eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 افشاگری ژنرال بازنشسته لبنانی از پشت پرده تلاش های رژیم صهیونیستی؛ اسرائیل به دنبال توافق هسته ای جدیدی در مذاکرات است!! دکتر هاشم جابر، مقام نظامی بازنشسته ارتش لبنان در مصاحبه با روسیاالیوم گفت: 🔹اسرائیل به دنبال توافق هسته ای جدیدی است که موشک های بالستیک و نفوذ ایران در منطقه را شامل شود؛ چیزی که اسرائیل را نگران می کند، اعتماد به نفس ایران و پیشرفت و قدرت علمی دانشمندان ایران است!! @eeshg1
🔴 انتصاب عجیب در وزارت کشور‌ ‌ 🔹فردی که در این تصویر (غائله کوی دانشگاه سال ۷۸) برای مصطفی تاجزاده بلندگو حمل می‌کرده، با حکمی که وزیر کشور امضا کرده، به عنوان مشاور وزیر کشور و دبیر قرارگاه کرونا منصوب شد! @eeshg1
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥|مرگِ امید...! 🔹واکنش مردم به خبر سقوط بالگرد رئیس جمهور @eeshg1
🔴اتفاق عجیب/آقای سارق از سرباز شجاع شکایت کرد 🔹هفته گذشت فیلم دفاع کردن یک سرباز از یک زن در برابر زورگیر در فضای مجازی دست به دست چرخید. 🔹حالا یک هفته بعد همان سرباز شجاع می‌گوید که سارق از او شکایت کرده است. @eeshg1
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 💊 مصرف بیش از حد قرص برای درمان سرماخوردگی و گلو درد، سلول های ایمنی بدن را فلج می کند. 🍯عسل،شما را از شر خستگی های روزمره خلاص می کند. عسل سرشار از ویتامین های گروه ب مانند B۶،B۳ و B۹ است که برای سرحال شدن سلول های بدن شما فوق العاده اند. 🍋 سـرماخوردگی و آنفلونزا/ برای گلو درد بهترین دارو لیموترش است. یک قاشق چایخوری آب لیموترش را در آب نیم گرم بریزید و با آن غرغره کنید، ورم گلو و گلو درد را بر طرف خواهد کرد ☘ @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام على عليه السلام: كسى كه عبرت شناس باشد، چنان است كه با گذشتگان زيسته است 📚تحف العقول صفحه 165 امیرالمؤمنین علیه السلام: من اگر چه تمام عمر پیشینیان را نداشته ام، ولى در اعمال آنها نظر افکنده ام، و در اخبارشان اندیشه نموده ام، و در آثارشان سیر کرده ام آن چنان که گویى یکى از آنان شده ام، بلکه گویى به خاطر آنچه از تاریخ زندگى آنها به دست من رسیده، با همه آنها از آغاز تا آخر من عمر کرده ام 📚برگرفته از وصیت امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام، نهج البلاغه @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او در سرزمین‌ من استو‌ من آسوده @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و دوم از نگاه مادر هم می‌خواندم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و سوم از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی‌گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می‌خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!» مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت‌های مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می‌کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می‌داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس‌اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده‌ای رو بدون روزی نمی‌ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.» مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش می‌کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می‌رسم ازتون جواب می‌گیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب می‌کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند می‌شد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می‌کوبید، اما در برابر تمجید بی‌ریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند می‌شد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخورده‌اش اشاره‌ای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل می‌موندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت می‌رسیم و حسابی مزاحمتون می‌شیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. @eeshg1 بامــــاهمـــراه باشــید🌹