🌄 همیشه برایم سوال بود
۱_چرا بین اپوزوسیون فقط نوری زاد است که مدام ضرب و شتم میشود؟
۲_ چرا ضربه زننده همیشه آن قدر احمق است که به صورتش ضربه میزند که جراحت دیده شود
۳_چرا همیشه به سمتِ چپِ پیشانیش ضربه میزند؟
حالا فیلمی منتشر شده که یک جمله باقی میگذارد: رسوای عالم ، نوری زاد...
✍ آقای تحلیلگر
@eeshg1
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی شنیدنی از آدم های معمولی!
@eeshg1
🌼منتظران ظهور
🔴شيخ مفيد (ره) در كتاب «الارشاد» انبوهى نشانه ها و علايم آخرالزمان را به طور فشرده نقل كرده است.
به نظر او مهمترين نشانه ها عبارت است از:
۱- جنبش ارتجاعى سفيانى.
۲- قیام جنبش یمنی.
۳- جنگ قدرت بنى عباس.
۴- گرفتن خورشيد در نيم روز ماه رمضان.
۵- شكافته شدن زمين و فرورفتن تجاوزكاران.
۶- فرورفتن زمين در مشرق و مغرب.
۷- توقف خورشيد به هنگام نيم روز در وسط آسمان.
۸- طلوع خورشيد از مغرب.
۹- قتل نفس زكيه پشت دروازه كوفه در زمره هفتاد تن از شايستگان.
۱۰- بريده شدن سر مردى از بنى هاشم در ميان ركن و مقام.
۱۱- ويران شدن ديوار مسجد كوفه.
۱۲- حركت پرچم هاى سياه از طرف خراسان.
۱۳- قيام جنبش يمنى.
۱۴- آشكار شدن مرد مغربى و تصرف سرزمين شام به وسيله لشگر او.
۱۵- فروآمدن ترك ها در جزيره.
۱۶- فروآمدن روميان در رمله.
۱۷- طلوع ستاره اى درخشان و نورانى بسان ماه و آن گاه انعطاف خاص آن.
۱۸- پديدار شدن سرخى در آسمان و گسترش آن در آفاق آسمان.
۱۹- پيدايش ستون آتشى در مشرق به مدت سه تا هفت روز.
۲۰- قيام امت عرب و بركنار شدن زمامداران عرب به وسيله ملت هاى خويش و به دست گرفتن زمام امور كشورها به وسيله مردم.
۲۱- خروج جهان عرب از سيطره (احتمالاً غربى ها)
۲۲- كشته شدن رهبر مصر به دست مردم.
۲۳- انهدام شام و اختلاف سه جريان سياسى در آن.
۲۴- ورود پرچم هاى قيس و عرب به مصر و پرچم هاى «كنده» به خراسان.
۲۵- ورود سپاهى از سوى مغرب و رسيدن به آنها به دروازه شهر حيره.
۲۶- شكستن ديوار فرات و جريان يافتن آب در كوچه هاى كوفه.
۲۷- خروج شصت پيامبر دروغين.
۲۸- خروج دوازده امام دروغين.
۲۹- به آتش كشيده شدن مرد گران قدرى از بنى عباس بين جلولا و خانقين.
۳۰- ايجاد پل ارتباط ميان كوفه و بغداد.
۳۱- وزش بادى سياه در آغاز روز.
۳۲- ترس و ناامنى فراگيرى كه همه عراق و بغداد را فرا مى گيرد.
۳۳- مرگ سريع و دردناك و نقص و زيان در اموال و جان و ثمرات.
۳۴- آفت ملخ نابهنگام و بهنگام كشاورزى.
۳۵- برداشت كم محصولات زراعى.
۳۶- طنين افكن شدن ندايى از آسمان و رسيدن آن به گوش جهانيان به زبان هاى گوناگون. @eeshg1
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
🌼🍃 💌سر آغاز هر نامه نام خداست
که بی نام او نامه یکسر خطاست💌
🌷اولین روز از آخرین ماه پائیز
را با عطر نامهای خدا
آغاز میکنیم🌺
🌼بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌼
🌼یا اَللهُ یا رَحْمنُ
🌷یا رَحیمُ یا خالِقُ
🌺یا رازِقُ یا بارِیُ
🌼یا اَوَّلُ یا آخِرُ
🌷یا ظاهِرُ یا باطِنُ
🌺یا مالِکُ یا قادِرُ
🌼یا حَکیمُ یا سَمیع
🌷یا بَصیرُ یا غَفورُ
@eeshg1
🌼🍃
🌸💫در اولیــن چـهـارشــنبــه آذر مــاه
💜💫بــراتــون یــه حــال خــوب ارزو دارم
🌸💫آرزو دارم, امــروزتــون پـر بــاشــه
💜💫از خـــبــــرهــــای خـــــوب
🌸💫و اتــفــاق هــای بــیــنــظــیــری
💜💫کـه هـمـیـشــه مـنـتــظـرش بـودیـن
🌸💫تــــقــــدیـــــم بـــــه شــــمـــــا
💜💫چــهــارشــنــبــه تــون بــیــنــظــیــر
@eeshg1
🌼🍃
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت نوزدهم سینی چای را که دور گرداندم، ل
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
نویسنده فاطمه ولی نژاد
@eeshg1
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!»
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
@eeshg1
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
اولین پنجشنبه آذر ماه است و ياد درگذشتگان😔
دلم هوایشان را کرده😔
مسافرانِ رفته را میگویم
چشم به راهند ...
پس هدیه میفرستیم
به زیبایی یاد و خاطره عزیزشان🙏
@eeshg1
🥀🍃
🌸با یاد تو
✨عشق و شور، معنا دارد
🌸در محضر تو، حضور معنا دارد
✨آوای خوش نیایش صبحدمان
🌸هنگام طلوع نور، معنا دارد
✨باتوکل به اسم اعظمت
🌸آغازمیکنیم روزمان را
✨الهی به امید
🌸روزی سرشار از برکت
🌸🍃 @eeshg1
🌷آولین پنجشنبه آذر ماه
🍃خود را بیمه کنید با
💕صلوات💕
🌷برحضرت محمد (ص)
💕و خاندان پاک و مطهرش
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💕وآلِ مُحَمَّدٍ
🌷وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸🍃 @eeshg1
سـ🍁ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز پنجشنبه
☀️ ۴ آذر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ١٩ ربیع الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢۵ نوامبر ٢٠٢١ ميلادى
🌸🍃 @eeshg1
ســـــ😊ــــلام ✋
پنجشنبه 4 آذر ماهتون بخیر☕😊🌷
روزتـون پـر از بـرکت🌷
دلاتون بی کینه و غم
تنتون سـالم و روزتـون قشنگ🌷
🌷 #صبح_پنجشنبهتون_بخیر🌷🍃
@eeshg1
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼بر احمد و خُلق
💫مهربانش صلوات
🌼بر حیدر و صبر
💫بیکرانش صلوات
🌼ازفاطمه، مجتبی
💫و مظلومِ حسین
🌼تا حضرت
💫صاحب الزمانش صلوات
🌼اَللّهم صَلِّ عَلى محمّد
وَ آلِ محمّد وعجل فرجهم🌼
@eeshg1
🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌼🍃
🌼خداوندا...
✨یاریمان کن بر کلاممان
✨مسلط باشیم
✨و بانارضایتی سکوت نکنیم
✨حرفی را که بر
✨زبان میرانیم ناحق و
✨خارج ازعدل نباشد.
🌼الهی...
✨کمکمان کن
✨آبرویی را برآب و
✨کاشانه ای بر باد ندهیم.
🌼آمیـن🙏 @eeshg1
🌼🍃
#جای_خالی_زندگی
🔹در حوالی روزمرهگیهایمان،
جای خالی زندگی عجیب توی ذوق می زند.
🔹شاید یادمان رفته است
زندگی سادهترین اتفاق قشنگی است
که در بوییدن عطر گلهای شب بو،
در هوس بستنی در سرمای زمستان...
🔹 در رقص باران روی گونه پنجره،
در حنجره کوک پرندگان در دمدمههای صبح،
در چشمان مادربزرگ و لبخند پدربزرگ،
در سوز زمستان که از لای پنجره
دستی به استخوانمان می کشد،
🔹 در صدای بادهای عصرانه پاییز،
در چای تازهدم مادر و اخمهای خندان پدر؛
درحال فریاد است....
🔹زندگی هنوز زیر کرسی مادربزرگ
با قصههایش گرم می شود
و صبح ها سرکوچه اولین کسی است
که صبح بخیر را سر زبانمان می ریزد...
🔹 زندگی را یادمان نرود
ما فقط یکبار اجازه ی
به آغوش کشیدنش را به ارث بردهایم
@eeshg1
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹باز پنجشنبه ...
به یاد عزیزان آسمانی
با یک سینی حلوا
شاخه گلی یاس و گلاب 🌹
به استقبالشان میرویم
چیزی زیادی از ما نمیخواهند
فقط هرپنجشنبه به یاد آنها باشیم😔
🌹🍃برای شادی روحشان
فاتحه و صلواتی قرائت کنیم🙏
@eeshg1
🌹🍃
#بانوی_باکلاس
سر خودتون رو شلوغ کنید.
هیچ وقت نبایدطوری نشون بدید که انگار نشستید پشت تلفن و منتظر زنگ همسرتان هستید.
حتی اگر واقعا اینطور باشه حواستون رو پرت کنید.
@eeshg1
🍂🍁🍂🍁
🌷امام باقر علیه السلام:
الکمال کل الکمال،التفقه فی الدین والصبر علی النائبه وتقدیرالمعیشه.
بحار ج ۷۸ ص ۱۷۲
🌷کل کمال انسان به این است
🌷۱. دین را بفهمد،
🌷۲.درسختیهاصبور باشد
🌷۳. بابرنامه،واندازه گیری زندگی کند،
به قدر درآمدش، خرج کند
@eeshg1
🍂🍁🍂🍁