eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهلم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و یکم نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و می‌شنیدم که مضطرب صدایم می‌کرد: «الهه، خوبی؟» با اشاره بی‌رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه دردِ پیچیده در کمر و سوزشِ مغزِ سرم، به دلم تازیانه زد و ناله‌ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار می‌داد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود. مجید، پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: «چیزی نیس، خوبم.» و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدم‌هایی کم‌رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت‌زده خبر داد: «اینا که دم خونه ما وایسادن!» و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفس‌هایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا می‌آمد و با همان حال پرسیدم: «اینا کی بودن؟» و مجید همانطور که همگام با قدم‌های کوتاهم می‌آمد، جواب داد: «شاید از فامیلاتون بودن.» گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهره‌هایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمی‌کردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره‌های چند مرد غریبه، کنجکاوی‌مان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرف‌های داغ‌شان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه‌مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده‌ رو به مردهای غریبه کرد: «دختر و دامادم هستن.» و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: «برادرهای نوریه خانم هستن.» پس میهمانان ناخوانده‌ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: «دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.» با شنیدن این جمله، بی‌اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بی‌شرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بی‌پروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت می‌کرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمی‌زند که دیگر نتوانستم حضور سنگین‌شان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. نویسنده : فاطمه ولی نژاد @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و دوم با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه می‌کشید، به زحمت از پله‌ها بالا می‌رفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه می‌فهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، می‌خواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمی‌فهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده‌اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید. مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه‌هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده‌ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: «این پسره تو رو کجا دیده؟» مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه‌اش حق می‌دادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته‌تر کرد: «الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟» نیم‌خیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: «یه بار اومده بودن درِ خونه...» و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: «خُب تو رو کجا دیدن؟» لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: «من رفته بودم در رو باز کنم...» که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: «مگه نوریه خودش نمی‌تونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟» در برابر پرسش‌های مکرر و قاطعانه‌اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه‌ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم می‌لرزید، جواب دادم: «اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...» و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده‌ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد: «پس اینا اینجا چه غلطی می‌کردن؟!!!» نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب‌های خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم: «همون هفته‌های اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...» و نمی‌دانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش می‌زند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفس‌هایی که بوی غم می‌داد، زمزمه کرد: «اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه می‌اومدن با ناموس من حرف می‌زدن؟...» در مقابل بارش باران احساس عاشقانه‌اش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بی‌تابی می‌کردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش می‌کردم، مظلومانه پرسیدم: «تو به من شک داری مجید؟» و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناه‌آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: «من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بی‌حیا...» و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی می‌کرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده‌ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گام‌های بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست. نویسنده :فاطمه ولی نژاد @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 با توکل به نامت یا الله ✨و چه مبارک و خجسته است 🌸روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ ✨و با توکل بر اسم اعظمت. 🌸آغاز می گردد یا رب العالمین 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸 در این روز و این هفته ✨ پناهمان باش ای بهترین یاور @eeshg1
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز شنبه ☀️ ٣٠ بهمن ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٧ رجب ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١٩ فوریه ٢٠٢٢ ميلادى @eeshg1
🌼هیچ آغازیی زیباتر از سلام 💙و هیچ آرزویی ارزشمند تر از 🌼سلامتی نیست 💙هر دو تقدیم شما 🌼سلام روز شما بخیر 💙و زندگیتون پر از شادی وسلامتی شروع هفته تون پر برکت ❤️🍃 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸شروع هفته ای پر برکت با 🌺صلوات بر حضرت محمد(ص) 🌸و خاندان پاک و مطهرش 🌺🍃اللّهُمَّ 🌸🍃🌺صَلِّ 🌺🍃🌸🍃عَلَی 🌸🍃🌺🍃🌸مُحَمَّدٍ 🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸وَ آلِ 🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 مُحَمَّدٍ 🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺وَ عَجِّلْ 🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃فَرَجَهُمْ @eeshg1
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸خداوندا..!! ✨حکمت قدم هايی را که 🌸برايمان بر ميداری بر ما ✨آشکار کن، تا درهايی را 🌸که به ‌سويمان ميگشايی، ✨ندانسته نبندیم و درهایی 🌸که به رويمان ميبندی، ✨به اصرار نگشایيم.. 🌸مهربانا، ✨در آخرین روز بهمن 🌸امیدمان تویی ما را ✨از لطف و رحمت خود 🌸بی نصیب نذار و ✨از درگاهت ناامید برنگردان.. 🌸آمیـن @eeshg1
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️🍃🌼شکرگزاری پلی است به سوی رهائی از غصه‌ها. چون وقتی که تو شکرگزار باشی، غیرممکن است احساس غم و غصه کنی! یا هر نوع احساس منفی دیگری داشته باشی …🌼🍃 🍃🌼اگر در وضعیتی دشوار هستی، دنبال چیزی بگرد که بابت آن خدا را شکر کنی.💚 وقتی چیزی را پیدا کردی، دنبال بعدی بگرد! چون تک تک چیزهایی که پیدا میکنی و خدا را به خاطرش شکر میکنی، وضعیت تو را تغییر میدهد.🌼🍃 👈 پس خیلی ساده است : یکی از سریع‌ترین راه‌هایی که بشه از حال بد به حال خوب رسید، توجه به نعمتهای زندگی و شکرگزاری به خاطر اونهاست 😊🙏 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸☕️ما با نفس سلامت ای دوست ،خوشیم 🌸☕️از گرمی هر کلامت ای دوست ،خوشیم 🌸☕️هرچند که افتخار دیدارت نیست 🌸☕️با زنگ خوش پیامت ای دوست خوشیم سلام صبح شنبه تون زیبا🌸☕️ @eeshg1
‍ آخرین ساعتهاي بهمن⏰ زمان در گذر است⏳ یڪ ماه، یڪ هفته یڪ روز، یڪ ساعت یڪ ثانیه ، نمي ايستد پس تا ميتواني شاد، عاشقانه💕 صادقانه و مهربانانه💕 زندگي كنیم🌷🍃 زندگی تون سرشار از بهترین ها 🌷🍃 @eeshg1