eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و هشتم قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!» و چقدر دلم می‌خواست نه درد دل، که تمام رنج‌هایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمی‌داد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخم‌های عمیق قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لب‌هایم از بغضی که در سینه‌ام سنگینی می‌کرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی‌اش می‌دیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه‌ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: «الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بی‌قراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...» که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله‌های بی‌مادری‌ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش می‌کرد، عاشقانه دلداری‌ام می‌داد و باز هم حریف بی‌قراری‌های قلبم نمی‌شد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا می‌خواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بی‌تابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه‌ای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجاده‌ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه‌ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدم‌های زنی که می‌خواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفته‌تر می‌شد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟» شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: «پس کجایی الهه؟» با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار می‌دادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. می‌شنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» می‌گفت و لابد می‌خواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری‌ام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمی‌گذاشت. نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله‌ها را یکی یکی طی می‌کردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمی‌رسه بیای خوش آمد بگی؟» سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی می‌فهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: «بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را می‌کشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
دنيانا ظلام (1).mp3
2.83M
اَلمَا عِندَهُ حُسَین، آخِرَتَهُ لَوِین؟! کسی که حسین ندارد، سرنوشت او چیست ..؟! @eeshg1
نَحنُ الفُقرَاءَ الذينَ أغنَاهُم اللهِ بِحُب الحُسَين.. فقیرانی هستیم که خدا با حب حسین‌ ما را غنی کرد‌.. اَلمَا عِندَهُ حُسَین، آخِرَتَهُ لَوِین؟! کسی که حسین ندارد، سرنوشت او چیست ..؟! ❤️ @eeshg1
دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم. 💕💙💕
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم چه‌کنم،جز دل‌ِخود نامه‌بری نیست‌مرا.. @eeshg1
ماجرای شگفت‌انگیز دیدار اجنه با آیت الله بهجت حجت الاسلام روحی تعریف می‌کند: خیلی از داستان‌هایی که آیت الله بهجت نقل می‌کردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند می‌گفتند. دوستان می‌گفتند: این خودش است. می‌گفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیه‌ای که اغلب آن را نقل می‌کردند به صحت این مطلب پی بردیم. ایشان بارها می‌فرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچه‌های کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچه‌ها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و می‌خواستم مراقبت کنم که چه کار می‌خواهند بکنند آقا. دیدم به آن‌ها فرمودند: جن ترس ندارد، آن‌ها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال می‌گفت یک آقایی، به این بچه‌های کوچک می‌گفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آن‌جا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامه‌ام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آن‌ها را بیرون در اتاق می‌شنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامه‌ام کنارم است. رفت به آن‌ها گفت: این لشکر خداست." عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جمله‌اش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه می‌گفتند: یک آقایی بود. @eeshg1
🌞اگر صبح ها با سردرد از خواب بیدار می شوید چای سبز بخورید این عمل اگر متعادل مصرف شود سردردهای روزانه بخصوص صبح را از بین می‌برد. @eeshg1
4_5897886345413529056.mp3
4.68M
°•🌱 ± از من نا امید نشیا سنگ رو یخم نکنی 🙃💔 🎼 ♥️ 🎤 @eeshg1
⚓ زندگی لنگر می خواهد،،،،!!!! چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد چیزی که نگذارد فاصله آدم از ساحل آرامش زیاد شود چیزی که نگذارد امواج آدم را بکشاند به ناکجا. حالا لنگر آدم ،گاهی یک آدم دیگر است گاهی یک فکر و اعتقاد است گاهی ایمان است گاهی عادت روزانه است گاهی کار است، گاهی یک جمع دوستانه است گاهی یک دورهمی خانوادگی است گاهی یک باشگاه ورزشی است گاهی چهار تا کتاب است گاهی یک مشت خاطره لنگر هر کس هر چه هست فاصله اوست با سرگردانی در دریای روزگار فاصله اوست تا گم شدن فاصله اوست با آوارگی. همیشه برای فرار از این طوفان های زندگی از این حرفهای آزار دهنده که هرروز میشنوی، یک لنگر داشته باش 💕💚💕
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️لبخند بزن به زندگی...! لبخند بزن به نسیمی که مدام نوازشت می‌کند . لبخند بزن به دیروزی که خوش بود و به امروزی که زیباست و به فردایی که رویایی خواهد بود. لبخند بزن به آسمانی که برای لطافت زمین زیر پایش، اشک شوق جاری می‌کند. لبخند بزن به شقایق‌ها، نیلوفر های آبی و نرگس ها….. لبخند بزن به تمام گل‌های عالم که از زمینی سخت می‌رویند و جهان را زیبا می‌سازند. لبخند بزن به خدایی که با نعمتهایش، لبخند را میهمان لبهایت می‌کند. 💕💚💕
از اول‌ مواظب‌ دلت‌ باش؛ -علاقه‌مندشدن، حرکت -در یڪ‌ مسیࢪ سرازیر است -و دل‌ بریدن‌ مانند آن‌ است‌ که‌ بخواهی همان‌ مسیر‌ را سࢪ بالا برگردے به‌ همین‌ دلیل‌ سخت‌تࢪ است...!و راه‌حل‌ خدا این‌ است‌ که‌ از‌ اول‌ مواظب‌ دلت‌ باشے:)⃟💛 !' اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱ 💕💙💕
یک نگاه خداوند کافی است برای گشوده شدن  تمام درهای بسته ی زندگیمون در روز شهادت حضرت رقیه (ع ) آن نگاه و نظر ِ بلند را برای شما آرزومندم... 🥀تقدیم به شما دوستان و 🥀عاشقان اهل بیت (ع) 🥀عزاداری هاتون قبول 🥀حاجت روا باشید ان شاءالله.