🟣ما صاحب داریم...
🔸مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود:
مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی مثال خوبی زده است که یک زنی دارای پسری میشود و شوهرش مرحوم میشود. پیش خودش گفته بود که وسایل نان و آب را شوهرم برایم گذارده است.
با این پسر زندگی میکنم. وقت پیری هم او بزرگ شده است و عزیز و انیس من است.
🔸بچه شش هفت ساله شده بود.
یک روز این زن از خانه رفت بیرون، دید پسرش در میان بچهها از همه ضعیفتر است.
بچههای کوچکتر از او، وی را به زمین میزنند. این زن خیلی غصهدار شد.آمد فکر کرد دید این بچه بابا ندارد. پدرها میآیند بچههایشان را میبرند و این پسر میبیند.فکر کرد که چه کند.
یک نقاش آورد و گفت:
عکس یک جوان رشید را بکشد و برای او نشان و شمشیری بگذارد. نقاش عکس را کشید. آن را قاب کرد و روی دیوار نصب نمود و پردهای روی آن کشید.
فردا که بچه خواست از خانه بیرون رود گفت: می خواهی پدرت را ببینی؟
گفت: بله. پرده را کم کم کنار زد.
این بچه چشمش را به عکس دوخت.
همان طور که نگاه می کرد دید بازوی بزرگی دارد.
یک تکان به بازوهایش داد. نگاهی به ابرو و صورت پدرش کرد،چهرهاش باز شد.
نگاهی به سینه او کرد و سینه را جلو داد.
مادر گفت:هر وقت کسی با پدرت کشتی می گرفت، پدرت پای او را میگرفت و به پشت بام میانداخت.
بعد از این او قوت و قدرت گرفت.
وقتی از خانه بیرون میآمد بچهها جرات نمیکردند نزدیک او بروند.
🔸کسی که یاد ولی خدا و عزیز خدا میکند، قوی میشود.
شما هم غصهدار نباشید چون صاحب دارید.
خدا و پیامبر صلیالله علیه و آله و امامان علیهم السلام صاحب شما هستند.
در پیشامدها واضطرابها شکست نخورید.
صاحب ما همه ما را یاد میکند. ما را رها نمیکند.
انسان که یاد #امام_زمان(عجل الله) کند، این طور میشود.
🔸میرزا جواد آقا برای غیبت حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) این مثل را زد که مردم سرشکسته نباشند و بدانند صاحبی دارند.
📚کتاب طوبی محبت، ص ۱۰۸
➥ | شیخ احمد ڪـافی
@eeshg1
🔰
_________
🔔اگر نماز نخوانم چه میشود⁉️
💠حضرت فاطمه علیه السلام فرمود:از پدرم رسول خدا (ص) درباره ی مردان و زنانی که به نمازشان اهمیت نمیدهند و سبک میشمارند سوال کردم که جزای آنها چیست؟
🌷پیامبر اکرم (ص) فرمود: خداوند آنها را به 15 بلا گرفتاری میکند:
🔥 شش عذاب در دنیا:
1و2. برکت را از عمر و رزق و روزی او میگیرد؛
3. سیمای (نیک) صالحین را از چهره اش محو میکند؛
4. هر کاری بکند، بدون پاداش خواهد بود؛
5. دعایش مستجاب نخواهد شد؛
6. برای وی بهره ای از دعای صالحین نخواهد بود.
👈 سه عذاب هنگام مرگ:
7.خوار و ذلیل میمیرد؛
8و9. گرسنه و تشنه جان خواهد داد، به طوریکه اگر از همه ی نهرهای دنیا به او آب داده شود، تشنگی او برطرف نخواهد شد؛
🔥 سه عذاب در قبر:
10. خداوند فرشته ای را برمیگزیند تا آسایش او را در قبر سلب نماید؛
11. قبرش را تنگ گرداند؛
12.قبرش تاریک خواهد بود؛
🔥 سه عذاب در قیامت:
13. ملکی او را به سوی موقف حساب می کشاند، در حالیکه مردم او را مینگرند؛
14. حسابرسی او در قیامت سخت خواهد بود؛
15. خداوند با نظر رحمت به او نمی نگرد، و او را از گناه پاک نمی کند و برای او عذاب دردناک است.
📚مستدرک الوسائل، ج3:ص 23
@eeshg1
🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸️ حواسمون باشه عاق فرزند نشیم!
🎙 #حجتالاسلامعباسی
بر خلاف آن که پدر و مادر ها خیال
می کنند فقط اسلام
«و بالوالدین احسانا» دارد،
قرآن و احادیث به ما می آموزند
که فرزندان هم حق و حقوقی دارند،
پیامبراکرم ص در این باره می فرمایند:
«پدر و مادر در اثر آزردن فرزند،
همان چیزی گریبانشان را می گیرد
که فرزند در آزردن آن ها بدان دچار
می شود.»
@eeshg1
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
تا به حال با کسی همسفر شدهاید
صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم؟
ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟
شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟
چند وقت پیش سفری پیش آمد
با یک گروه همسفر شدم یک خانمی
توی گروه بود نیقلیان مثل مداد!
خوب هم میخورد اما مدام نگران وعده
بعدی بود!
سالها پیش یک دوستی داشتم
هر روز صبح نگران زنگ میزد که
فلانی اگر فلانی نباشد من میمیرم
شوهرش را میگفت
من هر روز دلداریاش میدادم که نگران
نباش نمیمیری، یک روز به شوخی گفتم
همان بهتر که او نباشد و تو بمیری که اگر
او باشد هم تو با این ترسهایت میمیری
امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم
یادشان افتادم هم آن همسفرم
هم آن دوست قدیمی
مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است
که از صبح تا شب توی یک جزیره سبز
خوش آب و علف مشغول چراست
خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه
میشود بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا
چه بخورد هر چه به تنش گوشت شده بود
آب میشود!
حکایت آن گاو حکایت دل نگرانیهای
بیخود ما آدمهاست
حکایت همان ترسهائی که هیچ وقت
اتفاق نمیافتد
فقط لحظههایمان را هدر میدهد
یک روز چشم باز میکنی به خودت میآئی
میبینی عمری در ترس گذشته
و تو لذتی از روزهایت نبردی
معتاد شدهایم عادت کردهایم هر روز
یک دل مشغولی پیدا کنیم
یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند
یک روز دلواپسی فردا
مدتی است فکرم مشغول این تک بیت
«باید پارو نزد وا داد» شده است
خوب است گاهی دلمان را به دریا بزنیم
توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که
میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند
باور کنید همان فکرش هم خوب است
شما را به جاهای خوب خوب میرساند
@eeshg1
✧✾════✾✰✾════✾✧
♥🍃
خدایا
اگر جایی
دلی بیتاب دیدی ؛
نمیدانم چطور
اما خودت پادرمیانی کن:)"💟
@eeshg1
🕊️🕋🍃
👌🏻«بهترینزیباییهایخلقت» 👌🏻 @eeshg1 🌼زیباترینکلام:بسم الله...🌼
❤⭐زیباترینتکیه گاه:خدا
❤⭐زیباتریندین:اسلام
♥️⭐️زیباترینخانه:کعبه
♥️⭐️زیباترینبانگ:تکبیر
♥️⭐️زیباترینآواز:اذان
♥️⭐️زیباترینستون:نماز
♥️🌈زیباترینمعجزه:قرآن
♥️🌈زیباترینسوره:حمد
♥️🌈زیباترینقلب:یاسین
♥️🌈زیباترینعروس:الرحمن
♥️⭐️زیباترینمحافظ:آیةالکرسی
♥️⭐️زیباترینعمل:عبادت
♥️⭐️زیباترینزیارت:خانه خدا
♥️⭐️زیباترینمنزل:بهشت
♥️🌈زیباترینمهاجر:هاجر
♥️🌈زیباترینصابر:ایوب(ع)
♥️🌈زیباترینمعمار:ابراهیم(ع)
♥️🌈زیباترینقربانی:اسماعیل(ع)
♥️⭐️زیباترینمولود:عیسی(ع)
♥️⭐️زیباترینجوان:یوسف(ع)
♥️⭐️زیباترینانسان:پیامبراسلام
♥️⭐️زیباترینپارسا:علی(ع)
♥️🌈زیباترینمادر:زهرا(س)
♥️🌈زیباترینمظلوم:امام حسن مجتبی(ع)
♥️🌈زیباترینشهید:امام حسین(ع)
♥️🌈زیباترینساجد:امام سجاد(ع)
♥️⭐️زیباترینعالم:امام محمدباقر(ع)
♥️⭐️زیباتریناستاد:امام صادق(ع)
♥️⭐️زیباترینزندانی:امام کاظم(ع)
♥️⭐️زیباترینغریب:امام رضا(ع)
♥️🌈زیباترینفرزند:امام جواد(ع)
♥️🌈زیباترینراهنما:امام هادی(ع)
♥️🌈زیباتریناسیر:امام حسن عسکری(ع)
♥️🌈زیباترینمنتقم:امام زمان(عج)
♥️⭐️زیباترینعمو:حضرت عباس(ع)
♥️⭐️زیباترینعمه:حضرت زینب(ع)
♥️⭐️زیباترینسرباز:علی اکبر(ع)
♥️⭐️زیباترینغنچه:علی اصغر(ع)
♥️🌈زیباترینشبسال:شب قدر
♥️🌈زیباترینسفر: حج
♥️🌈زیباترینمحل تولد:کعبه
♥️🌈زیباترینلباس: احرام
♥️⭐️زیباترینندا: فطرت
♥️⭐️زیباترینسرانجام: شهادت
♥️⭐️زیباترینجنگ: نفس عماره
♥️⭐️زیباترینناله: نیایش
♥️🌈زیباتریناشک: اشک از توبه
♥️🌈زیباترینحرف: حق
♥️🌈زیباترینحق: گذشت
♥️🌈زیباترینرحمت: باران
♥️⭐️زیباترینسرمایه: زمان
♥️⭐️زیباترینلحظه: پیروزی
♥️⭐️زیباترینکلمه: محبت
♥️⭐️زیباترینیادگاری: نیکی
♥️🌈زیباترینعهد: وفا
♥️🌈زیباتریندوست: کتاب
♥️🌈زیباترینکتاب: قرآن
♥️🌈زیباترینروزهفته: جمعه
♥️⭐️زیباترینخاک: تربت کربلا
♥️⭐️زیباترینروزسال: مبعث
♥️⭐️ زیباترینبیابان: عرفات
♥️⭐️ زیباترینمزار: شش گوشه
♥️🌈زیباترینشعار: صلوات
♥️🌈زیباترینقبرستان: بقیع
♥️🌈زیباترینزمین: کربلا
♥️🌈زیباترینآرزو: فرج مهدی(عج)
@eeshg1
💜❤💜❤💜❤💜❤💜
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و یازده
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و دوازدهم
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.»
از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.»
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟»
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دوازد
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سیزدهم
و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: «اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟» و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: «الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بیمحلیهای تو رو تحمل کنه!»
اشکی را که تا زیر چانهام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پردههای بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: «عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت (علیهمالسلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (علیهالسلام) دست رد به سینه ات بزنه...» که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: «من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!» عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: «خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟»
به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «مجید به من دروغ گفت!» عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوههایم را داد: «الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه.» سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: «خُب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.»
با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!» و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخمهای قلبم شود و گوشهای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: «میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونهات؟»
و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: «الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!» و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودیها در سینهام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانهاش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: «عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!» و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهاردهم
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید، دلداریام میداد و به غمخواری قلب غمزدهام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظهای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفتهای میشد که مادرم را ندیده و ترانههای مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد.
حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانهاش را میگرفت. قاب عکس شیشهای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزهای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسردهام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگیهای عاشقانهی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: «کیه؟» و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم.
میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. چادر سورمهای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غمهایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم.
با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریههای بینتیجه و وعدههای دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پروردگار من!!
✨خدای زیبایی ها!!
🌺خالق تمام ذرات هستی!!
✨ای خودت همه عشق!!
🌺با من باش..
✨با من بمان..
🌺که نیاز بی نهایتی!!
🌺به توکل زیباترین نامها
✨به رسم ادب به نام خدا
@eeshg1
🌺🍃
سـ❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز دوشنبه
☀️ ١١ بهمن ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢٨ جمادی الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٣١ ژانویه ٢٠٢٢ ميلادى
@eeshg1
🌷سلام
صبحتون معطر به
عطر خوش صلوات
♥️اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
♥️وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌷ان شالله به برکت
این ذکر شریف ، روزتون
سرشار از بهترینها باشه
🌷 دوشنبه خوبی داشته باشید
@eeshg1
🌷🍃
🍃🌺
🌺 سلام
☘صبحتون پر خیر و برکت
🌺برخیز مثل خورشید باش
☘طلوع کن نور بتاب
🌺و باعث شادی دیگران شو
🌺امروزتون سرشار از
☘عشق و زیبایی و نشاط
🌺پر از سلامتی و موفقیت
🌺نگاه پر مهر خدا
☘همراه لحظه هاتون
دوشنبه تون پر از بهترینها☕️🌺🍃
@eeshg1
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸
💫خـدایا...
🌸آدمهای خوب سر راهم بگذار ...
✨حس بسیار خوبیست هنگامی که
🌸در لحظه هجوم غم
✨یا ناامیدی
🌸یا پریشانی؛
✨بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود
🌸کلامش، نگاهش، حتی نوشتهاش
✨آرامش و شادی و امید بپاشد
🌸به زندگی.
✨فقط از دستِ خودِ خدا برمیآمده
🌸که آن آدم را،
✨یا کلام و نگاه و نوشتهاش را
🌸برای آن لحظه خاص
✨سرِ راه زندگی ما بگذارد.
🌸خدايم... خدای خوبم
✨من را هم از واسطههای
🌸خوب کردنِ حالِ بندههایت قرار بده...
💫آمیـن...🙏
@eeshg1
🌸🍃
سلاااااام 🍃🌷
دوشنبه تون به طراوت شبنم
وبه شادابی وزیبایی گلها
در زندگی هیچ چیز
مهم تر از این نیست🌷
که قلباً در آرامش باشیم
الهی همیشه قلبتون
پر از عشـ💞ـق و آرامش باشه 🌷
@eeshg1
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
🤍زندگی را به عشق بخشیدن
❄️زنده است آن که عشق می ورزد
🤍دل و جانش به عشق می ارزد
#هوشنگ_ابتهاج
ســـلام ❄️
صبح زیباتون بخیروشادی ☕️
روزتون پراز موفقیت و کامیابی🤍
@eeshg1
❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼در این دوشنبه زیبای زمستانی
💫برایتان دو آرزو دارم
🌼 اول سلامتی و
💫کانونی گرم از عشق و محبت
🌼 دوم آرامش و دل خوش
روزتون پراز خیر و برکت 🌷
@eeshg1
🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم 🤍
حال من عالیست.
من مسلط بر زندگیم هستم
و با ایمان در مسیر رسیدن به اهدافم
محکم گام برمیدارم.
من روشنایی فرداهایم را میبینم.
خدایا سپاسگزارم🙏🏻
@eeshg1
❄️
دوشنبه ۱۱ بهمن ماهتون بخیر🌷
آرزو میکنم قلبتون پر باشه
از مهر و محبت🌼🍃
روحتون لبریز باشه
از آرامش وشادی🌷🍃
وخیر و برڪت مهمون
همیشگی خونههاتون باشه🌼🍃
@eeshg1
🌸🍃
🌸همیشه با خدا درد دل کن
نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن
آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه
خودت دست به کار شوی
کارها به خوبی پیش می روند....
🌼از خدا خواستن عزت است
اگر برآورده شود رحمت است
و اگر نشود حکمت است
از خلق خدا خواستن خفت است
اگر برآورده شود منت است
اگر نشود ذلت است
🌸پس هر چه می خواهی
از خدا بخواه و در نظر داشته باش
که برای او غیر ممکن وجود ندارد
و تمام غیر ممکن ها
فقط برای شماست 🌸
@eeshg1
🌸🍃
😊کاش می شد خنده را تدریس کرد
🌸کارگاه خوشـدلی تاسیس کرد..!!
😊کاش می شد عشق را تعلیم داد
🌸نا امیدان را امیــد و بیم داد..!!
😊شـاد بود و شادمانی را ستـود
🌸با نشاط دیگران دلشاد بود..!!
😊کاش می شد دشمنی را سر برید
🌸دوستی را مثل شربت سر کشید
😊کاش می شد پشت پا زد بر غرور
🌸دور شد از خودپسندی, دور دور ..
😊با صفــا و یکـدل و آزاده بـود
🌸مثل شبنم بی ریا و ســاده بود...
😊از دو رنگی و ریا پرهیــز کرد
🌸کینه را در سینـه حلق آویز کرد...
😊کاش می شد ساده و آزاد زیست
🌸در جهـانی خرم و آباد زیست!!!!
@eeshg1
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓خواهر یعنی
🌸یه تکیه گاه همیشگی
💓کسیکه همیشه پشتته
🌸حتے اگر اشتباه کرده باشی
💓خواهر یعنی
🌸اشکاتو غریبه پاک نمیکنه
💓خواهر یعنے
🌸هر وقت تونستے بدون نفس
💓کشیدن زندگی کنی
🌸میتونے بدون خواهر زندگےکنی
@eeshg1
🌸🍃
زندگی زیباست … 🌷🍃
و هر روزش آغازی دوباره
برای استفاده از فرصتها و جبران گذشته …🌷🍃
میتوان خاطراتی خوب در ذهن حک کرد😌
و باقی را فراموش کرد …🌷🍃
صبحتون بخیر ☀️
امروزتون قشنگ 🌷🍃
@eeshg1
🌷🍃