دفتر دانشکده در یک روز پاییزی
_دانشجو: سلام[لحن کاملا عصبانی و فروپاشیده] چطور میتونم درخواست انتقالی بدم؟
+من: چی شده؟
_من دیگه خسته شدم دیگه نمیتونم تحمل کنم همه چی رو اعصابم هست و.... [دانشجو کاملا دلايل ناراحتی و نارضایتیاش را توضیح میدهد.]
+تلاش خاصی برای آروم کردنش نمیکنم در اون لحظه چون معتقدم تاثیری ندارد فقط سعی میکنم شنونده خوبی باشم.
_انصراف چی انصراف میتونم بدم؟
+بله چرا نمیشه! یکم راجع به انصراف و عواقبش براش توضیح میدم و بهش میگم که برو فکراتو بکن بیا!
دانشجو یکم آرومتر شده تشکر میکنه و میره فکر کنه!
[چند روز بعد محوطه دانشگاه]
+دانشجو رو دیدم با خنده بهش گفتم هنوز که اینجایی!
_خودشم میخنده و میگه که اونروز خیلی عصبانی و خسته شده بود. الان روبراه شده و مساله حل شده.
ازین لحظات در زندگی همه ما وجود داره، روزایی که حال نداریم از رختخواب بلند بشیم، روزایی که حال نداریم روتین زندگیمون رو دنبال کنیم و خسته و بیپناهیم. فکر میکنیم دیگه آخر دنیاست!
بالاخره زندگی ما ارتباط مستقیمی با افراد و محیط داره و همیشه همه چیز بر وفق مراد ما نیست.
به نظر میرسه که باید تو این لحظات خودمون رو درک کنیم و به خودمون بگیم میدونم خسته شدی عیب نداره یکم استراحت کن. به علایقمون بپردازیم و با یک دوست گفتگو کنیم.
نترسیم و ناامید نشیم و یادمون باشه که این لحظات و موقعیتها برای همه آدمها وجود داره.
#دلنوشته
#خاطرات_یک_کارشناس_آموزش