" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و دوم
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام سادهای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در سوریه بود. همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسردهام فرو رفتم.
مدتها بود که روزهایم به دل مردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بیآنکه بخواهم با سردی نگاه و بیمِهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینهام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکهای یخ، اینهمه سرد و بیاحساس شده بودم. هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر میگرفت، خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودم را با توسلهای شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجید میشکست.
دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتیاش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم.» لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!» و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پلهها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم.
کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچههای پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بیاحساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بیآنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!» و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بیتفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بیآنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟» و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفرهای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم.» که بخاطر وضعیت جسمیام، بیحوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر میکرد.
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و سوم
خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهیاش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: «هنوز منو نبخشیدی؟» نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: «نه! حالم خوب نیس!» سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم: «نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!» و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهیاش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد: «میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟» لبخندی زدم و با گفتن «نه، چیزِ مهمی نیس!» خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد.
ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی!» جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: «بازم فکر میکنی امام علی (علیهالسلام) کمکت میکنه؟!!!» و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوریهای این مدت من و کینهای که از عقایدش به دل گرفتهام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: «خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟» و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: «الهه! چرا با من این کارو میکنی؟» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست.
به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: «الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟» به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم: «مجید! من حال خودم خوب نیس!» و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شدهام که با لبخندی رنجیده جواب داد: «خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!» و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: «الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟»
گوشم به کلام غمزدهاش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس...» سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!» و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهاییاش، رها کردم.
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #شهادت_امام_هادی(ع)
🎥 #ببینید
🎞فیلمی کمتر دیده شده از آخرین غبارروبی حرم امام هادی(علیهالسلام) توسط شهید حاج قاسم سلیمانی در سامرا
🌷 #شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات🌷
@eeshg1
مداحی_آنلاین_جمعه_ها_دارن_میگذرن_میثم_مطیعی.mp3
4.69M
🍃الهی منم مو سفیدت شم
🍃تو این ناامیدی امیدت شم
🎤 #میثم_مطیعی
@eeshg1
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌷✨بنـام آنکه الله است نـامش
🌷✨بود از هر سخن برتر کلامش
🌷✨بنام آنكه رحمان ورحيم است
🌷✨بنام آنـكـه خـلّاق كـريـم است
🌷✨بنـام آنـكه او پـروردگــار است
🌷✨زمين وآسمان را از او قرار است
🌷✨بنـام آنـكه حمـد او را سزايـد
🌷✨جز او را اهل دانش كى ستايد
🌷✨بنام آنكه انـدر روز محشر
🌷✨بود او مالك مطلق سراسر
🌷✨بنام آنكه عـارى از نيـاز است
🌷✨درِجودش بروى خلق باز است
✨✨ الهی به امید تو 💖
🌸امروزتان پراز لطف خداوند
@eeshg1
سـ❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز شنبه
☀️ ١٦ بهمن ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٣ رجب ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ۵ فوریه ٢٠٢٢ ميلادى
@eeshg1
الهی 🙏
🌷که امروز برای
♥️همه ما
🌷پر از سلامتی و آرامش باشه
♥️به برکت صلوات
🌷بر حضرت محمد ص
♥️و خاندان پاک و مطهرش
🌷♥️اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌷♥️مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌷♥️وَعَجِّلفَرَجَهُــم
@eeshg1
▪️نه همی جای تو
▪️در سامره تنها باشد..
🖤که به دلهای
🖤محبان تو جای تو بود..
▪️دیده گریان نشود
▪️روز جزا در محشر..
🖤هر که گریان
🖤 به جهان بهر عزای تو بود..
▪شهادت جانسوز
▪️ امام هادی (ع) تسلیت باد.
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
@eeshg1
سلام صبح بخیر ☕️🌼
امیدوارم در شروع هفته
روزےتون افزون و پر از
خیروبرڪت باشه
تنتون سالم
ودلتون پراز
آرامش باشه
و بحق امام هادی ع🖤
حاجت روا بشید 🙏
ان شاء الله 🙏
شهادت مظلومانه امام هادی علیه السلام 🖤
تسلیت باد ▪️
#شهادت_امام_هادی
@eeshg1
نیایش صبحگاهی 🌺 🍃
🌺پروردگارا
🕊در این صبح معنوی
✨به حرمت صاحب این روز
🕊امام هادی علیه السلام
✨مهربانی به دلها
🕊برطرف شدن غم ها
✨شفای همه بیماران
🕊برکت توخونه ها
✨برطرف شدن مشکلات
🕊و مستجاب شدن دعاها را
✨نصیب همـه مـا بگردان
🌺آمیـن
@eeshg1
🌸صبح آمده....
🌿برخیز و بگو:بسم الله
🌸سرشار ز نعمتی تو
🌿ماشاءالله!
🌸بسپار به دوست،
🌿هرچه رامی خواهی
🌸لاحول و لا قوه الا بالله!
🌿سلام دوستان
🌸صبحتان الهی
🌿دلتان زلال وآسمانی
🌸زندگی تان پاک وخدایی
@eeshg1
☘ممنون خودت باش، بـرای تمام روزهایی
که فکر میکردی نمیتونی ازشون عبور کنی
ولی تونستی. برای تمام لحظههایی که
میگفتی این بار دیگه آخـرین باره،
ولی ادامه دادی ☘
خدایا❤️
برای نیرویی که به من دادی تا سختی هارو
تحمل کنم وازش رد بشم ممنونم❤️
شروع هفته تون پر امید ☘
@eeshg1
🏴✨🏴
سوم رجب سالروز شهادت
حضرت امام هادی علیه السلام
تسلیت و تعزیت باد🏴
⚫️به عمر دهر مرا گر دهند عمر، نیرزد
به لحظه اى که کنم
جان فداى حضرت هادى🖤😔
@eeshg1
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷در شنبه 16 بهمن ماه
🌷الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌷الهی زنده باشید وتندرست
🌷الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌷شروع هفته عااالی
🌷و پُر از موفقیت و خبر خوش
@eeshg1
🌷🍃
🌷به شنبه 16 بهمن ماه خوش
🌱آمدید
🌷اول هفته تون زیبا و بینظیر
🌱امروزتون پر از موفقیت
🌷لحظاتتون سرشاراز آرامش
🌱دلتون از محبت لبریز
🌷تنتون از سلامتی سرشار
🌱زندگیتون از برکت جاری
🌷وخدا پشت پناهتون باشه
🌷🍃@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آغاز هفته تون سرشاراز آرامش
💗 دعـا می کنم
🌷صبحتون پر امید، بختتون سپید
💗عشقتون خدا ،زندگیتـون پویا
🌷حاجتتون روا
💗و لحظه هاتون پراز آرامش باشه
🌷 شنبه تون پربرکت و زیبا
@eeshg1
🌷🍃
چه اول هفته
زیبایی خواهد بود
وقتی بهترینها ...!!!
را برای🍃🌷
دیگران بخواهید
با ارزوی اول هفته زیبا
برای شما...!!!🍃🌷
تقدیم به تک تک شما خوبان
@eeshg1
🌷🍃
🌸ســــــلام
🕊صبح زیبـاتون بخیر و نیکی
🌸صبحتون زیبـا و پرانرژی
🕊روزتون معطر به نور الهی
🌸سر آغاز روزتـون
🕊سرشـار ازعشق و محبت
🌸و خبرهای خوش و عالی
🌸دلتون شـاد
🕊و زندگیتون آرام
اول هفته تون پراز موفقیت🕊🌸
@eeshg1
🌸🍃
🍃🌷اولِ هفته پنجرهٔ دلتون را باز کنید
احساستون را گرد گیری کنید،🌼🍃
🍃🌷دلخوری ها را در جمعهٔ دلگیرِ
هفتهٔ پیش جا بگذارید 🌼🍃
🍃🌷و با رویی گشاده شنبه
را با آغوشِ باز پذیرا باشید..🌼🍃
🍃🌷شما می توانید هر زمان که بخواهید
از نو شروع کنید...🌼🍃
🍃🌷وقتی هفته ها هم نو می شوند،
چرا افکارتان کهنه بمانند؟🌼🍃
@eeshg1
🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم به دوستان گلم
💓امیدوارم امروز
🌸چشمانتون جز زیبایی نبینه
💓دستانتون سرشار از
🌸نعمت و برکت باشه
💓دلتون سرشار از عشق و
🌸محبت و بخشندگی باشه
💓و همیشه سلامت باشید
🌸اول هفته تون
سـرشـاراز مـوفقیت💓
@eeshg1
🌸🍃
🌸✨اول هفته تون عالی و بینظیر
🤍✨سرشـاراز مهـر الهـی
🌸✨در این روز معنوی
🤍✨ از خـدا
🌸✨برای تک تکتون میخواهم
🤍✨شاخه های آرزوهاتون پربار
🌸✨درخت عمرتون پر ثمر
🤍✨و میوه های
🌸✨زندگیتون خوش رنگ باشه
🤍✨روزتون زیبا و در پنـاه خـدا
@eeshg1
🌸🍃
ســـــ🙂✋ــــلام
🧚♀️صبح🌼خوشگلتون🦋بخير
فنجون عشقتون پر مهر☕️
خـونه دلتـون گـرم
دستانتون پر روزی
نگاهتـون قشنگـ🌼🍃
@eeshg1
🌸🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️حکایت
🌷بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
🌷مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟ او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.
🌷سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟
🌷بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم.
اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
♥️امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!
@eeshg1
🌺🍃