سکوت در مقابل برخی حرف ها
چقدر زیباست...
وقتی قرار است
پاسخ را خداوند بدهد...
💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 پسر آیت الله شاهرودی:
مقام معظم #رهبری به پدرم گفتند من حرف محافظان و پزشکانم رو بیچون و چرا قبول و گوش میکنم. حرف پزشکت را گوش بده، پدرم گفت چشم. ولی بعد ازآن استاد طب اسلامی رأی پدرم را زد و متاسفانه زمان گذشت....
🥀 آیت الله شاهرودی سرطان خوشخیمی داشتند که با یک عمل جراحی برطرف میشد ولی دستورات طب اسلامی فاصله انداخت و دیگر عملهای جراحی بعدی و سفر به آلمان هم دیگر نتیجه نداد. #واکسن #کرونا
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون
نگاه کرد و مردی را دید که در سطل
زبالهاش دنبال چیزی میگردد
گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد ودیوانهای
با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت:
خدا رو شکر دیوانه نیستم
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که
بیماری را حمل میکرد
گفت: خدا رو شکر بیمار نیستم
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را
به سرد خانه میبرند
گفت: خدا رو شکر زندهام
فقط یک مرده نمیتواند از خدا
تشکر کند
چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک
روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
به دیگران هم این را میگویید تا بدانند
خدا آنها را هم دوست دارد؟
زندگی:
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید
به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز
زیباتر از تندرستی نیست
در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین
دارایی شماست
در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ
ارزشی ندارد
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود
پس بیایید برای همه چیز فروتن
و سپاسگزار باشیم...
💕🧡💕
معلم میگفت
این ...جاهای خالی را با کلمات پرکنید
ولی نمیدانست بعضی از جاهای خالی هرگز پر نمیشوند ، آخر هفته س جاهای خالی بسیاری پر نمیشوند جز تکرار خاطره ای و فاتحه ای.
یادشان گرامی
💕🧡💕
همانطور که خوردن شراب حرام است
خوردن غصه هم حرام است خوردن هیچ چیز مثل خوردن غصه حرام نیست.اگر فهمیدیم جهاندار علم اوست دیگر چه غصه ایی باید بخوریم ؟
دکتر قمشهایی
💕💚💕
پرسيدند:
خشم چيست ؟!
پاسخ داد : خشم مجازاتى ست كه
ما به خودمان ميدهيم
به خاطر اشتباه يک نفر ديگر!
💕💙💕
🍎حرف بزن...
اما طوری حرف بزن که بدانی خدایت راضی است و به تو لبخند میزند!
🍎گوش کن...ا
اما طوی گوش کن که مطمئن باشی اگر خدایت از تو پرسید گوشت چه چیزهایی شنیده ، شرمسار نباشی...
🍎نگاه کن...
اما طوری نگاه کن ، که چشمهایت آیینه ای از وجود خدا باشد! پر باشد از خدا و هرچه می بینی خدا را یادت بیاورد...
🍎فکرکن ...
اما به کسی و به چیزی فکر کن که خدا را از یادت نبرد... طوری فکر کن که آخرش یک سر نخی از خدا پیدا کنی!
🍎عاشق باش...
اما طوری عاشق باش که هم به دست آوری و بتوانی از دست بدهی! طوری که معنای عشق واقعی را گم نکنی!
🍎عاشق زمینی ها باش!
اما نه طوری که زمین گیرت کند و از رسیدن به آسمان و آن عشق ابدی باز مانی!...
#عاشق_خدا_باش...❤️
💕💜💕
اگر کسی صدای رهبر خود را نشنود
به طور یقین صدای امام زمـانِ(عجل الله)
خود را هم نمیشنود،و امروز خط قرمز باید
توجه تمام و اطاعت از ولی خود،
رهبری نظام باشد...!
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌿
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮
💕❤️💕
.
.🌿
در کشورے زندگے میڪنیم کہ
[دختران و پسران] مثلاً مذهبےاش
عآشـٰق #شہادت و جنگـ و ایثارند
اما حاضر نیستند
ایثار کـنند
و یڪ¹ زندگے ساده
و آسان راشروع کُـنند!!🍃
#ساده_زیستے
💕💜💕
چه فراقی.mp3
14.49M
فَڪَیفَاَصبِرُعَلۍفِراقِڪ...💔
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
💕💚💕
🌿🕊
شهدا از ما اشک نمی خواهند، عمل می خواهند . ما برای خوشحالی آقا چه کردیم؟ غیبت کردیم؟ دروغ گفتیم؟نگاه به نامحرم کردیم؟ چه کردیم؟ شهدابه شما قول می دهم دلم را از غیر خدا بشویم و فقط به خدا امیدداشته باشم وتا زنده ام در راه خدا تلاش کنم تا همه وجودم را برای خودش فدا کنم.
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
💕💜💕
#شامی_ترش
👈برای درست کردنش گوشت رو با پیاز رنده شده و آب گرفته ،نمک ،فلفل زردچوبه ،جعفری وگشنیز(من خشک استفاده کردم)خوب ورز دادم ،بعد گذاشتم یخچال🤗
بعد یکساعت فرم دادم و گذاشتم سرخ بشه ،
حالا برای درست کردن سس،یه پیاز رنده شده رو سرخ کردم ،زردچوبه و فلفل زدم ،و نصف ق رب ،بعد از اینکه رنگ رب باز شد ،چهارتا گوجه پوره شده رو اضافه کردم گذاشتم ابش کشیده شه ،بعد نصف لیوان آبغوره و یک ونیم لیوان آب اضافه کردم ،گذاشتم جوش بیاد بعد گوشتها رو بهش اضافه کردم و گذاشتم بپزه و جا بیفته😍
.....
🔷#حلوا_بیسکویت 🍮 😋
▫️پودر بیسکویت 2 لیوان
▫️آب سه چهارم لیوان
▫️شکر سه چهارم لیوان
▫️کره و روغن یک و نیم لیوان
▫️گلاب نصف لیوان
▫️هل و زعفران
🔸بیسکویت پتی بور. همه جا موجوده. در دسترس همه هم هست. شما باید دو بسته بخرید ولی همه اش استفاده نمیشه.
بیسکویت رو آسیاب کنید و بعد حتما الک کنید.
بیسکویت رو بریزید توی دیگ و روی حرارت بسیار بسیار بسیار ملایم اجاق مرتب همش بزنید.
یعنی آنی میسوزه.
🔸مرتب هم بزنید که کمی رنگش تیره تر بشه و عطرش عوض شه.
اگر کنترلش براتون سخته مرتب از روی حرارت بردارید و باز بذارید سر جاش.
اگر هم خیلی براتون سخته که اصلا این مرحله اش رو حذف کنید.
من از ترکیب کره و روغن استفاده کردم اینکه شما از چه روغنی استفاده میکنید و اینکه اصلا کره استفاده میکنید یا نمیکنید در اختیار خودتونه
#با_رسپی_های_امتحان_شده
داستان کوتاه عاقبت اعتماد
روزی سگ شکاری جوانی عاشق یک گرگ شد. با آن که می دانست او از آن گرگ دیگریست و خواستنش بی ثمر اما دست از تلاش نکشید و به نزد پدر گرگ رغیب رفت تا از او رسم زندگانی بیاموزد بلکه بتواند خود را در دل دخترک جا کند.
به گرگ پدر گفت:
به من زندگانی بیاموز!
گرگ او را به نزدیک پرتگاهی برد و گفت:
از این جا بپر!
سگ به ارتفاع نچندان زیاد دره نگاهی انداخت اما عقلش رضا نداد به پریدن. رو کرد به گرگ سالخورده و گفت:
اگر من از این جا بپرم که صدمه می بینم.
گرگ به او اطمینان بخشید:
تو بپر من تو را خواهم گرفت تا صدمه نبینی!
سگ به لبه ی پرتگاه نزدیک شد و به اعتماد سخن گرگ خود را از دره پرت کرد. گرگ بی آن که کمکی به سگ کند، تنها نظاره کرد صدمه دیدن وی را. سپس به بالین سگ نیمه جان رفت. سگ در حالی که نفس های آخرش را می کشید، نالید:
تو به من وعده ی کمک داده بودی اما چرا به آن عمل نکردی؟
گرگ با چشمان تیزبین اش نگاهی به حال نزار سگ انداخت و با طمانینه جواب داد:
درس اول: عشق یعنی اعتماد بی جا!
درس آخر: اعتماد یعنی مرگ!
✍عطیه شکری
💕❤️💕
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و هشتم
قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!» و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینهام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالیاش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونهام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...» که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه نالههای بیمادریام در خانه پیچید.
مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداریام میداد و باز هم حریف بیقراریهای قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازهای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجادهام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینهام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفتهتر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟» شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است.
مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: «پس کجایی الهه؟» با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاریام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پلهها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟» سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: «بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
دنيانا ظلام (1).mp3
2.83M
اَلمَا عِندَهُ حُسَین، آخِرَتَهُ لَوِین؟!
کسی که حسین ندارد،
سرنوشت او چیست ..؟!
@eeshg1
نَحنُ الفُقرَاءَ
الذينَ أغنَاهُم اللهِ بِحُب الحُسَين..
فقیرانی هستیم که
خدا با حب حسین ما را غنی کرد..
اَلمَا عِندَهُ حُسَین، آخِرَتَهُ لَوِین؟!
کسی که حسین ندارد،
سرنوشت او چیست ..؟!
#محبوبیحسین❤️
@eeshg1
دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
💕💙💕
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم
چهکنم،جز دلِخود نامهبری نیستمرا..
#السلامعلیکیااباعبدالله
@eeshg1
ماجرای شگفتانگیز دیدار اجنه با آیت الله بهجت
حجت الاسلام روحی تعریف میکند:
خیلی از داستانهایی که آیت الله بهجت نقل میکردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند میگفتند. دوستان میگفتند: این خودش است. میگفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیهای که اغلب آن را نقل میکردند به صحت این مطلب پی بردیم.
ایشان بارها میفرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچههای کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچهها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و میخواستم مراقبت کنم که چه کار میخواهند بکنند آقا. دیدم به آنها فرمودند: جن ترس ندارد، آنها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال میگفت یک آقایی، به این بچههای کوچک میگفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آنجا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامهام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آنها را بیرون در اتاق میشنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامهام کنارم است. رفت به آنها گفت: این لشکر خداست."
عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جملهاش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه میگفتند: یک آقایی بود.
@eeshg1
⚓ زندگی لنگر می خواهد،،،،!!!!
چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد
چیزی که نگذارد فاصله آدم از ساحل آرامش زیاد شود
چیزی که نگذارد امواج آدم را
بکشاند به ناکجا.
حالا لنگر آدم ،گاهی یک آدم دیگر است
گاهی یک فکر و اعتقاد است
گاهی ایمان است
گاهی عادت روزانه است
گاهی کار است،
گاهی یک جمع دوستانه است
گاهی یک دورهمی خانوادگی است
گاهی یک باشگاه ورزشی است
گاهی چهار تا کتاب است
گاهی یک مشت خاطره
لنگر هر کس هر چه هست
فاصله اوست با سرگردانی
در دریای روزگار
فاصله اوست تا گم شدن
فاصله اوست با آوارگی.
همیشه برای فرار از این طوفان های زندگی از این حرفهای آزار دهنده که هرروز
میشنوی، یک لنگر داشته باش
💕💚💕
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️لبخند بزن به زندگی...!
لبخند بزن به نسیمی که مدام نوازشت میکند .
لبخند بزن به دیروزی که خوش بود و به امروزی که زیباست و به فردایی که رویایی خواهد بود.
لبخند بزن به آسمانی که برای لطافت زمین زیر پایش، اشک شوق جاری میکند.
لبخند بزن به شقایقها، نیلوفر های آبی
و نرگس ها…..
لبخند بزن به تمام گلهای عالم که از زمینی سخت میرویند و جهان را زیبا میسازند.
لبخند بزن به خدایی که با نعمتهایش،
لبخند را میهمان لبهایت میکند.
💕💚💕
از اول مواظب دلت باش؛
-علاقهمندشدن، حرکت
-در یڪ مسیࢪ سرازیر است
-و دل بریدن مانند آن است که بخواهی
همان مسیر را سࢪ بالا برگردے به همین
دلیل سختتࢪ است...!و راهحل خدا این
است که از اول مواظب دلت باشے:)⃟💛
#استادپناهیان!'
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱
💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییـز در حال آمدن است
🍂اما نه فصل خزان زرد
🍁اما نه فصل اندوه و درد
🍁فصل زیبای سادگی
🍂فصل رنگهای زیبای طبیعت
🍁فصل موسم شدید دلدادگی!
🍂پیشاپیش
🍁پاییزتون قشنگ و
🍂پاییزتون پراز خاطرات شیرین