eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
700 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
معنےچشم انتظارے را نفهمیدم ولے... جاڹ مادرهاے مفقودالاثرها العجل..💔 #العجـل_یا_صاحب_الزمان ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🔸امیرالمؤمنین(ع) : 🍃آرزوی مرگ نکنید. زیرا ترس و اضطراب لحظه های جان دادن و سکرات مرگ بسیار شدید و سخت است. یکی از خوشبختی های انسان این است که عمرش طولانی باشد و در نتیجه با و انابه به سوی قیامت و سرای ابدی برود. 📚بحار الانوار، ج۶، ص ۱۳۸ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌱از هوایی تنفس می کنیم که بوی "خون شهدا" می دهد، در زمینی راه می روید که از "خون شهدا" گلگون است و این شهیدان بر "همه اعمال ما" ناظرند. باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🍃یادم باشد، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس شهیدی نگاه کنم...🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#سیره_شهدا می گفت: طوری تلاش می ڪنم که اگر روزی امام زمان(عج) فرمودند: یڪ فرماندہ توپخانه میخواهم؛ بفرمایند محمود بیاید... شهید مدافع حرم محمود رادمهر🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
نگاه هایت؛ گاهی نگران است... گاهی ناراحت ! شاید هم دلگیر... اما هر چه هست هیچ‌گاه سایه چشم‌هایت را از سرم برندار... #نگاهم_کن...🌼🍃 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#پیام_معنوی ۴ 🍃 #استاد_آیت_الله_فروغی حقیقت آدمی این است که به هر چه توجه و تعلق داشته باشد، خود را به آن فروخته است، لذا باید مراقب بود که چه داده و چه چیزی بدست می آوریم. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۱ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۱ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سوم حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچ
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهارم صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که، ربابه بود، صدا نمیکرد. همیشه میگفت طلا. خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم و او نه. آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود، چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست. وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم. بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر به او دختر نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد، قیافه ام می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم، _بفرمایید؟ گفت: سلام ایوب بود چیزی نگفتم، _من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر _بلندی هستم _متاسفانه به جا نمی آورم. _حق دارید ناراحت شده باشید. ولی دلیل داشتم. _من نمیدانم درباره چی حرف میزنید، ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد. خداحافظ گوشی را محکم گذاشتم‌. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد، _شهلا خانم، تلفن تعجب کردم، _با ما کار دارند؟ گفت: بله همان آقاست. همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟ تکیه دادم به دیوار، _اقای بلندی زنگ زده. میخواهد دوباره بیاید. مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید. _برای چی؟ اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟ _لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم. شهلا دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید، انوقت محبتش هم به دلت مینشیند. اکرم خانم صدا زد، _شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟ مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان ک برگشت هنوز میخندید. _گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: ولی اقا جون نمیگذارد. گفت من به این دختر بِده نیستم. ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی امد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد. مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد. -مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت، -پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. مامان ک رفت به ایوب گفتم، - کار درستی نکردید. -میدانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم، -این بیگدار به آب زدن است؟ ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی میترسیدید؟ چیزی نگفت. گفتم: -به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: -" میشود" -نه امکان ندارد. اقاجونم به خاطر کاری که کردید حتمامخالفت میکنند. -من میگویم میشود، میشود. مگر اینکه... -مگر چی؟ -مگه اینکه، خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ⭕️ادامه دارد.. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
اگه باشی دلم دیگه نمیلرزه(Ebrahimhadi_ir@).Mp3
6.82M
🎧 📌سلام آقا که الان روبه‌روتونم.. صلی الله علیک یا اباعبدلله.. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir