می رود "قافله ی عمر"،
چه ها می ماند..؟
هر که "غفلت کند"
از قافله جا می ماند..
شیشه ی "عمر چه زیباست"
ولی حساس است..
که به رویش اثر ِ
لکه و "ها" می ماند...
هر که "نیکی کند"
و "دست کسی را گیرد"..
دست ِاو یکسره
"در دست ِخدا می ماند"..♡
هر که یک ذره
در این حادثه ظالم باشد
آخر ِقصــــه
"گرفتـــــــار ِبلا می مانـــد"
❄️⛄️🌨⛄️❄️
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت نود و د
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و چهارم
یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب مفاتیحالجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقات کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کِشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز دعا پوشیده شده بود.
نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه فکری میکرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذرهای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیحالجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوختهام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر سرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شدهام!
ولی خدا بهتر از هر کسی آگاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس توسلهای عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت مذهبم ذرهای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی وسوسهام میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بیآنکه دعایی خوانده باشم، کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
بیحال از ضعف و تشنگی روزهداری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر گازی اتاق هم حریف آتش باریاش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوریاش را میآورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم.
آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: «الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو میفهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه زندگیام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان غمزدهام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: «اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!» از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند.
چشمانم به خط کشی حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندشت، گوشه چادر بندریام را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بیقرار من نداشت، همچنان میگفت: «خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا بخواد همون میشه!» سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: «دیشب وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری میکنی؟» در برابر سکوت مظلومانهام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: «به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!»
@eeshg1
🌹🌹
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت نود و
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و پنجم
با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی گونهام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: «دست خودم نیس عبدالله!» و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: «میدونم الهه جان! ولی باید صبور باشی!» و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّنهای قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو برده بود.
دقایقی به نظاره صورت زرد و استخوانیاش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: «امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!» سرم را به سمت صورت ظریف و سبزهاش چرخاندم و بیآنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: «امشب دست به دامن حضرت علی (علیهالسلام) شو! ان شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!»
برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهیاش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانهاش را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیهاسلام) و توسل به اهل بیت پیامبر (صلیالله علیه و آله) را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (علیهالسلام) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم!
عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: «بریم الهه جان؟» وقتی پای تختش میایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداریام دهد، خودم را در آغوش خواهرانهاش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد.
در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی (علیهالسلام) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خستهام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: «الهه جان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!» و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخواندهام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد.
@eeshg1
🌹 نویسنده : valinejad
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و ششم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزهداری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداریام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟» نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!» همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه از خندههای شیرین مجید!
سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکیاش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی میخوای بری؟» شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!» سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم!» و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجادهام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا!»
میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبیام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعهوارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟» لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!» از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأکید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.» و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهههای بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پلهها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
@eeshg1
🌹🌹
🌸 بسم الله النور
✨شروع هفته را
🌸با نام زیبایت آغاز میکنیم
✨ خـدایـا
🌸امـروز و این هفته
✨به زندگیمان بیش از پیش
🌸نور رحمت بی انتهایت را بتابان
✨الهی آمین
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@eeshg1
🌸🍃
شروع روز و هفته تون معطر به عطر 🌷
صلوات بر حضرت محمد (ص)🌷🍃
و خاندان مطهرش 🌷🍃
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
کَمَا صَلَّیْتَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِیمَ
إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ🌷
🌷اللّهُمَّ
🍃🌷صَلِّ
🍃🍃🌷عَلَی
🍃🍃🍃🌷مُحَمَّدٍ
🍃🍃🍃🍃🌷وَ آلِ
🍃🍃🍃🍃🍃🌷مُحَمَّدٍ
🍃🍃🍃🍃🌷وَ عَجِّلْ
🍃🍃🍃🌷فَرَجَهُمْ
🍃🍃🌷وَ اَهْلِکْ
🍃🌷اعْدَائَهُمْ
🌷اَجْمَعِین
🌷سلام صبحتون بخیر
🌷اولین شنبه بهمن تون زیبا و بینظیر
@eeshg1
🌸🍃
سـ❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز شنبه
☀️ ٢ بهمن ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ١٩ جمادی الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٢ ژانویه ٢٠٢٢ ميلادى
@eeshg1
🌸🍃
🌺 #سلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕️😊
به اولین شنبه بهمن ماه خوش آمدید 🌷
یه روز خوب,یه حس خوب💙
یه تن سالم💪
یه روح ارام و بزرگ🌷
ارزوی قلبی من براى شما🙏
اول هفته تون سرشار از زیبایی🌷🍃
@eeshg1
🌸🍃
🌷اول هفته تون
♥️سـرشـاراز
🌷موقعیتهای عـالی
♥️امیدوارم هفته تون
🌷پرازفرصتهای نو
♥️موفقیتهای پـی درپـی
🌷وعشق وبرکت
♥️درتمام مراحل زندگیتون باشه @eeshg1
🌷🍃
✨نیایش صبحگاهی 🙏🙏
🤍الهی پیوند میزنم
✨روحم را به روحت
🤍قلبم را به قلبت
✨ذهنم را به ذهنت
🤍هر لحظه از تو هدایت میطلبم
✨الهی گره میزنم تقدیرم را به
🤍خواست و ارادهات و
✨قدرشناسی میکنم از تقدیر الهیات
🤍بارالهی امروز
✨دل هایمان را پرازمحبت
🤍دست هایمان
✨را پراز بخشندگی
🤍لحظه هایمان را پر
✨از آرامش و خانه هایمان
🤍را پراز حس خوشبختی بگردان
@eeshg1
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 در این صبح زیبا
💕 ســلام به خـدا
🌺ســلام به زندگی
💕ســلام به قلبهای مهربان
🌺ســلام به شما خوبان
💕صبح همگی بخیـر
🌺روزی سرشار از عشق
💕موفقیت و پراز خیر و برکت
🌺برای شما عزیزان آرزومندم
💕 امیدوارم اول هفته تون
🌺 پراز اتفاقهای قشنگ و
💕 سر ریز ازنعمتهای الهی باشه.
@eeshg1
🌺🍃
💗تو ای بانو
🌸مقتدر ؛
🌸زیبا ؛
🌸مهربان ؛
💗و عاشق زندگی کن ؛
🌸وفراموش نکن تو سلطان
💗 "زندگی هستی"....💗
💗روز زن را پیشاپیش
🌸به همه شیر زنان و
💗مادران دوست داشتنی
🌸تبـریک میگوییـم
@eeshg1
🌸🍃
💗تو ای بانو
🌸مقتدر ؛
🌸زیبا ؛
🌸مهربان ؛
💗و عاشق زندگی کن ؛
🌸وفراموش نکن تو سلطان
💗 "زندگی هستی"....💗
💗روز زن را پیشاپیش
🌸به همه شیر زنان و
💗مادران دوست داشتنی
🌸تبـریک میگوییـم
@eeshg1
🌸🍃
☃️تلخی های دیروز را فراموش کن
🤍امروزت پر از حس ناب خوشبختی
♥️برایت دلی سرشار از شادی آرزو میکنم❤️
@eeshg1
🌷صبح است و سلامی
🌷دگر از دور به دوست
جانم به فدای
آن که عشقش نیکوست
بایدکه از
احساس خدا مست شویم
هر شام و سحر
از کَرم و رحمت اوست...
🌷سلام صبح زیباتون بخیر
🌷دومین روز بهمن ماهتون بی نظیر
@eeshg1
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جملات_انگیزشی :
🌹امروز حال من عالی است من برای قهرمان شدن در داستان زیبای زندگی آمده ام و با افتخار و اقتدار این قهرمانی را حفظ می نمایم.
🌹امروز روز حرکت به سمت اهداف،ِ مهم نیست که با چه سرعتی میروید فقط حرکت کنید.
🌹من به آینده ی بزرگ و پر از موفقیت خود ایمان دارم و از هم اکنون جشن این پیروزی را برپا ساخته ام.
🌹من بهترینم، میتوانم، می شود.
🤍خداوندا سپاس گزارم 🤍
@eeshg1
⛄️#انرژی_مثبت😍
🌷ان شاءالله🙏
😍هفت روز هفته تون
️❤️یکی از یکی زیباتر
⛄️و دوست داشتنی تر
🌷و️ پر از عشق و دوستی
😍و پر از خیر و برکت باشه
⛄️شروع هفته تون عالی
@eeshg1
🌸🍃
♥️تــقدیم
🌷به خاص ترین مخاطبم که؛
♥️مـــادر نوشته میشود
🌷فرشته خوانده میشود
♥️زندگی من برسه اصل استواراست
🌷نـــگاه مادرم
♥️ لبــــخند مادرم
🌷دعــــای مادرم
@eeshg1
🌷🍃
💐خدا انداخت زیر پای مادر
❤️بهشتی کز همه چیز است برتر
💐اگر خواهی شوی مهمان جنت
❤️نداری بهتر از مادر تو نعمت
💐بود شرط بهشت این حرف آخر
❤️که باشی خاک زیر پای مادر
پیشاپیش روز مادر مبارک ❤️💐
📲 #عکس_پروفایل
💐ویژه #میلاد_حضرت_زهرا(س)
@eeshg1
🌸🍃
سلام😊✋
صبح بخیر دوستان خوبم ☕️❄️
شروع هفته تون مبارک و پر برکت🍞
الهی هرچی آرزو زیبا دارید
امروز بهش برسید🥰
شروع هفته ای پُر برکت داشته باشید ❄️
@eeshg1
🌸🍃
4.mp3
8.75M
🌸 #میلاد_حضرت_زهرا(س)
💐تو قلبم خود خدا میدونه چه خبره
💐قانون دلم اینه هر روز #روز_مادر
🎤 #محمود_کریمی
👏 #سرود @eeshg1
🌸🍃