خدا کوچک میدید و افتادگی داشت. خدا هم در چشم مردم، به او عظمت عجیبی داد! 📚سلام بر ابراهیم2 ✅ @Ebrahimhadi
🔸 شما همسنگران گرامی میتوانید کانال را از طریق پیام رسان های دیگر نیز دنبال کنید. 🇮🇷پیام‌رسان ایتا: http://eitaa.com/EbrahimHadi 🇮🇷پیام‌رسان سروش: Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir 🇮🇷آی گپ: iGap.net/Ebrahimhadi 📱اینستاگرام: Instagram.com/EbrahimHadi_ir 📱 تلگرام: Telegram.me/Ebrahimhadi لطفا اطلاع رسانی کنید. اجرتان با شهدا🌹
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و چهارم گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس ش
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و پنجم روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود. سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه. مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه. توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد. اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم. حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود. سه، چهار ماه به همین منوال گذشت. توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو. بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم، - پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن. با دیدن رفتار ناگهانی دایسون، شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد. هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم، _دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟ خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود. منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم. در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون. در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه، توی اون فشار کاری. که یهو از پشت سر، صدام کرد. دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد. می خواستم گریه کنم. چشم هام مملو از التماس بود. تو رو خدا دیگه نیا، که صدام کرد، - دکتر حسینی، دکتر حسینی. پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ایستادم و چند لحظه مکث کردم، - من چطور آدمی هستم؟ جا خورد - شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفی. معلوم بود متوجه منظورم شده، - پس علائق تون چی؟ - مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ چند لحظه مکث کردم. طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن. در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن. اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت. بدون توجه به واکنش دیگران. مدام میومد سراغم و حرف می زد. با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود. دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم. دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم، - دکتر دایسون، میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟ خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد، - یعنی، شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ چند لحظه مکث کردم. گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود، اما حالا، - صادقانه، من اصلا به شما فکر نمی کنم. نه به شما، که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم. نه فکر می کنم، نه... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد، - شخص دیگه که خیلی خوبه، اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود، - نه نمی تونم دکتر دایسون. نه وقتش رو دارم، نه، چند لحظه مکث کردم؛ بدتر از همه، شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید. - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید. یهو زد زیر خنده. _اینقدر شناخت از شما کافیه؟ حالا می تونید بهم فکر کنید؟ - انسان یه موجود اجتماعیه دکتر. من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته. حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید، من ندارم. بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده. وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم. حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید، از نظر شما، خدا، قیامت و روح، وجود نداره. در لاکر رو بستم، - خواهش می کنم تمومش کنید. و از اتاق رفتم بیرون. برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید. شده بودم دستیار دایسون. انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. باورم نمی شد. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد. دلم می خواست رسما گریه کنم. برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دست هاش رو می شست. همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد. ولی سریع لبخندش رو جمع کرد. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
گوشیتو خوشکل کن😊 ❤️ به مناسبت سالروز ولادت شهید ابراهیم هادی ✅ @EbrahimHadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
❤️عشق یعنے: چشم های پر از محبت شهید🌹 حتی از پشت قاب شیشه ای... عاشقانه،خیره‌خیره دنبال بهانه است که لب باز کند به دوست داشتن تو🍃 به چشم هایش قسم، ابراهیم تو را دوست دارد❤️🌸 ✅ @Ebrahimhadi
🔸امام رضا عليه‌السلام:🔸 🔹هر كس اندوه مؤمنى را بزدايد، خداوند در روز قيامت، غم از دلش می‌زدايد. 📚الكافى/ج2 ✅ @Ebrahimhadi
به نام خدا 💠از جبهه برميگشــتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول ميخواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم؟ ســراغ کی بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبي نداشت. سر چهارراه عارف ايستاده بودم. با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند. من اصلا نميدانم چه كنم! در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم ابراهيم ســوار بر موتور به ســمت من آمد. خيلي خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد. چند دقيقه اي صحبت كرديم. وقتي ميخواســت برود اشــاره کرد: حقوق گرفتي؟ گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست. دســت کرد توي جيب و يک دسته اســکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري. گفت: اين قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي. بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت. 🌸آن پول خيلي برکت داشت. خيلي از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم. خيلي دعايــش کردم. آن روز خدا ابراهيم را رســاند. مثل هميشــه حلال مشكلات شده بود. ✅ @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری... ‌ به نام خدا سلام علیکم ‌ از اون جایی که طبق سال های قبل به مناسبت ولادت هادی زندگی‌مون آقا ابراهیم هادی داخل کانال و پیج یه کاری انجام میدادیم(نذری و پخش کتاب و ...) امسال تصمیم گرفتیم یه کار گروهی در روز ولادت شهید ابراهیم هادی (شنبه ۱ اردیبهشت) در شهر قم و جمکران داشته باشیم. ‌ طبق تصمیماتی که گرفته شده، قرار بر این هست که تصاویری از آقا ابراهیم همراه با برشی از کتاب سلام بر ابراهیم رو چاپ کرده و همراه با رزق و یک شاخه گل به زائرین تقدیم کنیم تا ان شالله جوانان بیشتری با شهید هادی آشنا شده و مثل همیشه آقا ابراهیم، هادی زندگی خیلی‌ها بشه. با کمک شما بزرگوارن چنانچه بودجه در حد کافی باشد تعداد زیادی کتاب سلام بر ابراهیم نیز بین زائران پخش خواهد شد. ‌ بزرگوارانی که تمایل دارن در این امر خیر و نذر فرهنگی شرکت کنند، مبالغ خودشون رو به شماره کارت زیر واریز کنند: ‌‌ 6273811616351307 بانک انصار _ صالحی طاهری ‌‌ از عزیزانی که ساکن قم و جمکران و هستند خواهشمندیم در صورت تمایل برای انجام امور ذکر شده با ما همکاری لازم رو داشته باشند و نیز داخل گروه زیر عضو شده تا هماهنگی های لازم انجام شود. https://t.me/joinchat/CTWQE02PEADpGGh7ZNga3g اجر همگی با @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و پنجم روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخور
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و ششم - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن و ... داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم. زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم، - اگر این خصوصیاتی که گفتید، در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید، حتی اگر دستیار باشه؟ خندید. سرش رو آورد جلو، - مشکلی نیست. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه. اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی. برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست، از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم. با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود، حاضر بشم. البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم. توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم. به نوبت جراحی های ما می گفتن، جراحی عاشقانه. یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد، - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی. اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه. همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم. واقعا نمی دونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم. برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل های جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه،حالا هم که... چند لحظه بهش نگاه کردم. با دیدن نگاه خسته من ساکت شد. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون. خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم. سرمای سختی خورده بودم. با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن. تب بالا، سر درد و سرگیجه. حالم خیلی خراب بود. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد. چشم هام می سوخت و به سختی باز شد. پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم. فکر کردم شاید از بیمارستانه، اما دایسون بود. تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن، - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست. گریه ام گرفت. حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم. با اون حال، حالا باید... حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم، - حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست. و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در می اومد. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi