" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و هفتم سؤالم آنقدر بیمقدمه و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و هشتم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خُب منم باهات میام!» از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!» پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم: «خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید چطوره؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید: «میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟» و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!» و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: «پس یه وقتایی بحث میکنید!» از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع میکنی یا مجید؟» نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!» نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!» و عبدالله پرسید: «خُب اون چی میگه؟» @eeshg1
🌹
سـ❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز پنجشنبه
☀️ ٩ دی ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢۵ جمادی الاول ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٣٠ دسامبر ٢٠٢١ ميلادى
@eeshg1
🍃🌷 پنجشنبه دی ماهتون
مزین و معطر به عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش 🌷🍃
🌷الّلهُمَّ🌼
🌷صَلِّ🌼
🌷علی🌼
🌷مُحَمّدٍ🌼
🌷وَآل 🌼
🌷مُحَمّد🌼
🌷وَعَجِّل🌼
🌷فَرَجَهُم🌼
@eeshg1
🌸پـروردگارا
✨امــروزم را چون هـرروز
🌸بانام توآغـاز می کنم
✨صبحی چنین خنک
🌸ازچشمه های جان آفرین جبروت!
✨ای تنهـا معبـود!
🌸چشم دلم رابگشامی خواهم
✨ازنسیمِ خنک صبحگاهان
🌸سبک تر باشـم
الهــی به امیـــد تـــو 💐
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پروردگارا ...🙏
🤍توانم ده تا دوست بدارم
بی چشمداشت
❄️و بفهمم دیگران را حتی اگر نفهمند مرا
🤍هر کجا نفرتی هست عشق باشم
❄️هر کجا زخمی هست، مرهم باشم
🤍هرکجا تردیدی هست،ایمان باشم
❄️هرکجا ناامیدی هست، امید باشم
✨الهـی ...🙏
🤍لحظهای به حال خودمان وا مگذارمان
❄️و همیشه نور هدایتمان باش
🤍به زندگیمان سرسبزی و خرمی ببخش
❄️و از چشمه بیکران نعمتهایت سیرابمان کن
🤍دل و زبان عزیزانم را پاک و زیبا کن
❄️باشد که در سیمای آنها، روشنیِ عشق تو بدرخشد...
آمیـــــــن💐🙏
🌸🍃 @eeshg1
سلام امام زمانم✋🌸
پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظاریک خبر
یک انا المَهدی بگو
یاابن الحسن(عج)
تا فرو ریزد حصار غصه ها
💓اللهم عجل لولیک الفرج💓
سلام روزتون مهدوی
🍃🌹🍃🌹
@eeshg1
🤍ســلام
🌺صبح پنجشنبه تون شاد و زیبا
🤍آخر هفتـه ای سرشار از
🌺سلامتی، لبخنـد، امیـد
🤍آرامش، مهـربانی
🌺موفقیت و دلی پر از
🤍مهـر و صفـا و دوستی
🌺همـراه با خیـر و برکـت
🤍براتـون آرزومنـدم
🌺🍃@eeshg1
❄️باز پنج شنبه آمد
🕯روز دلتنگی
❄️روز خاطرت
🕯روز اشک و حسرت
❄️روز بی قراری
🕯روز حس کردن جای خالی
❄️مسافران بهشتی
🕯روزخواندن فاتحه وصلوات
الهی روحشان شادویادشان گرامی❄️
❄️🍃 @eeshg1
❄️ 🕯پنجشنبه ها دلمان هوای
عزیزانی را دارد که🤍
مدتهاست از آنها دوریم😔
همان روزی که دل
هوایشان را میکند🤍
برای آرامش روحشون
هدیهای پیشکش درگذشتگان،
پدران و مادران آسمانی کنیم😔🙏
بخوانیم فاتحه و صلوات🙏🕯🙏
🌸🍃 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️آخر هفته تون پربرکت
الهی حالتون خوب 🌷
❄️لحظه هاتون سرشاراز آرامش
کارهاتـون مـوفق 🌷
❄️نگاه مهربان خدا همراهتون
مشکلات تون آسان 🌷
❄️و زندگیتون با
خوشبختی سپری بشه 💐
@akse_nab ❄️🍃