eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5927054464753076456.mp3
956.4K
💠 @eeshg1 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃‌‌‌‌‌اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 🟨 ویژگےِِ زینب‌هاےِ لشگر آخرالزمانےِ حضرت مهدےِ "عج " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎤
🔴 توصیف سکرات موت در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام @eeshg1 ✍ آنچه بر انسان در لحظة مرگ می‌گذرد، قابل وصف نیست. از طرفی سکرات مرگ و سختی جان دادن و از طرف دیگر غم و اندوهِ فرصت‌هایی که از دست داده اند، تمام وجودشان را می‌گیرد. در آن لحظات سخت اعضای بدن سست می‌گردد و رنگش تغییر می‌کند. با لحظه لحظه زیاد شدن آثار مرگ، زبان از کار می‌افتد و قدرت سخن گفتن سلب می‌گردد، ولی همچنان در بین اعضای خانوادة خود، آن‌ها را با چشم نگاه می‌کند و با گوش هایش می‌شنود. عقلش نیز سالم و فکرش باقی است. فکر می‌کند عمرش را در چه راهی تباه کرده و روزگارش را در اش می‌افتد، به طوری که از نشستن نزد او وحشت می‌کنند و از نزدیک شدن به او دوری می‌نمایند. در این حال دیگر نه گریه کننده ای او را یاری می‌کند و نه کسی جوابش را می‌دهد. سپس او را برداشته به سوی آخرین منزلگاهش، یعنی قبر می‌برند و او را در آنجا تنها می‌گذارند و به دست عملش می‌سپارند و از دیدارش برای همیشه چشم می‌پوشند. 🔹 البته از قرائن کلام حضرت بر می‌آید که این نوع جان دادن مربوط به کسی است که حلال و حرام را در زندگی رعایت نکرده و عمرش را تباه نموده، وگرنه برای مؤمنانی که اهل مراقبت و مراعات شئون دینی و الهی بوده اند، صحنه صحنة دیگری است. 📚 کتاب از احتضار تا عالم قبر @eeshg1 🔰
✅پاداش خواندن سوره توحید در همه یا یکی از جمعه‌های ماه رجب ✍️رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس در روز جمعه ماه رجب، 100 بار سوره توحید را بخواند، روز قیامت برای وی نوری خواهد بود که به واسطه آن به سوی بهشت رهنمون می‌گردد. 📚وسائل ‏الشيعة، ج10، ص484 به نقل از اقبال الاعمال/اقبال الاعمال، ص135 @eeshg1
🔴گسترش فساد اخلاقی سازمان‌یافته در شهر مکه 🔹در سایه برنامه‌های محمد بن سلمان پلیس عربستان اعتراف کرد، رفتارهای غیراخلاقی و شیوع بیماری‌های اجتماعی به شدت در میان ساکنان شهر مقدس مکه گسترش پیدا کرده است. 🔹سرتیپ صالح الجابری رئیس پلیس منطقه مکه به یکی از شبکه‌های تلویزیونی وابسته به عربستان گفت طی چند سال گذشته شاهد افزایش مراکز فحشا در مکه بوده‌ایم و برده‌داری نوین در برخی محله‌های آن به شدت افزایش یافته و با خود بیماری‌های مختلفی به همراه آورده است. 🔹او با اشاره به شدت شیوع بیماری‌های مقاربتی در مناطقی از مکه گفت: متاسفانه این بیماری‌ها از طریق رفتارهای غیراخلاقی در میان این جوامع منتقل می‌شود. 🔹گفتنی است بعد از قدرت گرفتن محمد بن سلمان در عربستان سعودی، بی‌بندوباری و رفتارهای غیراخلاقی در جامعه عربستان به شدت گسترش پیدا کرده است./ اعتمادآنلاین @eeshg1
🔴امیر عبداللهیان عازم آلمان شد 🔸حسین امیر عبداللهیان، وزیر امور خارجه کشورمان برای حضور در ۵٨ امین نشست کنفرانس امنیت مونیخ، تهران را به مقصد مونیخ ترک کرد. @eeshg1
🔴جوانان افغانستان ! اکنون که آمریکا به بهانه واقعه یازده سپتامبر ، میلیاردها دلار از پول‌های شما را مصادره کرده ، سخنان این مقام آمریکایی که سال‌ها قبل در تهران گفت : « ماجرای یازده سپتامبر ربطی به افغانستان نداشت و خودزنی آمریکا بود » را نشر دهید . حسن عباسی @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سرباز وظیفه‌شناس نیشابوری جان کودک آزادشهری را نجات داد @eeshg1
🔴۴۰ تا ماهواره استارلینک آمریکا ساعاتی بعد از پرتاب با برخورد به اتمسفر زمین سوختند و از بین رفتند. اما شما هیچ‌وقت اخبار این شکست‌های آمریکا رو نمی‌شنوید، چون یه عده اینجا فقط مسئول اینن مغز مارو از عدم موفقیت‌های ایران پُر کنن و خودتحقیری کنن. @eeshg1
🔴یکی از استدلال‌های مسخره‌ای که مدعیان حقوق بشر همچون مصی علینژاد برای حمایت از این تروریست مطرح می‌کنند شهروندی سوئد اوست. 🔹به خیالشان چون شهروند سوئد، دانمارک و هلند هستند پس می‌توانند در خوزستان زن و مرد و بچه را ترور کنند و محاکمه هم نشوند! @eeshg1
🔴جلیقه ضد گلوله روئین 🔹دستیابی ایران به فناوری «زره مایع»، کشورمان جزو معدود کشورهای صاحب این فناوری در دنیا قرار گرفت؛ زرهی که می‌تواند وزن جلیقه‌های ضدگلوله را تا یک‌دهم کاهش دهد. 🔹جلیقه ضد گلوله و ضد چاقوی منعطف با قابلیت جذب انرژی بالا با استفاده از فناوری نانو بر پایه سیالات ✍️حسن رسولی @eeshg1
CQACAgQAAxkBAAFbVqFiDgtqhYp4KfZY0VbxFyFW7KqvwwACuAgAAhizyVFNxkr8fXJQMiME.mp3
5.61M
📣 👤 👤 کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود! 🔰 این مصرع ، هم تمام رسالت حضرت زینب را بعنوان "قهرمان جنگ نرم" مشخص می‌کند، و هم تمام وظیفه‌ی ما را در لشکر حضرت صاحب علیه‌السلام... 💎حضرت زینب سلام‌الله‌علیها، شاهکارترین الگوست در عصر نبرد رسانه‌ها ! آیا حواسمان به این الگو هست؟ @eeshg1
4_6023699092998194461.mp3
3.52M
مناجات دلنشین ویژه مداحی های امام زمان (عج) بسیار دلنشین👌 با نوای: ( باید بمیرم من برای تو ) @eeshg1
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅ تقویت بدن با سویق ✍در روایت از امام صادق علیه السلام آمده است:سویق گوشت بدن را می‌رویاند و استخوان‌ها را تقویت و محکم می‌کند. 📚 الکافی، کلینی، ط اسلامیه، ج 6، ص 305 بنابراین سویق جزء تقویت کننده‌های اسلامی است. چاق کننده و استخوان‌ ساز است. کسانی که ضعف دارند، می‌توانند سویق بخورند تا تقویت شوند. روایت دیگری در راستای تقویت از امام صادق عليه السلام می‌فرماید:به فرزندان خود در کوچکی سویق بنوشانید؛ به درستی که سویق گوشت می‌رویاند و استخوان را محکم می‌سازد. 📚 المحاسن، برقی، ج 2، ص 489 @eeshg1 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
✅فواید خوردن گردو در زمستان ✍️امام علی (ع): خوردن گردو در زمستان، کلیه‌ها را گرم مى‏‌کند و سرما را دفع مى‌‏کند. 📚کافی، ج2، ص340 @eeshg1
✅پاداش خواندن سوره توحید در همه یا یکی از جمعه‌های ماه رجب ✍️رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس در روز جمعه ماه رجب، 100 بار سوره توحید را بخواند، روز قیامت برای وی نوری خواهد بود که به واسطه آن به سوی بهشت رهنمون می‌گردد. 📚وسائل ‏الشيعة، ج10، ص484 به نقل از اقبال الاعمال/اقبال الاعمال، ص135 @eeshg1
✨﷽✨ 🌼ما چگونه می‌توانيم در زمان غيبت امام زمان به آن حضرت خدمت کنيم؟ ✍خدمت به امام زمان عليه السّلام، خدمت به دين مقدّس اسلام است هر چه انسان به اسلام بيشتر خدمت کند به امام زمان عليه السّلام بيشتر خدمت کرده است، چون امام زمان عليه السّلام کار شخصی به آن صورت ندارند که مثلا بخواهند سوار اسب شوند شما کمکشان کنيد، در هيچ يک از اين گونه مسائل احتیاجی به کسی ندارند. بهترين خدمت و کمکی که می‌توان کرد همان کاری است که خود آن حضرت هم مشغول آن کار هستند وخدمت به هدف آن حضرت است که تربيت انسانها می‌باشد و اينکه شما افرادی را که با شما در ارتباط هستند به سوی انجام واجبات و ترک محرمات و تزکيه نفس بکشانيد. اين بهترين خدمتی است که می‌توان به آن حضرت کرد. لذا وظيفه واجب هر مسلمانی اين است که مردم را با آن حضرت آشنا کند تا مطيع فرمايشات او و اجداد و آباء طاهرينشان عليهم السّلام باشند. 🌼الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآل مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 📚منبع کتاب شریف انوار صاحب‌الزمان ‌@eeshg1 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راز شمع چیه؟ چرا روی کیک تولد شمع روشن میکنند؟ تا حالادقت کردید که توی مراسم عرفانی و روحانی و جاهای مقدس چرا شمع روشن میکنند؟ تا حالا به این فکر کردید که چرا روی کیک تولد شمع میذارن، و لحظه فوت کردن شمع میگن آرزو کن؟ راز شمع چیه؟ عالم خلقت اگه تجزیه بشه به چهار عنصر می رسیم: آب...آتش...باد...خاک... ودر دل این چهار عنصر شعور الهی وجود داره... اگه موقع دعا کردن جایی باشیم که این چهار عنصر وجود داشته باشن استجابت دعا به شدت اتفاق میفته... شمعی که میسوزه این چهار عنصر رو با هم داره: موم شمع: خاک شعله شمع: آتش دود شعله: باد موم ذوب شده: آب وقتی موقع دعا کردن به شمع در حال سوختن نگاه میکنی به شعور الهی متصل تر میشی... و دعا به راحتی به عالم بالا میره و به استجابت میرسه اگه با قوانین خیر هماهنگ باشه. راز شمع اینه... برای همین در محراب ها و مکان های مقدس برای دعا کردن شمع روشن میکنن و روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه ی فوت کردنش میگن آرزو کن...! @eeshg1 ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این انقلاب دیر یا زود به دست (عج) خواهد افتاد... 🎤حاج آقا مسعود_عالی 📌آیت‌الله حسن‌زاده آملی: گوش‌تان به دهان رهبر باشد، چون ایشان گوششان به دهان حضرت حجت‌ است @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍موقعیت امتحان! 👈🏻 الان موقع کدام عمل اجتماعی یا عمل فردی است؟ @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼چهار بار که شیطان به شکل انسان ظاهر شد! ✍️به یاد آورید هنگامی را که شیطان، اعمال مشرکان را در نظرشان جلوه داد و گفت: هیچ کس از مردم بر شما پیروز نمی‌گردد و من همسایه شمایم، اما هنگامی که دو گروه (جنگجویان و حمایتِ فرشتگان از مؤمنان) را دید، به عقب بازگشت و گفت: از شما بیزارم. چیزی را می‌بینم که شما نمی‌بینید (انفال آیه 48) از ظاهر این آیه به دست می‌آید که شیطان می‌تواند به صورت آدمی نمودار شود. (تفسیر نمونه، ج7، ص201، نشر دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1329ه.ش)؛ قریش هنگامی که تصمیم برای حرکت به سوی میدان بدر گرفتند، از حمله طایفه بنی‌کنانه ترس داشتند، زیرا قبلاً با هم دشمنی داشتند. در این هنگام ابلیس در چهره «سراقه بن مالک» که از سرشناسان قبیله بنی‌کنانه بود، به سراغ آن‌ها آمد و اطمینان داد که با شما موافق و هماهنگم. کسی بر شما غالب نخواهد شد، اما به هنگامی که نزول ملائکه را دید، عقب‌نشینی نمود و فرار کرد. (شیخ صدوق، امالی، مجلس پانزدهم، حدیث10)؛ ابلیس چهار بار به صورت چهار نفر مجسم شد. اول به صورت سراقه؛ در جنگ بدر به صورت سراقه در آمد و به کفار قریش گفت: امروز هیچ کس ‍ بر شما غالب نخواهند شد؛ زیرا شما با داشتن این همه نفرات و ساز و برگ جنگی ارتشی شکست‌ناپذیر هستید. وانگهی من نیز در کنار شما هستم و به وقتش، چون یک همسایه وفادار و دلسوز از هیچ گونه حمایتی دریغ ندارم. دوم به صورت منبه بن حجاج؛ در روز عقبه به قیافه او در آمد و فریاد کرد:‌ ای یاران! محمد و کسانی که از دین برگشتند کنار عقبه‌اند. آن‌ها را دریابید. حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به انصار فرمود: نترسید! چون صدای او به کسی نمی‌رسد. سوم به صورت پیرمردی از اهل نجد؛ روزی که کفار مکه در"دارالندوه" برای مشورت در مورد قتل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم اجتماع کردند، شیطان به صورت پیرمرد نجدی وارد مجلس شد و دستور‌های لازم را در این باره داد. چهارم به صورت مغیره بن شعبه؛ روزی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رحلت فرمود، آن لعین به صورت مغیره در آمد و در میان مهاجر و انصار فریاد زد: ‌ای مردم! خلافت را مانند پادشاهان ایران و قیصران روم قرار دهید. هر کس بعد از خود آن را به فرزندان یا خویشانش وصیت کند و آن را در اختیار بنی‌هاشم قرار ندهد تا آن‌ها هم در اختیار فرزندان خود قرار دهند. آن ملعون برای این که با پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت نماید و ایشان را از بین ببرد، در این چهار جا به صورت انسان در آمد. شیطان به صورت پیامبر و امامان ظاهر نمی‌شود، بلکه به صورت شیعیان پاک و اولیای الهی هم ظاهر نمی‌شود. 📚تفسیر نمونه، ج7 @eeshg1 ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بررسی دقیقی از شرایط زندگی ۳۷۸۰ خانوار مهاجر در جنوب تهران در سال ۱۹۷۰، زندگی نکبت باری را به تصویر می‌کشد: ۵۵/۱ در کپرها، ۳۲/۹ در کوره‌های آجرپزی، ۹/۸ در چادر و گورستانها یا مسکن‌های غارمانند و پناهگاه‌هایی در گودال‌های بدبو زندگی میکنند (گازیوروسکی، سیاست خارجی آمریکا و شاه، ص۳۴۳) @eeshg1
مداحی_آنلاین_غفلت_از_یار_حجت_الاسلام_عالی.mp3
1.96M
♨️غفلت از یار 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز @eeshg1
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و ه
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و نهم در را بستم و همانطور که جزوه را ورق می‌زدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیه‌السلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمی‌دانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) در چند خط، نمی‌توانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرف‌ها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه‌مان فکر می‌کردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان می‌کردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداری‌ام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک می‌دید و نازم را می‌کشید و حالا باید نیش و کنایه‌های نوریه را به جان می‌خریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غمِ بی‌مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی‌آمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم‌هایش در حیاط پیچید و خدا می‌داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک‌هایش، طراوت دیگری یافته و لب‌هایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم می‌خندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: «دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.» و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه‌مان مردد مانده بود که می‌دانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا می‌کرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!» و سفره نهار کوچک‌مان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. نویسنده : فاطمه ولی پور @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و ن
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهلم نگاهم محو تختخواب‌های کوچک و گهواره‌های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! از این خوشت میاد؟» و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: «این که خیلی دخترونه اس!» و با نگاهی شیطنت‌آمیز ادامه دادم: «من که می‌دونم پسره!» هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانه‌ام تسلیم شد و پیشنهاد داد: «می‌خوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟» و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرین‌مان، گشت و گذار در مغازه‌های لوازم نوزاد و تماشای انواع کالاسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بی‌آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می‌زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار می‌ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم می‌زد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش می‌کرد. نسیم خیس و خوش رایحه شب‌های پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغ‌های خیابان و چراغ‌های کوتاه و بلند مغازه‌های مختلف، حال و هوای پرُ رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه‌های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی‌ام بود که چشمم به کاسه‌های هوس‌انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری‌های کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن «چَشم! آلوچه هم می‌خریم!» نزدیک پیشخوان مغازه ترشی‌فروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه‌های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده‌روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه‌های ترش را به دهان می‌گذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف می‌زد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنین‌مان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه‌ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلک‌هایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم می‌دیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم می‌زدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغ‌های زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه‌ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی‌آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه‌ای نمی‌کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام‌آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین می‌شدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می‌شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس می‌لرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه‌ام می‌کوبید که باور کردم اینهمه بی‌قراری، بی‌تابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس می‌کردم. نویسنده : فاطمه ولی نژاد @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهلم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و یکم نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و می‌شنیدم که مضطرب صدایم می‌کرد: «الهه، خوبی؟» با اشاره بی‌رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه دردِ پیچیده در کمر و سوزشِ مغزِ سرم، به دلم تازیانه زد و ناله‌ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار می‌داد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود. مجید، پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: «چیزی نیس، خوبم.» و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدم‌هایی کم‌رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت‌زده خبر داد: «اینا که دم خونه ما وایسادن!» و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفس‌هایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا می‌آمد و با همان حال پرسیدم: «اینا کی بودن؟» و مجید همانطور که همگام با قدم‌های کوتاهم می‌آمد، جواب داد: «شاید از فامیلاتون بودن.» گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهره‌هایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمی‌کردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره‌های چند مرد غریبه، کنجکاوی‌مان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرف‌های داغ‌شان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه‌مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده‌ رو به مردهای غریبه کرد: «دختر و دامادم هستن.» و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: «برادرهای نوریه خانم هستن.» پس میهمانان ناخوانده‌ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: «دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.» با شنیدن این جمله، بی‌اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بی‌شرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بی‌پروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت می‌کرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمی‌زند که دیگر نتوانستم حضور سنگین‌شان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. نویسنده : فاطمه ولی نژاد @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍