eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
@eeshg1 آدمی به خودیِ خود نمی‌افتد اگر بیفتد از همان سمتی می‌افتد که به خدا تکیه نکرده است همیشه در هر حادثه‌ای به خودت بگو یه خیری تو این اتفاقی که الآن برای من افتاده هست مطمئن باش خدا راه را به تو نشان می‌دهد به خدا اعتماد کن او هر چیزی را به قشنگ‌ترین حالت ممکن به تو می‌دهد اما در زمان خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و ششم ظرف‌های شام را شسته بودم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و هفتم مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: «توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون می‌کنه.» و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: «اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!» مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: «ما ان شاء‌الله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمی‌گردیم.» که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: «اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!» مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: «این سفر رو من برنامه‌ریزی کردم، خرجش هم با خودمه.» پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه می‌کردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بی‌نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: «تو دخالت نکن!» سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: «آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!» و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: «آخه چرا مخالفت می‌کنی؟ مگه نمی‌خوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت می‌کنی؟» و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنه‌های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته‌اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: «بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاء‌الله یکی دو روزه هم بر می‌گردیم...» و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: «برید، ببینم چی کار می‌کنید!» و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه‌ای امیدوار کرد. @eeshg1 🌹 نویسنده : valinejad
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و هفتم مجید همچنانکه سرش پایین
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و هشتم صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش‌آمد می‌گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که می‌توانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی‌اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله‌های کوتاه هواپیما به سختی پایین می‌آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه‌اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می‌گرفتم، احساس می‌کردم از دفعه قبل استخوانی‌تر شده و لاغریِ بیمار گونه‌اش را بیشتر به رخم می‌کشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم‌های ناتوانش پیش می‌رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل‌مان را حمل می‌کرد که صدای مردی که مجید را به نام می‌خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت‌مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی‌اش نمود: «آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.» و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.» سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: «مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می‌دونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.» و بی‌معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی می‌رفت، رو به مجید صدا بلند کرد: «تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.» و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدم‌هایی سُست پیش می‌رفت، از مجید پرسید: «مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می‌کشید؟» و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: «اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!» مجید خندید و گفت: «آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می‌کنم.» از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره‌ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف‌های پی‌در‌پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: «حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی‌کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می‌خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!» مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف‌های آقا مرتضی، توضیح داد: «آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می‌کردن.» و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: «آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم می‌پرسید می‌گفتیم داداشیم!» مجید لبخندی زد و گفت: «خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!» که آقا مرتضی خندید و گفت: «البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدن‌هاش مال من بود و قربون صدقه‌هاش مال مجید!» مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: «خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می‌کردی!» و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت‌هایش افتاده باشد، خندید و گفت: «اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!» سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: «عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می‌نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!» مادر در جوابش خندید و گفت: «ان شاء‌الله شما هم سر و سامون می‌گیری و خوشبخت میشی پسرم!» و آقا مرتضی با گفتن «ان شاء‌الله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. @eeshg1 🌹 نویسنده : valinejad
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و هشتم صدای سر میهماندار که ور
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و نهم طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی‌کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان‌های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه‌شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی‌ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر می‌کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: «خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟» صورت سفید عمه فاطمه به خنده‌ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه‌ایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!» با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: «مامان! اگه کاری نداری من برم.» و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!» و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!» تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمه‌اس! دو سال پیش فوت کردن!» سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!» مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لب‌های سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟» نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تخت‌خوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!» مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون!» و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه‌ای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: «عمه! شما بفرمایید بشینید!» سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه‌ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: «عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!» که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزاده‌اش را داد: «قربونت برم عمه جون! من تشنه‌ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی‌خواد، شما با خیال راحت بخورید!» سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: «خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می‌بینم داغشون برام تازه میشه!» مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. @eeshg1 🌹 نویسنده : valinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌸پروردگارا 💫امـروزم را چون هـرروز 🌸بانام توآغـاز می کنم 💫صبحی چنین خنک 🌸ازچشمه های جان آفرین جبروت! 💫ای تنها معبود! 🌸چشم دلم رابگشامی خواهم 💫ازنسیمِ خنک صبحگاهان 🌸سبک ترباشم الهــی به امیـــد تــو 💐 @eeshg1
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز پنجشنبه ☀️ ٢٣ دی ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٠ جمادی الثانی ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١٣ ژانویه ٢٠٢٢ ميلادى @eeshg1
♥️✨ماطالبانِ فیض زفیّاض سَرمدیم 🤍✨قرآن کتاب ماست که برآن مقّیدیم ♥️✨درآفتاب حَشر نسوزیم زآنکه ما 🤍✨درسایۀ عنایتِ آل مُحـمّدیم ♥️✨روز پنجشنبه تون معطر به ‌ 🤍✨عطر خوش صلوات ♥️✨اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي ‌ 🤍✨مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد ♥️✨وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️ســلام ⛄️صبح پنجشنبه تون بخیر   ❄️ امروزتون پراز انرژی مثبت ⛄️و پراز اتفاقات زیبـا ❄️براتون  دلی آرام ⛄️لبی خندون ❄️زندگی سرشار از خوشبختی ⛄️و یک دنیا سلامتی ❄️و خوش خبری آرزومندم ❄️در کنار خانواده و عزیزان ⛄️آخر هفته تون بخیر و زیبا @eeshg1
نیایش صبحگاهی 🤍 ❄️پروردگارا 🤍عشق مرا بیشتر و بیشتر کن! ❄️تا قلبم را استوار نگاه دارم 🤍و روحم را خرسند. ❄️پروردگارا 🤍هر جا که مرا می بری؛ ❄️نزدیک خود نگاه دار. 🤍مباد که در هیچ کاری یاد تو را ❄️ فراموش کنم. 🤍مرا سنگ ریزه ای ساز ❄️در معبد عشقت 🤍که نجوا می کند: ❄️تنها تو، فقط تو، پادشاه این قلب 🤍 مشتاق و آرزومند هستی! ❄️پروردگارا دریاب مرا...! 🤍آمیــن @eeshg1 🌸🍃
سبدامروز راپُرمیکنیم🌷 ازمحبت دوستی و عشق و امید ومیخوانیم سرود خوشبختی را🌷 به اميد انكه اطرافمان پرازشکوفہ های اجابت وعشق و برکت شود... پنجشنبه تـون زیبـا🌷 @eeshg1 🌷🍃
‍ سلام😊✋ به صبح پنجشنبه 23 دی ماه خوش آمدید ☕😊🌷🍃 براتون روزےپراز نشاط🌷🍃 شادےوخوشبختے آرزو میکنم🙏 امیدوارم آخرهفته روباشادے وآرامش🌷🍃 درکنارخانواده ودوستانتون سپرے كنيد🌷🍃 🌼 🌷🍃 @eeshg1 🌷🍃
خدایا شکرت 🙏 دلــــــ🤍ــــم گـــرم ❤️خداوندیـــســـت ڪہ با دستــــان مــن ، گـــندم بـــراے یاکریـــم میـــریـــزد...🕊 چہ بخشنــده خـداے عاشـــقے دارم🤍 ڪہ میخـــوانـــد مــــرا با آنڪہ میــدانــد گنـــهڪارم دلــــــ🤍ـــــم گـرم اســــت ، میـدانــم بــدون لطــف او تنہاے تنهـــایم برایـت من ، ❤️خـــدا را آرزو دارم 🤍🙏🏼 @eeshg1 🌸🍃
🌷سلام صبح بخیر ☃️پنجشنبه تون 🌷پراز معجزه عشق ☃️دعامی کنم امروز 🌷لحظه،لحظه زندگیتون ☃️خداوندکنارتون باشه 🌷ودستتون در دست خدا ☃️وقدمتون در راه خداباشه @eeshg1 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺ميگن خواب مرگ كوتاهه، 🕯ولى چه فرق عجيبى است بين 🌺"مرگ" و "خواب"! 🌺وقتی "عزيزى" خوابيده، 🕯دلت میخواد حتى هيچ پرنده اى 🌺پر نزنه تا بيدار نشه، 🕯اما وقتى "مُرده"، دوست دارى 🌺با بلند ترين صداى دنيا بيدارش 🕯کنی ولی افسوس… 🌺دسته گلی از جنس 🕯 "فاتحه و صلوات" 🌺 تقدیم کنیم به درگذشتگان🙏 خدایا عزیزان مارا ببخش و بیامرز💐 @eeshg1 🌺🍃
پنجشنبه ای پراز دلتنگی💔 ازراه رسید یادخاطرات مسافران سفرکرده خاطرمان را آذرده میکند باخواندن فاتخه وصلوات یادی کنیم ازانها وروحشان راشادکنیم🌷 🌷🍃 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 @eeshg1 🌸🍃
🌻سلام به مهر و محبت 🌿سلام گلهای گروه 🌻امروزتان عالی 🌿و دقیقه به دقیقه 🌻عمرتان زیبا 🌿چون لبخند زیبایتان 🌻الهے امروز 🌿پروانۀ خوشبختی 🌻بشینه رو گل وجودتون 🌻صبح آخرهفته تون 🌿بخیــر و شـــادی @eeshg1 🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍خدا گويد.. 🌲تو ای زيباتر ازخورشيد زيبايم ☕️تو ای والاترين مهمان دنيايم 🤍بدان آغوش من باز است 🌲شروع كن! يك قدم باتو ☕️تمام گامهای مانده اش بامن .. 🤍سلام صبحتون عالی 🌲آخر هفته تون زیبا و پرخاطره☕️ @eeshg1 🌸🍃
‍ 🍃🌺هیچ چیز لذت بخش ترازنگاه 🍃❤️خداوند نیست 🍃🌼آنگاه که با تمام وجوداحساس میکنی 🍃🌺خبری شده وآن خبر 🍃❤️برآورده شدن حاجت توست 🍃🌼آنگاه که اشک شوق ازدیده جاری خواهدشد 🍃❤️ امروز آن لحظه را برایت آرزومندم @eeshg1 🌸🍃
برخیز و با پرندگان 🕊 نوید یک روز پر از عشق را زمزمه کن...❤️ سلام صبحتون زیبا ❄️ امروزتون سراسر عشق و نیکبختی ❤️ @eeshg1 🌸🍃
🌷انسان‌ها 🤍با مهرشان کار خورشید را 🌷بر عالم هستی میکنند 🤍به دلهای تاریک 🌷روشنایی می‌بخشند 🤍اندیشه کن 🌷تا پیشه‌ور مهربانی باشی 🤍هدیه شما عشق باشد تا 🌷آسمان در قلبها، جاودان بماند @eeshg1 🌷🍃
از معجزه کلمات استفاده کن! کلمه میتواند تو را مشتاق کند مثل دوست داشتن.. کلمه میتواند تو را سبز کند مثل خوشحالم.. کلمه میتواند تو را زیبا کند مثل سپاسگزارم. کلمه میتواند تو را پیش ببرد مثل ایمان دارم.. کلمه میتواند تو را آغاز کند مثل: از همین لحظه شروع میکنم، از همین نقطه تغییر میکنم، میتوانم.. میخواهم.. میشود.. خود را آغاز کن! هیچ رازی برای موفقیت و خوشبختی در این هستی وجود ندارد. راز در خود شماست. @eeshg1 🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴امام علی(ع) تماشاچی بود!؟ ✍یک تصور اشتباه و تصویری نادرست در برخی از روضه خوانی ها و سخنرانی در ذهن مخاطب این است که هنگام هجوم آن جماعت به خانه حضرت زهرا(س)، امیرالمومنین که نماد غیرت الهی و دفاع از ناموس است، صرفا بود تا مردان جنگی و مسلح همسر جوان او را مضروب و مجروح کنند. به استناد منابع تاریخی شیعه و سنی این تصور اشتباه است. وقتی خلیفه دوم طلب هیزم برای آتش زدن خانه کرد و آن گونه وارد خانه شد امیرالمومنین(ع) او را بر زمین زد و بر بینی و گردنش کوبید: در این هنگام، حضرت علی(ع) گریبان عمر را گرفت و او را به شدت کشید و بر زمین زد و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد؛ ولی به یاد سخن پیامبر(ص) و وصیتی که به او کرده بود افتاد، فرمود: قسم به خدایی که محمّد را به پیامبری برگزید، اگر مقدرّات الهی و عهدی که پیامبر با من بسته است، نبود، می‌دانستی که هرگز نمی‌توانستی وارد خانه من شوی ...».کتاب سلیم بن قیس الهلالی، ج 2، ص 585 از طرف دیگر فلسفه آن لشکرکشی به خانه امیرالمومنین(ع) همین مساله بود که آنها می دانستند اگر علی(ع) و همراهانش که جنگجویان ماهری هستند بخواهند دست به شمشیر شوند به نیرو و عده نیاز دارند. اینکه در منابع تاریخی آماده حضرت را به "زور" دست بسته، آویخته شدن پیراهن از گردن، می کشیدند دلالت بر مقاومت و محاصره عده زیادی دارد. امام صادق(ع) فرمود:« علی را به زور در حالی که پیراهنش را به گردنش آویخته و او را می کشیدند برای بیعت به مسجد بردند» 📚الاختصاص ص274 امام باقر فرمود:« علی را در حالی به مسجد می بردند که ریسمان بر گردن او آویخته بودند» 📚رجال کشی ص7 رقم16 در روایت دیگر آمده است؛ « عمر با ضربتی درب خانه را شکست و داخل شدند و علی را در حالی که پیراهنش را به گردنش آویخته بودند خارج کردند و زهرا اعتراض می کرد» 📚تفسیر عیاشی ج2 ص67 ابن قتیبه از علمای اهل سنت هم نقل می کند:« عمر با گروهی علی را خارج کردند و نزد ابوبکر بردند و به او گفتند بیعت کن که اگر نکنی گردنت را می زنیم» 📚الامامه و السیاسه ص13 . اما پرسش این است که پس معنای سکوت امیرالمومنین(ع)چیست؟ معنای سکوت امیرالمومنین(ع) این است که دست به شمشیر نبرد، دیگران را دور خود جمع نکرد تا قیام کند و جنگ داخلی راه بیاندازد. حضرت تا جاییکه توان داشت از همسر خود دفاع نمود و اینکه در برخی مطالب وهابیت اصرار بر فرار علی(ع) دارد کذب محض است. ↶【به ما بپیوندید 】↷ @eeshg1 ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 حاج : ▪️«هیچ نمازی ندیدم که (شهید احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نماز نکند....» @eeshg1