#شوهر_باکلاس
براي انتقاداز يک زن دقت کنيدکه از شيوههاي مستقيم و بيپروا به ندرت استفاده کنيد.
براي اشاره به هرضعف يا اشتباه،
بهتر است بامقدمهاي مشتمل بر حسنات وي شروع کنيد.
🍁🍂🍂🍁
#والدین_باکلاس
گاهی برای از بین بردن رفتار فرزندمان از تنبیهات کلامی استفاده می کنیم که باعث تشدید رفتار کودک می شود.
برای مثال به او می گوییم: «تو دیگر بچه من نیستی».
🍁🍂🍁🍂
#رفتار_باکلاس
باکلاسهای واقعی شاید پولدار نباشند اما طبعی بلند داشته و همواره دست و دلبازند.
🍁🍂🍁🍂
#مادر_باکلاس
مامان باکلاس به فرزندش مسولیت میده
و ازش کمک میخاد
وکار های کوچک را به فرزندش واگذار می کنه.
🍁🍂🍁🍂
#مقاممعظمرهبری 🌿
من عقیدهی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است
⁹³ ' ¹¹' ²⁷
🍁🍂🍂🍁
به دانشمندی گفتند خوشبختی چیست؟
گفت: حاصل یک کسری است که صورتش تلاش و مخرجش توقع است.
هرچه صورت نسبت به مخرج بیشتر بشه، جواب بزرگتر میشه.
حالا فرض کنید توقع به صفر نزدیک شود، خوشبختی می رود به سمت بینهایت.
شرط خوشبختی این است که توقعات را پایین بیاوریم...
🍁🍂🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالاد_زمستونی
لبو پخته رنده شده
سیب زمینی آب پز رنده شده
هویج رنده شده
پیاز خردشده
سینه ی مرع پخته شده و خردشده
تخم مرغ پخته و رنده شده
قارچ خردشده و تفت داده شده
کاهو خردشده
سس مایونز
نمک و فلفل
نخودفرنگی یا ذرن آب پز به دلخواه
سلام عصر خوشگلای من بخیر 🌻🙋♀️
براتون ۵ مدل طرز تهیه سالاد زمستونی یا لبو به شکلهای مختلف گذاشتم اگر دقت کنید رسپی هر کدوم یه کوچولو با هم فرق دارن شما می تونید بر اساس ذائقه خودتون هر کردوم از مواد کم و یا زیاد کنید دو تا عکس آخرم تزئین شده با قالب ماهی گذاشتم امیدوارم درست کنید و لذت ببرید👌❤
#تلنگر ⚠️
📛بزرگیمیگفت⇣
هروقتخواستیگناهکنییکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکیازانگشتات بگیر...‼️
⭕️اگهتحملشروداشتیبروگناهکن♨️
🔥میدانیمکهآتشجهنمهفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥
💢پسچراوقتیتحملآتشدنیارا نداریمبهاینفکرنمیکیمکهخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
🍁🍂🍁🍂
🌸به روایت پدر شهید بـی سـر
یوسف رضا رضائے
عملیات نصر چهار که تموم شد مادرش بهم گفت برو دنبال بچه...
الان چند ماهه خبری ازش نیست...
رفتم غرب دنبال یوسف رضا...
تو سردخونه لا به لای جنازه ها دنبالش میگشتم یه پیکر بی سر هم بود...
اصلا به اون با دقت نگاه نکردم و ازش رد شدم...
بقیه رو با دقت نگاه کردم و تو دلم گفتم خداروشکر اینجا نبود.
اومدم از در بیام بیرون یوسف گفت : بابا من و تنها نزار اینجا... بابا من و دارند اشتباهی می برند .»
این و سه بار تکرار کرد ...
از نگهبان سردخانه خواستم دوباره برم داخل برای شناسایی،مستقیم رفت سراغ همون شهیدی که سر نداشت ، قشنگ نگاش کردم از لباس و اسمش که تو پوتین و شلوارش نوشته بود شناختمش...!
پسرم بود...
سی و یک خرداد شهید شده بود...
چند روزی طول کشید تا جنازه ش رو برگردونم روستامون...
درست بیست و چهار تیر روز تولدش پیکرش اومد تو خونه مون و تحویل مادرش دادم...
و خودم با دستای خودم گذاشتمش تو قبر...
🌷شهید یوسف رضا رضایی🌷
تولد:۱۳۴۹/۴/۲۴
شھادت: ۱۳۶۶/۳/۳۱
عملیات نصر ۴
📎هدیه به روح پاک و مطهر شهید بزرگوار صلوات
🍁🍂🍁🍂
■ #حرفحق😎🌸
___
💥مبارزه با نفس
👈🏻یعنی مخالفت با بعضی دوست داشتنی ها....
🔥یعنی یه مواقعی باید مقابل خواسته ی دلت بایستی...
تو برای این کار آفریده شدی...
حواست هست؟...☺️
🍁🍂🍁🍂
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️مرد جوانی در کنار ساحل دور افتاده ای
قدم میزد. پیرمردی را دید که به طور
مداوم خم می شود و صدف ها را از روی
زمین بر می دارد و داخل اقیانوس پرت می کند.
مرد جوان دلیل آن کار را پرسید و پیرمرد گفت:
الان موقع مد دریاست و دریا این صدف ها
را به ساحل آورده است و اگر آنها را توی
آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
مرد جوان خنده ای کرد و گفت:
ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی همه آنها را به آب برگردانی.
خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.
کار تو هیج فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
پیرمرد لبخندی زد و خم شد، دوباره صدفی
برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت :
برای این صدف اوضاع فرق کرد"...
🍁🍂🍂🍁
بزرگی میگفت🌿
برخۍکهخیلیگناهدارندمۍگویند "
یعنۍخدامنرامۍبخشد . . .
آنهانمۍدانندوقتۍبهاینحالمۍرسند
یعنۍاینکهبخشیدهمۍشوند :)
🔰نشر حداکثری با شما
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# کرانچی_سیبزمینی🥔😋
1 کیلو سیب زمینی
2 عدد. زرده تخم مرغ
نصف قاشق چای خوری جوز هندی
نمک و فلفل برای طعم دادن
100 گرم پنیر پارمسان.
جعفری خورد شده
برای سرخ کردن؛
2 عدد تخم مرغ؛
پودر سوخاری
سیب زمینی ها را آبپز کنید ، پوست گرفته ومیکس کنید. تخم مرغ ، نمک ، فلفل و پنیر رنده شده را اضافه کنید.از مواد بردارید و با دست شکل بدین و داخل تخم مرغ زده شده و پودر سوخاری بغلتونید و در روغن داغ سرخ کنید😍😋
#پیچکهای_کنجدی
مواد لازم:
تخممرغ ٢عدد
شکر ١ق س
عرق بیدمشک یا بهار نارنج یک چهارم پیمانه
بیکینگ پودر نصف ق چ (دلخواه)
نمک یک چهارم ق چ
آرد حدودا ٢۵٠گرم
کنجد مقداری
شربت بار یا عسل ١پیمانه
🌸موادشربت
شکر ١لیوان
آب نصف لیوان
عرق بیدمشک یا بهار نارنج ٢ق غ
#با_رسپی_های_امتحان_شده
🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به مخالفین #واکسن نگید ضد ولایت فقیه!
اما زین پس به جای شعار «از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن» این رو بفرمایید👆
#طنز #واکسن #ضد_ولایت_فقیه #واکسن_اجباری #رهبری #مخالف_واکسن
🌸 🌸:
📖 رمان «#جان _شیعه_اهل_ سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بیپردهاش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : «حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست.
مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:
«آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: «ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... » لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: «ابراهیم! زشته! میشنون! » اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: «دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: «ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ » و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: «با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! » ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : «مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد.
@eeshg1
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
" لشگر حضرت عشق"
🌸 🌸: 📖 رمان «#جان _شیعه_اهل_ سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت اول صدای قرائت آیت الکرسی ما
🌸 🌸:
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دوم
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: «حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.» صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: «عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.» پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: «مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی!» ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: «ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.» که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید: «زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!»
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.» و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: «آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.» که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: «من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.» و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: «الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.» محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: «داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.» و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد: «غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود.» که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: «من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!» سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: «شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!»
@eeshg1
✉️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
" لشگر حضرت عشق"
🌸 🌸: 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دوم کار آقای حائری چندان طول نک
🌸 🌸:
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سوم
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد.» احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پردههای پنجرههای مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوقالعاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکیاش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
@eeshg1
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ماست رو اینطوری بخورید!🤔
◾️ماست و آویشن: تقویت معده
▫️ماست و تخم کتان: لاغر شدن
◾️ماست و شوید: کاهش چربی
▫️ماست و شاتره: کبد چرب
◾️ماست و نعناع: نفخ معده
▫️ماست و هل: تقویت روده
@eeshg1
⚠️مراقب مصرف دارچین باشید
🔺افراد مبتلا به #دیابت که از داروها یا انسولین استفاده میکنند باید هنگام افزودن دارچین به برنامه روزانه خود احتیاط کنند. افزودن دارچین به درمان فعلی شما ممکن است شما را در معرض خطر ابتلا به قند خون پایین قرار دهد.
🔺توصیه میشود، کودکان، زنان باردار و افراد با سابقه پزشکی طولانی باید با پزشکان خود صحبت کنند تا ببینند آیا مزایای دارچین برای آنان بیشتر است یا مضرات آن⁉️
🍃🍂 👈
@eeshg1
#پیچکهای_کنجدی
مواد لازم:
تخممرغ ٢عدد
شکر ١ق س
عرق بیدمشک یا بهار نارنج یک چهارم پیمانه
بیکینگ پودر نصف ق چ (دلخواه)
نمک یک چهارم ق چ
آرد حدودا ٢۵٠گرم
کنجد مقداری
شربت بار یا عسل ١پیمانه
🌸موادشربت
شکر ١لیوان
آب نصف لیوان
عرق بیدمشک یا بهار نارنج ٢ق غ
#با_رسپی_های_امتحان_شده
🍂🍁🍂