بچه تهرون Ebrahimhadi_ir@.mp3
4.24M
🎧 #صوت_شهدایی
📌 شهیدی که استاد عرفان عملی بود! کسی که اذان گفتنش دیگران رو منقلب میکرد(شهید ابراهیم هادی)
🎤 استاد پناهیان
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#پیام_معنوی ۲
🔸کار برای خدا
▫️ وقتی کار برای " خدا " نباشد، دقتها کم میشود و اشتباهات زیاد! کاری که برای خداست جدا از اینکه برکت پیدا میکند تا حد زیادی اشتباهاتش هم پوشانده میشود. جهان هستی با کسانی که برای خدا کار نمیکنند، دوستی ندارد و همکاری نمیکند! همچنانکه با کسانی که علیه خدا کار میکنند، دشمنی هم دارد.
📌 #استاد_پناهیان
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
به نام خدا
🔅زمان قبل از انقلاب فساد بسیار علنی بود. بسیاری از هم سن و سال های ما گرفتار فساد جنسی بودند.
🔸یبار ابراهیم گفت:
فلان پهلوان قدیم از بس قدرت داشته که درخت رو از جا می کَنده! چون یکی از علت هاش این بوده که تا قبل از ازدواج دنبال شهوت نبود. خدای نکرده کاری نمیکرد که قدرت جنسی او از بین بره.
ابراهیم میگفت:
⬅️«وقتی انسان به دنبال فساد و شهوت بره دیگه نمیتونه بدن قوی داشته باشه».
⬅️آدم باید وقتهای خالی خودش رو با کار یا ورزش پُر کنه و تا وقتی که زمان ازدواجش نرسیده،دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نره چون که آهسته آهسته خودش رو به نابودی میکشه.
📚سلام بر ابراهیم2
#شهید_ابراهیم_هادی
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
ارتباط با نامحرم(Ebrahimhadi_ir@).Mp3
3.55M
🎧 #صوت
📌ارتباط با نامحرم
🎤حاج آقا ماندگاری
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت اول
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم، بنشینید سنگ هایتان را از هم وا بکنید.
دلم شور میزد. نگرانی ک توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم، دلشوره ام را بیشتر میکرد.
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد. کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه ی بزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.
وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
_اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت.
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا ایوب را دیده بود.
او را از جبهه برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند.
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای و پدر و مادرش تعریف کرده بود، که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت.
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند.
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم.
اگر می امد و روبرویم مینشست، انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم.
همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست.
ایوب آمد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت.
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود.
وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله گفت و شروع کرد. دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را. و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم.
بحث را عوض کرد.
_خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است.
_برای من هم
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید، شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم.
_اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم. من به امام یقین دارم.
_شاید روزی برسد ک بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد، دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم.
_میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد، انقدر پای انقلاب می ایستم ک حتی بگیرند و اعداممان کنند.
این را به اقاجون هم گفته بودم. وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت. اقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:
_بچه ها بزرگ میشوند، ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم.
بعد رو به مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.
ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم.
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند.
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_برادر بلندی، اگر قسمت باشد ک شما نابینا بشوید، چشم های من میشوند چشم های شما.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی ک عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم.
_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب من هم عصبی ام.
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم.
اینها را میگفت که بترساندم.
حتما او هم شایعات را شنیده بود.
که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.
⭕️ادامه دارد..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
هرکس که خداوند برای او خیر بخواهد، دوستی شایسته نصیب وی خواهد نمود.
📘 نهج الفصاحه، ص۷۷۶
می گویند رفیق انسان، می تواند او را به جهنم یا بهشت برساند. در قرآن نیز شبیه این عبارت آمده. یعنی بسیاری از افراد اگر جهنمی می شوند، علت را در رفقایشان باید جستجو کرد.
بنده در طی این سال ها، بسیاری از افراد را دیده ام که رفاقت با افراد بی دین، باعث نابودی آن ها شد و برعکس.
و کسانی را دیدم که رفاقت با امثال #ابراهیم_هادی ، آن ها را به بهشت رساند. نام و تصویر بسیاری از آن ها بر سر کوچه های محل نصب شده.
🎤راوی: مهدی حسن قمی
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۳
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir