💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#رفتار_بادزد
🌸زمانی که ابراهیم متوجه می شود دزدی موتور او را به سرقت می برد، او به دنبال دزد می دود، و دزد به همراه موتور به زمین می خورد و پایش زخمی می شود. ابراهیم دزد را به بیمارستان می برد و او را نصیحت میکند و کارهایش را انجام می دهد ...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم شیعه، سنی، وهابی ، هر کدوم چندی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ، مبارزه ! یک جنبش علیه ظلم و نابرابری، یک جنبش برای تحقق عدالت،اما یک مبارزه ، آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ، با رسیدن به این جواب ، حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ، بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه،روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ، برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ، علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ، راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود،راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ؛ بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ، یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ...
بعد از تحقیق زیاد ،فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ، زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه، کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ، تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده،کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ، قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد،علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ، تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ، هرگز قابل حل نبود، فقط یک راه وجود داشت ، تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ، دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد،اما چطور؟ آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار و سوالات،ناگهان یاد قرآن افتادم ، قرآن و تصاویر حج ، این تنها راه بود ...
رفتم سراغ قرآن ، یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ، جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ، حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ، بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ، اما چطوری؟
بین تمام انقلاب های دینی ، عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ، انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ، مدام در مذمتش حرف می زدن همین عزمم رو جزم کرد ...
از دو حال خارج نبود ، یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ، در هر دو صورت ، از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ، دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ...
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ، یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ، کتاب ها هم همین طور ، یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ...
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ، باید خودم به ایران می رفتم ، باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم؛ هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ، این یه قانونه ، داشته مثبت اون، کنار داشته های من ، یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ...
که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ، توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن و چه چیز از این بهتر ، هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ، علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود، منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم مقصد، قم ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍃از امام صادق پرسیدند:
که چرا کسانی که در آخر الزمان
زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند : به این دلیل
که غالبا نمازهایشان قضا است.
🔸 مرحوم آیت الله حاج حسنعلی نخودکی اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید :
«اگر آدمی چهل روز به
ریاضت و عبادت بپردازد ولی
یک بار نماز صبح از او فوت شود ،
نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش است.
فرزندم تو را سفارش می کنم
که نمازت را اول وقت بخوان و از
نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.»
برای این که نماز صبح خواب نمانید،
«قبل از خوابیدن» آخرین آیه سوره کهف
را بخوانید و حین قرائت آیه، ساعتی که قصد دارید بیدارشوید را در ذهن داشته باشید.
✍| آیه اخر سوره کهف
بسم الله الرحمن الرحیم
«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ
أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحدا»
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#کار_برای_خدا
🌸او در جبهه اصلا به لباس نظامی اهمیت نمی داد. همیشه با شلوار کردی و لباس بلند مشغول جنگ و در مواقع دیگر مشغول کمک به اهالی شهر ها و روستاهای اطراف جبهه بود. او لباس نظامی و سرگُردی و سرهنگی و ... برایش اهمیتی نداشت. و تنها هدفش خدمت به خدا و خلق خدا بود...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ، مبارزه ! یک جنبش علیه ظلم و نابر
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
از سفارت ایران با من تماس گرفتن ، گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ، صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن،حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم اما به عنوان یه طلبه، نه ...
چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم، رهبر انقلاب ایران، طلبه بود، رهبر فعلی ایران هم طلبه بود و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ،علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ، هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ، شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود، که اون هم طلبه بود ...
خوب یا بد ، من تصمیمم رو گرفته بودم ، من باید و به هر قیمتی ،طلبه می شدم ؛من مسلمان شدم ، دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ، من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ، حالا چه فرقی می کرد ، فقط اسم دین من عوض شده بود ، اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ...
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم، برگشتم خونه ، دیدار خداحافظی ؛ مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ، دوری من براش سخت بود ، می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ،من رو صدا زد بیرون روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ...
- کوین هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ! اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ! اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ...
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ، حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم، من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ،چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ...
هواپیما به زمین نشست،واقعا برای من صحنه عجیبی بود، زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ، خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ، کوین، خودت رو آماده کن مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی ...
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ، رفتم اطلاعات فرودگاه، چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ،رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ، این رفتارشون من رو می ترسوند ، چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ، با تمام وجود از این کار متنفر بودم ، به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ، اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ،باز دست دادن قابل تحمل تر بود، اومد طرفم باهام مصافحه کنه ، خدای من!ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ،توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ، ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم ...
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ،چون مظلوم واقع شده بودن اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ،حس من نسبت به اونها ، به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ، حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم ... من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ، از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ، رفتار محبت آمیز از یک سفید؟
بالاخره به قم رسیدیم ، وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ، با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ، من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ،در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ،همه عین هم لباس پوشیده بودن ، اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ، آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد به طرف ما اومد و بهم سلام کرد دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ...
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری،یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد،به خیر گذشت ، زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ، غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ، ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد ...
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ، رئیس اونجا بودتا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود! کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#خوشتیپی
🌸وقتی ابراهیم می فهمد به خاطر تیپ و هیکل او، در راه باشگاه چند خانوم به دنبال او هستند، از فردای آن روز لباس گشاد می پوشد و موهایش را از ته می زند تا جذابیتی برای جنس مخالف نداشته باشد. او ورزشکار مخلصی بود.
#شبیه_ابراهیم_باشیم
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 از سفارت ایران با من تماس گرفتن ، گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تح
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ، یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ؛ - حتما خسته شدید، اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید، پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ، روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه،دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ،حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ...
سری تکان دادم ، نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست و توی دلم گفتم مگه من مثل تو یه پیرمردم؟من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ، دوباره لبخند زد ، من پرونده شما رو خوندم،اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ! - اشکالی داره؟! دوباره خندید ، نه! اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ، خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ؛ - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم، مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن بود؛ حالا اونها هم گیج شده بودن ، حس خوبی بود دیگه نمی خندیدن می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست،من از اسلام هیچی نمی دونم ، اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ، حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ، من فقط یه چیز رو فهمیدم،فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام ...
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ، چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود، پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟محکم توی چشم هاش نگاه کردم _چون باید خمینی بشم ...
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ، اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد،نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد اما از خندیدن بهتر بود ! من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ،فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود، فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ، برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ، در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ، تا وسط سرم سوخت با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ، جلوی پای من بلند شد ؛مثل میخ، جلوی در خشک شدم ، همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ، جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ، از شدت عصبانیت چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب، بدون توجه به ساکم سریع دوییدم پایین ، من رفتم رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید حالا یه گندم گون هم نه، اصلا از این جوان سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ نگاه عمیقی بهم کرد، _ فکر کردم می خوای خمینی بشی ؛ هیچ جوابی ندادم، تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ، پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟
خون، خونم رو می خورد،از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ، یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ چند لحظه بهم نگاه کرد، _اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ،خمینی شدن به حرف و شعار و راحت و الکی نیست ! چشم هام رو بستم _ نه می مونم . این رو گفتم و برگشتم بالا ...
✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁