eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و د
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی )رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سوم با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه‌ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگ‌هایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوان‌هایم از سرما می‌لرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندان‌هایی بود که مدام به هم می‌خورد و ناله گنگی که زیر لب‌هایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دست‌هایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار می‌داد و باز هم نمی‌توانستند مانع رعشه‌های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریاد‌هایش را می‌شنیدم که مدام به اسم صدایم می‌زد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بی‌حرکتم را جان دهد. عطیه بی‌صبرانه بالای سرم اشک می‌ریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندان‌های لرزان و فَکِ قفل شده‌ام، نفسم هم به زحمت بالا می‌آمد چه رسد به قطره‌ای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم می‌کرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمی‌شد که این رخت عزای مادری است که من لحظه‌ای امیدم را به شفایش از دست نمی‌دادم و حالا ساعتی می‌شد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه می‌کرد و عبدالله با چشم‌های اشکبارش فقط صدایم می‌زد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو...» و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره‌ام پریده بود که ابراهیم از خود بی ‌خود شده و با دست‌های سنگینش محکم بر صورتم می‌کوبید تا نفسی را که میان سینه‌ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: «پس چرا مجید نیومد؟» و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: «زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.» اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمی‌فهمیدم و فقط ناله‌های مادر بود که هنوز در گوشم می‌پیچید و تصویر صورت زرد و بی‌مژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر می‌شد. احساس می‌کردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفس‌هایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دست‌هایم هر لحظه سفیدتر می‌شد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و می‌خواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب می‌پاشید و ابراهیم چانه‌ام را با دست گرفته و محکم تکان می‌داد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را می‌شنیدم که وحشت کرده و هر کدام می‌خواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه‌های بلندش به کسی التماس می‌کرد: «آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست می‌ره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!» از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بی‌رنگ و بدن بی‌جانم شده بود. قدم‌هایش را به سختی روی زمین می‌کشید و می‌خواست خودش را به الهه‌ای که دیگر تا مرگ فاصله‌ای ندارد، برساند که مُهرِ لب‌هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: «پست فطرت...» @eeshg1 نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی )رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و س
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهارم آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته‌ام را می‌کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه‌ای گرفته بودم، میان ناله‌های زیر لبم همچنان نجوا می‌کردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می‌آمد، اشکی را که تا زیر چانه‌اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...» همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می‌کشیدم تا هر چه می‌توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت‌زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می‌زدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا می‌گیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال می‌کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان‌گویی افتاده‌ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!» اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریاد‌های ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می‌گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه‌هایی مردانه، شانه‌هایش می‌لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه‌هایم می‌سوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمی‌خوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و ناله‌هایم بود که نفس‌هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه‌ام می‌کوبید. مجید بی‌آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بی‌صدا گریه می‌کرد و نه فقط شانه‌هایش که تمام بدنش می‌لرزید. هیچ کس نمی‌دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا می‌زد و صدایی که از طوفان ضجه‌هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...» هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت‌زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه‌های بی‌صدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه می‌زدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا می‌گیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می‌سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش می‌چکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیه‌السلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیه‌السلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیه‌السلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیه‌السلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟» @eeshg1 نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجم پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی‌اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه می‌کرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بی‌وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!» مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی‌شد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه‌اش از حجم سنگین نفس‌هایش، بالا و پایین می‌رفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «می‌خواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! می‌خواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!» که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می‌کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشک‌هایش، نگاهی به صورت مصیبت‌زده‌ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه‌هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ‌زده و بی‌روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی‌اش نرم کند. احساس می‌کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج می‌زد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته‌های خشم و کینه، چیزی نمی‌روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه‌اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدم‌هایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟» و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!!» مجید جای پای اشک را از روی گونه‌اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم.» که جای پای اشک‌های گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمی‌خواد چشمش به چشم تو بیفته!» مجید لحظه‌ای مکث کرد، شاید می‌خواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده‌ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه‌اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم...» و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم‌های بی‌رمقش را روی زمین می‌کشید و می‌رفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشم‌هایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه‌ای به نظاره ناله‌های بی‌مادری‌ام نشسته و بی‌صدا گریه می‌کردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می‌زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی‌ترسیدم که ناله‌های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه‌اش را برای گریه‌های بی‌امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی‌یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی‌کسی کنم. @eeshg1 نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 يسبح لله ما في السماوات والارض. ┊ ┊ ┊ ┊ ┊❣سبحان الله ┊ ┊ ┊ ┊❣ الحمدلله ┊ ┊ ┊ ❣ لا اله الا الله ┊ ┊ ❣ الله اڪبر ┊ ❣ سبحان الله وبحمده ❣ استغفرالله 🌸در آغاز روز دهانمان را ✨خوشبو می کنیم با ذکر نام الله 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃 @eeshg1
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز سه شنبه ☀️ ۵ بهمن ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٢٢ جمادی الثانی ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢۵ ژانویه ٢٠٢٢ ميلادى 🌺🍃 @eeshg1
❄️سلام صبح زیباتون بخیر ☕️براتـون صبحی آروم ❄️پُر از رحمت و ڪرامـت الهی ☕️پر از خیـر و برڪت ❄️پراز عشـق و مهربانی ☕️و خالی از غـم و غصه ❄️و نامهـربانی آرزومنـدم ... ❄️صُبـحِ زیبـاتون بخیر❄️ ❄️ @eeshg1
🍃🌼در اولین سه‌شنبه بهمن ماه 🍃🌼برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج 🍃🌼و سلامتی خودتون صلواتی ختم کنیم 🍃🌼اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃🌼وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼🍃 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردم به دنبال معجزه هستند، اما در بيشتر اوقات تعريفی كه از معجزه دارند، درست نيست. معجزه است اگر بتوانی با كلامت، جنگی را خاموش كنی و صلح را برقرار. در جاييكه نتوانی كمك كنی، با نگاهت مهربانی را توسعه دهی. ببخشی، در جاييكه ميتوانی انتقام بگيری رنج ديگران، رنج تو باشد. در دم و بازدم هايت، خدا حضور داشته باشد به جای اينكه همه مردم دنيا را تغيير دهی، خودت را تغيير بدهی. برای موفقيت ديگران دعا كنی. خانه ات محلی برای آرامش باشد. اینها معجزه است معجزه انسان بودن ❄️ @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍مهربـان باش 🕊مهربـانی همسایه ی 🤍دیوار به‌ دیوار شادی‌ است 🕊بگذار خانه دلت پُـر باشد از 🤍مهربـانی‌ های بی‌دلیـل 🕊آنگاه عشـق میشود 🤍خاصیتِ تـو 🕊و خـدا با سبـدی از لبخنـد 🤍مهمان همیشگی قلـب توست 🌸🍃 @eeshg1